رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 24

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_24

 

 

خوشبختانه، بالاخره مهمونی خاله هم، با همه خوب و بدش تموم شد و همه کم کم، عزم رفتن کردن!

 

من و مامان همراه خاله و دختراش کمی اوضاع بهم ریخته باغ رو مرتب کردیم.

 

تو تمام این مدت، خاله اخم هاش رو تو هم کشیده بود و کلامی باهامون حرف نمی‌زد.

 

بجاش ندا از قیافه اومده بود بیرون و گاهی با منو نفس، همراه میشد و شوخی می‌کرد.

که البته تو تمام این مدت، چشم غره خاله رو هم به جون می‌خرید!

 

تو طول مهمونی تصمیم گرفته بودم که اتفاقات پیش اومده رو با حامد درمیون بذارم و طلب کمک کنم.

 

وقتی دیدم مامان مشغول خداحافظی با دایی هاست، وقت رو غنیمت شمرده و گوشه ای، کشوندمش.

 

با اینکه باهاش حسابی راحت بودم، اما بازم استرس داشته و مثل بچه ها، از عکس العملش، میترسیدم!

 

_ چیشد دختر، چرا حرف نمیزنی پس!؟

 

_ راستش حامد جان موضوع راجع به چند هفته پیشه، اما نمی‌دونستم چطوری بهتون بگم!

 

انگار متوجه تشویش و استرسم شد که دستش رو روی شونه هام گذاشت و با لبخند و آرامش گفت:

 

_ تابش جان تو دیگه اون دختر بچه قدیم نیستی که از عکس العمل من میترسی!

دیگه حسابی بزرگ و خانوم شدی.

مستقل زندگی میکنی و یه شغل عالی داری!

من چی میتونم به همچین دختر موفقی بگم بجز چنتا نصیحت پدرانه؟!

نکنه فکر کردی الان به محض اینکه بگی، کمربند در میارم و سیاه و کبودت میکنم!؟؟

 

به لحن شوخش لبخندی زدم.

حق با اون بود و با همین حرف هاش، حسابی آرومم کرده بود‌.

 

اینبار، به محض اینکه خواستم دهنم رو باز کنم و حرف بزنم، تلفنم توی دستم لرزید.

 

اول بهش بی توجه بودم اما با ادامه دار شدن صدای زنگ، برای اینکه زودتر ازش خلاص بشم و حرفم رو بزنم، نگاهی به صفحه انداختم.

 

با دیدن شماره محب به سرعت پشیمون شدم.

ممکن بود اگه الان جوابش رو ندم، باز تا چند وقت پیداش نشه و کارا حسابی عقب بیوفته!

 

_ ببخشید حامد جان اما باید این تلفن رو جواب بدم، یه تلفن کاری و ضروریه!

 

بوسه ای رو پیشونیم کاشت و با گفتن ” ایرادی نداره عزیزم، به کارت برس، من همیشه اینجام ” عقب گرد کرد و به مامان برای خداحافظی، پیوست‌.

 

ناخداگاه ضربان قلبم بالا رفته بود.

با نفس عمیقی، تلفن رو جواب داده و کنار گوشم گذاشتم.

 

پشت خط‌ سکوت بود.

انگار منتظر بود اول من حرف‌ بزنم.

 

_ بفرمایید!

 

_ فکر کردم دلخورید که اینقدر دیر جواب دادین خانوم احمدی.

 

صدای مردونه و بمش، این دفعه که با آرامش‌ پشت گوشی صحبت میکرد، حسابی‌ دلپذیر و لذت بخش بود!

 

خش مردونه ای که توی صداش بود، ته دلم رو ناخداگاه قلقلک داد.

 

من چه مرگم شده بود؟!؟؟!

فهمیدم که مکث طولانی ای برای جواب دادن کردم، به همین دلیل بلافاصله گفتم:

_ نه جناب محب چه دلخوری؟!

روابط ما کاملا کاریه، احساسی نیست که این قبیل عواطف بینمون در جریان باشه!

 

این حرف هارو ناخداگاه بیشتر به خودم زدم تا اون، اما با جوابی که داد دست و پام رو بست.

 

_ درسته که روابط ما کاریه، اما احساسات جداناپذیر ترین چیز انسان هاست!

 

ناچار با گفتن ” البته ” ای حرفش رو تایید کردم.

 

_ به هرحال من بابت تندخویی اون روزم از شما عذرخواهی میکنم.

به همین دلیل اگه مایل باشید امشب شما رو شام دعوت میکنم، تا هم به صحبتمون راجع به پرونده رسیدگی کنیم، و هم من عذرخواهیم رو خدمتتون عرض کنم.

 

_ این بلند منشی شما رو میرسونه جناب محب، اما واقعا نیازی به عذرخواهی نیست.

 

_ اما من اصرار دارم!

