♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️
#پارت328
– تونستم محل قرار و ساعت ملاقاتشون رو بفهمم خانوم، ولی خیلی خطرناکه که بخواید تنها برین.
لطفا اجازه بدین منم همراهیتون کنم.
– از چی میترسی کیا؟
نمیخوان بار اسلحه جابه جا کنن که خطرناک باشه!
میخوان برن حرف بزنن و چنتا برگه جا به جا کنن!
– خانوم اینطوری که من فهمیدم این خلافکاره خیلی کله گندس.
اونقدر هم بیرحمه که اسمش رو هرکی شنیده ازش یه خاطره ترسناک برای تعریف کردن داشته باشه.
اجازه بدید محض احتیاط منم همراهیتون کنم.
البته اگه اجازه ندید هم، من بی اجازه میام!
اما دوست دارم با کسب اجازه و اطلاع خودتون باشه!
از پرو بازیش خندم گرفت که خودش هم از خنده من، نیمچه لبخندی زد.
با دیدن لبخند ریزش که خیلی هم زود جمعش کرد، بلافاصله گفتم:
– اوه پس میتونی بخندی!
فکر میکردم ماهیچه های صورتت از کار افتاده کلا!
اینبار لبخند واضح تری زد و سرش رو پایین انداخت.
– قرارشون فردا شبه خانوم.
اگه اجازه بدید خودم بیام دنبالتون و یه ساعت زودتر بریم تو محل مستقر بشیم!
سری به تایید تکون دادم که از جا بلند شد.
منم از بلند شده و گفتم:
– ممنون کیا!
سری به احترام خم کرد و به سمت در رفت.
تا دم در بدرقش کرده و بعد از خداحافظی به سمت میزم رفتم تا به بقیه کارام رسیدگی کنم.
#پارت329
کیا گفته بود ساعت ۹شب تایم ملاقاتشونه و ساعت ۷ میاد دنبالم تا ما زودتر برسیم.
لباس سرتاپا مشکی پوشیده و بجای شال، موهام رو زیر کلاه مخفی کردم.
سر ساعت کیا رسید و به سمت محل قرار، شروع به حرکت کردیم.
اون هم برخلاف همیشه که تیپ های رسمی میزد، تیشرت و شلوار مشکی پوشیده بود که انصافا حسابی بهش میومد.
حدود ۴۵ دقیقه بعد، کیا ماشین رو زیر یه پل قدیمی پارک کرد.
با دستش جایی حوالی اون طرف پل رو نشون داد و گفت:
– اونجا محل دقیق قرارشونه.
من دیروز اومدم یه سر و گوشی آب دادم تا بهترین جا برای قایم شدن رو پیدا کنم.
یکم اونطرف تر یه زیرگذره که چون هوا تاریکه هیچ دیدی از اطراف بهش نیست.
از اونجا، هم به خوبی بهشون دید داریم و هم میتونیم صداشون رو به وضوح بشنویم؛ برای همین ما همونجا مخفی میشیم!
هوا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد، اما لوکیشنی که کیا میگفت بهترین و نزدیک ترین جا برای مخفی شدن بود!
– آفرین کیا!
پاشو زودتر بریم اونجا تا نیومدن.
این کله گنده ای که تو گفتی بعید نیست با یه لشگر بادیگارد پاشه بیاد و ممکنه جامون تو دیدرسشون باشه!
– درسته خانوم،
بهتره زودتر بریم!
تو همون زیرگذری که گفته بود مخفی شدیم.
خوبیش این بود که اگه کسی این اطراف میایستاد میتونستیم زیر پل قایم شیم و باز هم دید کافی داشته باشیم!
خیلی زود زمان باقی مونده هم تموم شد و با شنیدن صدای ماشینی که دقیقا بالای سرمون متوقف شد، به خودم اومدم.
کیا دستم رو کمی به عقب کشید و اینطوری بیشتر تو دل تاریکی فرو رفتیم.
شخصی از ماشین پیاده شد و چند قدمی بالای سرمون راه رفت.
صدای فندک زدنش رو شنیدم و بعد از چند دقیقه از بوی عطر و سیگارش، تونستم دایان رو تشخیص بدم.
پس اون کسی که اول رسیده بود دایان بود!
به سمت کیا برگشته و همین موضوع رو تو گوشش زمزمه کردم.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که تونستم صدای نزدیک شدن ماشین دیگه ای رو هم بشنوم!
چون محل پرتی بود، تقریبا هیچ ماشینی رفت و امد نمیکرد و میشد فهمید این ماشین دوم، متعلق به همون خلافکار بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واای حامد ینی
خیلی هیجانی شده ایول
ممنون عزیزم
مطمئنم الان تابش غافلگیر میشه حتما میشناسه خلافکار رو
ندا جووووووونی😥😥😥😥😥😥ذاتا میدونی چه جای بدی تمومش کردی😭😭😭😭توروخدا یه پارت اضافه امروز مهمونمون کنننن😭😭😭😭تو که از همه خوشگلتری مهربونتری منظمتری😍😍😍آیا وکیلم به گذاشتن یک پارت اضافهتر؟؟!!🤗❤🥰😂
وای خدایا یعنی حامد😬😬
استرس گرفتم😕
به نظرم اگه حامدم نباشه یکی که تابش از قبل اونو میشناسه،
نکنه حامد باشه!