سری به تاسف تکون داده و با همون لبخند محوی که روی لبم نشسته بود، جوابشو دادم:
” من که زنگ زدم خودت رد کردی!
من که میدونم کار داری که پیام دادی، پس نه وقت منو بگیر نه خودت رو آقای سلبریتی!
زودتر برو سر اصل مطلب. ”
” اوکی حالا که خیلی عجله داری میرم سر موضوع.
پرونده های الوندی چیشد؟!
یکبار از محب پرسیدم اما سر بالا جوابم رو داد. ”
نمیتونستم بهش بگم که دیدم اون پرونده هارو داده دست پدرم که تا الان فکر میکردم مرده!
اینکه انگار بزرگترین رقیب و دشمن الوندی پدر منه و پای من بیشتر از این حرفا تو ماجرا بوده و من ازش بی خبر بودم!
بجای همه اینا براش نوشتم:
” منم با محب صحبتی نکردم راجع به این موضوع.
فعلا هم درگیر پرونده و احضاریه شده بهتره خیلی تحت فشار نذاریمش.
اگه خبر مهمی بود خودش بهمون میرسوند! ”
بجای توجه به اصل موضوع، نوشت:
” دوباره شد محب؟! ”
جوابی ندادم که بعد از چند دقیقه، دوباره خودش پیام داد:
” اوکی راجع به این موضوع خودم باهاش صحبت میکنم و خبری شد بهت میرسونم ”
تشکری کرده و گوشی رو کناری گذاشتم.
چای که از دهن افتاده بود رو توی سینک خالی کرده و به ساعت نگاهی انداختم.
حدود یک ساعت از رفتن حامد میگذشت و غذا هم آماده شده بود.
لازانیا رو از فر خارج کرده و ظرفش رو روی کانتر گذاشتم.
دستکش هامو دراورده و از آشپزخونه خارج شدم.
اول به اتاق مامان اینا سر زدم.
تقه ای به در بسته اتاقشون زده و منتظر جواب شدم.
با ” بله ” گرفته مامان، در رو به آرومی باز کرده و وارد اتاق شدم.
مامان پشت میز آرایشش نشسته بود و مشغول میکاپ بود.
از چشمای قرمز و پف کردش، به حرف حامد رسیدم که گفت ” تارا با گریه خودشو کور کرده ” .
حالا داشت زیر چشماش کانسیلر میزد و با رژ گونه، کمی رنگ پریدگیش رو جبران میکرد.
به نگاه خیرش لبخندی زده و بهش نزدیک شدم.
– حامد جون کجاست مامان؟!
با دستش به مستر اتاق اشاره زد و گفت:
– رفت یه آبی به دست و صورتش بزنه.
داشتیم میومدیم پایین که خودت اومدی.
دستم رو دور شونه های ظریفش حلقه کرده و جواب دادم:
– کار خوبی میکردین.
اتفاقا غذا هم حاضره اومدم که صداتون کنم تا از دهن نیوفته.
همون موقع حامد هم از سرویس خارج شد که بدن ورزیده و بدون تیشرتش تو معرض نگاهم قرار گرفت.
برای اینکه معذبش نکنم، نگاهم رو سریع ازش گرفته و به سمت مامان برگشته و گفتم:
– پس تا من سیمین خانوم رو صدا میزنم، شما هم زودتر بیاین سر میز.
حامد حینی که داشت تیشرتش رو از روی تخت برمیداشت و روی سرش میکشید، گفت:
– بالاخره نمردیم و دست پخت تابش خانوم رو هم قرار شد بخوریم!
– شکسته نفسی نکنید حامد خان!
من فقط گذاشتم آب جوش بیاد و بعد از چیدنش گذاشتم توی فر.
اگه غذات بد شده و از الان دنبال مقصر میگردی سخت در اشتباهی؛ همش پای خودته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۲
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😂😂
و بله ایشون هم ندا بانو که پارت نمیده😒😒
چرااااا😩😩😩