مشکلی نیست اگه هماهنگی هاش رو هم خودم انجام بدم و نتیجه رو برای شما پیامک کنم؟!

 

_ باشه پس، مشکلی نیست!

آدرس و ساعت رو برای من پیامک کنید لطفا.

 

بعد از خداحافظی از محب، به سمت چند نفر باقی مونده برگشته و سرسری خداحافظی کردم تا زودتر به خونه برم و برای قرار امشب، آماده بشم.

 

به کل حرفی که با حامد داشتم رو فراموش کرده و به سرعت از باغ خارج شدم.

حالا وقت برای گفتن این موضوع زیاد بود، دفعه بعد حتما می‌گفتم!

 

به خونه که رسیدم یادم اومد که پنی رو تحویل نگرفتم.

با نگاهی به ساعت انداختم، فهمیدم که خیلی وقت کافی ندارم!

 

همین الام هم ساعت ۶ بود و محب با پیامکی که توی راه برام فرستاد، قرار رو برای ساعت ۷.۳۰ فیکس کرده بود.

 

بیخیال اوردن پنی شده و بعد از یه دوش مختصر، شروع به پیدا کردن یه لباس مناسب کردم.

 

چون یه قرار ملاقات خارج از دفتر و تایم کاری بود، نمیخواستم تیپم خیلی اغرار آمیز به نظر برسه و باعث سو تعبیرش بشه!

 

بالاخره لباس ساده و شیکی انتخاب کرده و خونه رو به مقصد رستوران انتخابیش، ترک کردم.

 

جای خلوت و شیکی بود.

البته که از محب، کمتر از این هم انتظار نمی‌رفت!

 

وارد رستوران شدم که مسئول پذیرش جلو اومد.

 

_ خیلی خوش اومدید خانوم.

امیدوارم اوقات خوشی رو اینجا سپری کنید.

میز رزرو داشتید!؟

 

_ سلام ممنونم؛ مهمون آقای محب هستم.

 

بلافاصله سری به نشونه احترام، خم کرد و با لبخندی مودب، به سمت جایی که محب مستقر شده بود، راهنماییم کرد.

 

من رو به میزش رسوند که محب به احترامم بلند شد و لبخند موقری زد.

 

پیشخدمت بعد از نگه داشتن صندلیم برای نشستن، منو رو رو به روی هردومون گذاشت و فاصله گرف.

 

محب احوال پرسی مختصری کرد و گفت:

_ اینجا یکی از رستوران های محبوب منه.

امیدوارم راحت مسیر رو پیدا کرده باشید!

 

نگاه سرسری به اطراف انداخته و تاییدش کردم.

تم آبی مخملی که برای پرده ها و صندلی ها، تعبیه شده بود، حس خاص و آرامش بخشی داشت.

 

از طرفی دیگه، فاصله زیاد میز ها باعث میشد که صدای کسی، مزاحم کس دیگه ای نباشه.

 

_ بله واقعا جای آروم و زیباییه!

آدرس سر راستی هم داشت.

 

_ خوشحالم که پسند کردید.

من مجدد، حضورا ازتون عذرخواهی میکنم بابت رفتارم.

اون روز دست یکی از بچه های کارخونه لای دستگاه پرس گیر کرده بود و شدیدا آسیب دیده بود.

حقیقتا همین الان هم خیلی از حرف های مکالممون رو یادم نیست، اما مطمئنم تو عصبانیت حرف هایی زدم و چیز هایی گفتم که در خور شان شما نبوده!

 

حالا که دلیل عصبانیتش رو فهمیده بودم، همون مقدار ناراحتی هم که تو دلم داشتم، دود شد رفت هوا.

 

این آدم اینقدر مودبانه عذرخواهی کرده بود که دیگه جایی برای دلخوری باقی نمیذاشت!

 

_ واقعا برای اتفاقی که افتاده متاسفم.

الان حال اون کارگر چطوره؟!

 

_ بهتره خداروشکر.

متاسفانه ۲تا از استخون های دستش شکسته.

دوباره ابراز تاسف کردم.

کمی به سکوت گذشت، که دوباره به حرف اومد.

_ خب خانوم احمدی پیشرفتی هم توی پرونده داشتید.

 

_ من پرونده رو کامل مطالعه کردم، و فقط چنتا سوال دارم ازتون.

 

دستاش رو روی میز قلاب کرد که بلافاصله به دستکش های چرمیش خیره شدم.

 

_ مشکلی نیست، هرچی میخواید بپرسید، من سر و پا گوشم!

 

سعی کردم قبل از پرسیدن، کمی به سوال هام نظم بدم.

 

مثل خودش دستام رو روی میز قلاب کرده و سوالاتم رو شروع کردم.

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
ساناز
1 سال قبل

بیشتر پاررت بزاااار🥺

زهرا
زهرا
1 سال قبل

عالیه رمان فقط بیشتر هرروز زیاد پارت گذاری کنید

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x