رمان آتش شیطان پارت 118 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 118

🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️

 

 

#آتش شیطان 😈

 

 

 

– اطلاعات من مطمئنه جناب محب، شما بیشتر نگران ورودمون به خونه و دسترسی به اون اطلاعات باش!

 

– من اندازه موهای سرم تو اون خونه رفت و آمد داشتم، بیشترین چیزی که بخوام بدونم راه های ورود و خروج اون عمارت بزرگه!

 

– خوبه، منم جای اطلاعات رو میدونم.

تو میتونی واردمون کنی و منم به اطلاعات برسونمت!

 

نگاهی بینشون رد و بدل کردم.

قشنگ برای خودشون برنامه ریزی کرده و تقسیم وظایف کردن، پس من چی؟!؟

 

گلویی صاف کرده و گفتم:

 

– آقایون مثل اینکه یه چیزی رو یادتون رفت؟

 

دایان اخم کم رنگی کرد و پرسید:

 

– چی رو؟؟

 

– منو!

منو فراموش کردین انگار.

فکر کنم قرار بود سه تایی باهم باشیم تو این کار!

 

اخم دایان غلیظ تر شد.

بعد از خاموش کردن سیگارش جواب داد:

 

– نه تابش!

کار ریسکی و خطرناکیه، بهتر خودمون دوتا بریم و خیلی زودم برگردیم.

 

– منم نمی‌گم بریم اونجا کمپ بزنیم!

تو همین مسیر سریعتون، میخوام منم همراه باشم!

 

دوئل نگاهمون شروع شده بود و هیچ‌کدوم قصد کوتاه اومدن نداشتیم.

 

این بین آزاد هم سکوت کرده و گویی منتظر برنده نهایی ما بود!

 

 

 

 

 

 

 

بدون اینکه کم بیارم چندی به عمق چشماش خیره موندم.

 

انگار بالاخره اون کم اورد که پوف کلافه ای کشید و گفت:

 

– باشه حالا بعدا راجع بهش حرف میز‌نیم.

الانم اگه دیگه کاری نمونده، زودتر بزنیم بیرون!

 

آزاد تایید کرد و گفت:

 

– پس اطلاعات بهترین زمان ورودمون با شما!

 

دایان هم سری به تایید تکون داد و از جا بلند شد و بعد از حساب کردن میز که سرش کمی با آزاد بحث کردن، به بیرون هدایتمون کرد.

 

 

” زمان حال ”

 

پس احتمالا این اطلاعات رو برای آزاد هم فرستاده بود.

 

وقتی نگاهم به ساعت افتاد، وسایل رو جمع کرده و با برداشتن پوشه ای که دایان برام فرستاده بود، از دفترم خارج شدم.

 

داشتم در رو قفل می‌کردم که با صدای رستمی به عقب برگشتم.

 

– خسته نباشی تابش جون، تشریف می‌بری؟!

 

– آره عزیزم کارم تموم شده دیگه!

 

قدمی بهم نزدیک شد و با شیطنت گفت:

 

– میگم این آقایی که با پارتی بازی اومد تو، آشنا بود؟!

 

می‌دونستم از این سوالاش می‌خواست به کجا برسه، با اینحال خودم رو وارد بازیش کردم.

 

– آره عزیزم، آشنا بود!

 

– آها!

مثلا از همون آشنا هایی که ممکنه گل بفرسته و بره تو لیست؟!؟

 

– نخیر دختر خوب!

تو واقعا صولت رو یادت نیست؟!

 

قیافش از حالت شیطنت خارج شده و به گیجی و گنگی، تبدیل شد.

 

– مگه باید یادم باشه؟!

 

#پارت271

 

 

 

 

 

 

-مگه باید یادم باشه؟!

 

– آره؛ چند جلسه با آقای محب اومده بود اینجا!

 

تحیر رو میشد تو نگاهش دید:

 

– واقعا؟!؟

 

– آره، دست راسته آقای محبه!

 

– آها پس همونه!

والا ماشالا آقای محب اینقدر جاذبه داره که آدم همه هوش و حواسش فقط اونجاست!

 

ناخداگاه خندم گرفت.

کاملا حق باهاش بود!

 

دایان از همه نظر پر از جاذبه بود، جوری که واقعا سخت بود که در حضورش، به چیز دیگه توجه کرد!

 

به رستمی تعارف زدم تا یه مسیری برسونمش، اما رد کرد و گفت که داداشش میاد دنبالش.

 

بعد از خداحافظی کردن باهاش، از شرکت خارج شدم.

سوار ماشین شده و بعد از گرفتن قهوه، به سمت خونه روندم.

 

پنی رو از خانوم جلالی تحویل گرفته و تا رسیدن به خونه، کلی تو بغلم چلوندمش.

 

بچم اینقدر دلتنگ شده بود که همش خودش رو بهم می‌مالید و صورتم رو لیس میزد.

 

با باز شدن در، خودش رو به سمت پایین انداخت و بدو بدو سراغ اسباب بازی‌هاش رفت.

 

منم فقط شال رو سرم رو برداشتم و با همون لباس های بیرونم، پشت میز نهار خوری جاگیر شدم.

 

با زدن عینکم، یه دور دیگه اطلاعاتی که دایان فرستاده بود رو خوندم.

 

زیر بعضی موارد مهم ترش خط کشیده و گوشه کنار برگه ها، یادداشت هایی نوشتم.

 

بعضی جاهاش واقعا برام مبهم بود و سوال پیش میومد، اما برای پرسیدنش از دایان مطمئن نبودم!

 

نمی‌خواستم فکر کنه که بهونه جدیدی برای ارتباط برقرار کردن باهاش، پیدا کردم!

 

تو همین افکار بودم که با به صدا در اومدن گوشیم، از جا پریدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان رویای قاصدک

  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی که قسم خورده هرگز دیگه به عشق شانس دوباره ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
P:z
P:z
1 سال قبل

پارت ها داره آب میره ها ندا خانم؟؟😂😂😂
ولی مرسی که هر روز پارت میذاری مهربونن❤
خبر نداری چرا دیگه ماه و ماهی رو ستی پارت نمیذاره؟

Asman Abi
Asman Abi
1 سال قبل

ندا جونی میشه امروز یه پارت اضافه بهمون بدی؟🥲
خیلی دوست دارم بدونم از کدومشون پیام اومده😭😅😍

Asman Abi
Asman Abi
1 سال قبل
پاسخ به  neda

وااای بخدا که عشقی❤😍😭

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

دستت درد نکنه ندا بانو😍😘❤

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x