#پارت359
با شنیدن صدای زمزمه وارش، سرم رو تو همون فاصله کم نگه داشته و با صدای آهسته ای جوابش رو دادم:
– جانم مامان؟
گرسنهات نیست؟!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و پرسید:
– حامد کجاست؟!
شام خوردین؟؟
– آره مامان جان خوردیم.
حامد هم خیلی خسته بود همونجا رو کاناپه خوابش برد.
خوابش عمیق شده بود، دلم نیومد بیدارش کنم!
انگار هوشیار تر شده بود که کمی تو جاش جا به جا شد و گفت:
– اینطوری که گردن درد میشه تا صبح!
روش چیزی انداختی سردش نشه؟!
از این نگرانی که نسبت به هم داشتن، همیشه غرق لذت میشدم!
اما اینبار علاوه بر اون حس، حس ناراحتی و رنجشی هم مثل خاری توی قلبم حس میشد!
– روش پتو کشیدم.
نگران نباش عزیزم، بچه که نیست!
حرف رو عوض کرده و پرسیدم:
– سردردت بهتر شد؟!
دستی به سرش کشید و گفت:
– فرقی نداره، تا بهش فکر میکنم مغزم تیر میکشه!
بوسه دیگه ای روی پیشونیش کاشته و گفتم:
– میخوای ماساژش بدم خوب شه؟!
– نه عزیزم نمیخواد.
بجاش مثل بچگیات بیا تو بغلم بخواب!
با اتمام حرفش، خودش رو عقب کشید و آغوش مادرانش رو، به روم باز کرد.
#پارت360
با کمال میل روی تخت رفته و خودم رو بین بازو های پر مهرش محبوس کردم.
دستای نحیفش رو دورم پیچید و بدنم رو به خودش فشرد.
سرم روی سینش بود و میتونستم به خوبی به صدای آرامش بخش قلبش گوش کنم.
چندی به سکوت گذشت که مامان شکستش و گفت:
– تابش جان از بابات چطوری باخبر شدی؟!
حرف هایی که به حامد گفته بودم رو برای مامان هم تکرار کردم.
تعللی کرد و دوباره به حرف اومد:
– من که نمیفهممش!
واقعا چی تو مغزش میگذره؟!
اصلا چی شده بود که به همچین نتیجه احمقانه ای رسیده بود؟!؟!
یا اصلا چرا حالا دوباره سر و کلش پیدا شده؟؟
چرا فقط به تظاهر بزدلانش ادامه نداده؟!
وای این سوالا داره مغزم رو سوراخ میکنه تابش!
نبودش یه جور عذاب بود؛ حالا که برگشته یه جور دیگه داره عذابمون میده!
میخواستم ازش راجع به سوالای توی ذهنم سوال کنم، اما موقعیت رو مناسب ندونستم!
ترجیح دادم زمانی بپرسم که کمی بیشتر با این موضوع کنار اومده و راحت تر تونسته بپذیرش!
دوباره بینمون سکوت شده بود و فقظ صدای نفس هامون به گوش میرسید.
هردومون داشتیم به مصیبت جدیدی که به سرمون اومده بود، فکر میکردیم.
– حالا چی میشه تابش؟؟
آخر داستان مسخرمون قرار چطوری تموم شه؟!
«بچه ها سایت یکممشکل داره برا همین نتونستم پارت بذارم شرمنده 🫂
برا همینم ستاره نمیاد براتون ♥️🙋🏻♀️»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی نداجونن
قربونت برم خوشگل
ندا کجایی؟
سلام فاطمه خوبییی
دلم برای تو و ندا یه ذره شده چرا خبری نیست ازتون
نی نی ت الان چند روزشهه😍قرار بود عکسشو بفرستی
معلومه سرت خیلی شلوغه
و اینکه میشه ازت خواهش کنم که شاه خشت رو بزاری؟
مرسی
سلام عزیزم مرسی خوبیم،،ندا هم خوبه ولی الان چن روزه ازش بی خبرم
آره ۱۹ روزهشه ،اره بخدا کلی سرم شلوغه ،،خلوت شدم عکس میزارم
باشه الان میزارم
عه سلام خواهر
خوبی ؟چخبر؟بیا الان هستم،
رفتم باز کنم.
باشه
خداروشکر
الهییییی،ایشالا همیشه سلامت و صالح باشه زیر سایه ی شماا
مرسی ازتت
مرسی عزیزم ❤️
عشقم من هستم …ولی یکم درگیرم …سعی میکنم تند تند سر بزنم بهتون 😍
مرسی از اینکه لطف داری بهم قشنگم
ایشالا که خیره،❤😍
همین هم خوبه 😍.دستت درد نکنه خانوم ندای عزیزم.😘
فداتشم خواهش میکنم