رمان آتش شیطان پارت 115 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 115

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

 

وقتی سکوتش طولانی شد و حرفی نزد، خودم جوابم رو گرفتم!

 

حتی سعی نکرد منو از افکارم دور کنه یا به دروغ بگه این احساسات رو بهم داره!

 

پوزخند تلخی زدم.

قبل از اینکه راجع بهش بفهمم، حتی به تظاهر و دروغ هم نگفته بود که دوستم داره، اما پس چرا اونطوری رفتار می‌کرد؟!

 

چرا منو تا این حد عاشق خودش کرده بود؟!

چرا منو بازیچه ‌میکرد و تنها حسی که بهم داشت آرامش بود!

 

سعی‌ کردم بغضم رو پس بزنم.

آخرین چیزی که می‌خواستم این بود که مثل آدمای ضعیف تو بغلش گریه کنم!

 

شاید تو‌ سن من و دایان اون آرامشِ مهم تر از همه چیز باشه، اما من نمی‌خواستم فقط عاشق رابطه‌ باشم!

 

دلم می‌خواست طعم معشوق بودن رو هم با دایان بچشم، خواسته زیادی بود؟!

 

اگه این آرامش به عادت تبدیل میشد و کم کم توی روزمرگیمون گم میشد چی؟!

 

تو افکار مسمومم که مثل خوره داشت مغزم رو می‌خورد، دست و پا میزدم که با دایان با صدای آهسته و گرفته ای به حرف اومد:

 

 

– تو مشهد وقتی برای اولین بار بوسیدمت، میدونی به چی فکر می‌کرد؟!

 

دوباره چونم رو روی سینش گذاشته و منتظر به چشماش نکاه کردم تا ادامه حرفاش رو بشنوم.

 

یادمه وقتی من رو بوسید، کمی تو خودش رفته بود و میشد به راحتی تنش افکارش رو دید!

 

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

 

 

– به زندگیم با سحر فکر می‌کردم!

مثل یه پرده نمایش، همش تو صدم ثانیه از جلوی چشمام گذشت!

میدونم ته بی معرفتی بود اینکه لبای یه زن رو ببوسم و به یه زن دیگه فکر کنم، اما نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم!

تو بعد از سحر اولین‌ زنی بودی که اینقدر ذهنم رو درگیر خودش کرده بود!

شاید اون اوایل با برنامه بهت نزدیک شده بودم، اما بعدش هیچ کدوم از رفتارام تظاهر نبود تابش!

حسی که کنارت داشتم خیلی دوست داشتنی و خوب بود و نمی‌خواستم هیچ وقت تموم بشه!

حسی که پیشت دارم حتی قابل مقایسه با حسی که پیش سحر داشتم و فکر می‌کردم دوست داشتنه، نیست خانوم وکیل!

 

 

 

 

 

 

– هنوز هم اون جمله ای که منتظرشم رو بهم نمیگی!

 

متوجه منظورم شد.

بیشتر توی آغوشش فشردم و بوسه ای روی موهام کاشت.

 

– بهم یکم فرصت بده عزیزدلم!

 

بی حرف دوباره سر روی سینش گذاشتم.

چشمام داشت کم کم گرم میشد که صدام زد:

 

– تابش بیداری؟!

 

خمار ” هومی ” گفتم که ادامه داد:

 

– یکم هوشیار شو کارت دارم.

 

سرم رو به سمتش چرخوندم و با صدایی که بخاطر خواب آلودگی کمی گرفته بود، گفتم:

 

– جانم، بگو!

 

– از این پسره آزاد خوشم نمیاد، خیلی باهاش دَم‌ پر نشو!

 

خواب از سرم پرید حدودا.

یعنی چی؟!

از رفتارشون مشخص بود که خیلی باهم اوکی نیستن، اما مگه قرار نشد باهم کار کنیم تا اون مرتیکه رو بتونیم زمین بزنیم؟!

 

– یعنی چی؟!

فکر می‌کردم باهم کنار اومدین!

 

– حس خوبی بهش ندارم، هیچ وقت نداشتم.

مخصوصا با فضولی های اخیرش بدجوری رفته رو اعصابم!

 

– اما اون خیلی ازت طرفداری میکنه!

 

– نمی‌دونم قصدش چیه و همین رفته رو مخم.

توهم سعی کن خیلی باهاش صمیمی نباشی، خوشم نمیاد!

یعنی چی همه چیز رو رفتی گذاشتی تو کاسش؟!

حتما خیلی هم باهم در ارتباطید نه؟!

 

 

– الان حسودی می‌کنی یا غیرتی شدی؟!

 

– فرقی داره؟!

 

– آره!

شاید مودبانه نباشه، اما فکر نمی‌کنم بهت ربطی داشته باشه روابط من!

 

خشک شده بهم خیره شد.

 

– یعنی چی؟!

 

 

 

 

– یعنی همین!

مگه نسبتت با من چیه که بخوای برای روابطم و آدمای اطرافم تعیین تکلیف کنی؟!

 

– الان واقعا اینطوری لخت تو بغل من لم دادی و همچین حرفی میزنی؟!؟!

 

– امشب تموم میشه و هیچ معنی خاصی نمی‌تونه داشته باشه تا تو بتونی افکارت رو جمع و جور کنی!

 

نیم خیز شد که مجبور شدم منم باهاش بلند بشم.

ملافه رو کمی بالا تر کشیدم تا برهنگی هامو کمی بپوشونم.

 

عصبی لب زد:

 

– الان واقعا میخوای اینطوری رفتار کنی؟!

 

– دارم اون زمانی که خواستی رو بهت میدم، اما میگم تا اون زمان حق نداری تو مسائلی که به شدت شخصی و به من مربوطه دخالت کنی!

 

شاید داشتم کمی بی منطق حرف می‌زدم، اما نمی‌خواستم عقب نشینی کنم.

 

بگه من دوستت ندارم اما کنارم باش و بهم آرامش بده و آدمای اطرافت رو هم مطابق میل من انتخاب کن؟!؟

 

نمیشه که!

درسته دوسش دارم، اما من آدمی نبودم که زیر باز همچین حرف زوری برم!

 

– تابش این آدم مشکوکه!

اصلا برای چی باید اینقدر تو این مسائل دخالت کنه؟!

چه دخلی به اون داری؟!؟

 

– من حواسم هست!

رابطم باهاش بیشتر از حدی که باید باشه، نیست!

باور کنی یا نه، سر یه مسائلی من بیشتر از تو حواسم بهش هست!

 

– پس چرا وقتی من میگم گارد می‌گیری و مخالفت می‌کنی؟!

 

 

– چون من آدم لجبازیم!

اگه یکی بهم بگه یه کاری نکن، میل به انجامش برام بیشتر میشه!

توقع دارم تو روی عقل و شعور من حساب باز کنی و با این لحن، بهم نگی چیکار کنم یا چیکار نکنم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

جفتشونم بی منطق حرف میزنن و تکلیفشون با خودشون معلوم نیس

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

این تابش خیلی پرروئه

مَسی
مَسی
1 سال قبل

به شدت باهات موافقم اصلا شخصیت درستی نداره خیلی راحت خودش در اختیار یه مرد قرار میده آنوقت میگن روشنفکر

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x