🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
وقتی اسم حامد رو روی گوشی دیدم، با ذوق جواب داده و مشغول احوال پرسی باهاش شدم.
کمی از بی معرفتیم گلایه کرد که با چرب زبونی و کلی عذرخواهی، از دلش دراوردم.
گفت برنامه باغ با چنتا از همکاراش برای آخر هفته چیده و دوست داره که منم همراهیشون کنم.
قبول کرده و قول دادم خودم رو به موقع برسونم.
کمی بعد مامان هم گوشی رو گرفت و با اون هم کمی صحبت کردم.
مثل حامد اون هم شاکی بود که قول دادم آخر هفته از دل هردوشون در بیارم.
بالاخره بعد از یه ربع، مکالممون تموم شد و قطع کردم.
سرسری موهام رو خشک کرده و بعد از پوشیدن لباس راحتی، راهی تخت خواب شدم.
صبح کمی زودتر از خواب بیدار شدم.
چون ماشین نداشتم باید تاکسی میگرفتم.
از در خونه خارج شدم که همون لحظه ماشینم جلو پام ایستاد.
از تعجب قدمی به عقب برداشتم که صولت بلافاصله از در راننده پیاده شد و به سمتم حرکت کرد.
– سلام خانوم احمدی صبحتون بخیر.
ماشینتون رو اوردم!
– سلام آقا صولت صبح شما هم بخیر.
دستتون درد نکنه، چرا زحمت کشیدین؟!
– آقا دستور دادن اول وقت ماشینتون رو براتون بیارم که خواستین سر کار برید مشکلی نداشته باشید!
دایان به فکر همه چی بود!
با اینکه دیشب بهش چیزی نگفته و یاداوری نکرده بودم، اما حواسش بود!
– دستتون درد نکنه.
یهو یادم اومد که سوییچ ماشین که دست من بود، پس چطوری؟!؟
برای اطمینان یه بار دیگه تو کیفم رو چک کردم، که پیداش کردم.
سوییچ رو بالا اورده و با گیجی پرسیدم:
– سوییچ که دست منه!
پس چطوری…!؟
بدون اینکه جوابم رو بده، فقط لبخندی زد و با گفتن ” مراقب خودتون باشید، روزتون خوش! ” پیاده به سمت انتهای کوچه به راه افتاد!
از کار و رفتارش جوری متعجب بودم که حتی فراموش کردم بهش تعارف بزنم که برسونمش!
واقعا دایان و صولت چجور آدمایی بودن!؟!
چند روزی از اون ماجرا گذشت و تو این چند روز اتفاق خاصی نیوفتاد.
بعد از اون حجم از آدرنالین، به این آرامش احتیاج داشتم!
نمیدونستم دایان با اون مدارک چیکار کرده، اما هرچه سریع تر میخواستم بفهمم.
عصر که از شرکت زدم بیرون، شمارش رو گرفتم تا راجع به همین موضوع باهاش صحبت کنم.
به بوق دوم نرسیده بود که رد تماس داد.
متعجب خواستم دوباره شمارش رو بگیرم که پیامکش بالای صفحه گوشیم ظاهر شد.
” من تو جلسه ام، بعدا باهاتون تماس میگیرم ”
چه لفظ قلم!
گاهی نمیتونستم بفهممش!
تصمیم گرفتم بجاش به آزاد زنگ بزنم.
بهرحال اطلاعات اون هم دست کمی از دایان نداشت!
مثل همیشه، آزاد خیلی زود جواب داد و با همون لحن پر انرژیش، شروع به حرف زدن کرد.
– به به ببین کی افتخار داده!
– سلام!
– سلام بانو
عصرت بخیر!
چه اتفاق خوش یمنی افتاده که این سعادت نصیبم شده؟!
با خنده جوابشو دادم:
– من دخترای اطرافت نیستم که زبون بریزی و مخمو بزنی!
– خدا رو چه دیدی، شاید دیدی با همین کارا زدم.
من که ازش نتیجه صد درصدی گرفتم!
تضمینی رد خور نداره!
– متاسفانه از شانست این دفعه داره!
– آها یعنی میخوای بگی بنده مطابق سلیقه بانو نیستم و تایپ ایشون، یه آدم خشک و عصبی و دو قطبیه؟!
مدیونی فکر کنی اشاره مستقیم به شخص خاصی دارم!
الان منظورش دایان بود؟!
دایان کدوم یکی از این خصوصیت هایی که میگفت رو داشت؟!
معترض گفتم:
– کجای دایان عصبی و دو قطبیه؟!
حالا شاید یکم خشک و رسمی باشه ولی عصبی نیست!
این حرفا چیه پشتش میزنی؟!؟
– میگن حرفو زمین میندازی صاحبش برش میداره، همینه ها!
اولا اینکه مگه من اسم شخص خاصی رو اوردم؟!
دوما خودت گوش کن میفهمی که کی عصبی و دو قطبیه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ندا جون امروز پارت نداریم 🙁
مرسی عزیزم
ندا جونی🤗🤗🤗دوست داریم هوار تا❤❤❤😂
قربونت برم هوارتا 😂♥️♥️