『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_34
فشاری به دستم داد و بعد از رها کردنش، به سمت اتاق برگشت.
با نگاهی به فضای اطرافش متوجه شدم که وارد اتاق ماساژ سحر شدیم.
اتاق کوچکی بود، اما برای کاری که انجام میداد، گویا حسابی مناسب بود.
هرچند که الان چیزی ازش باقی نمونده بود، اما با توجه به سلیقه ای که تو دیزاین و انتخاب وسایل طبقه پایین دیدم، مشخص بود که اینجا هم روزی به خوبی تزیین شده بود!
یه قفسه پر از شمع های گوناگون تو سایز ها و شکل های مختلف که حالا هرکدومشون به نوعی سوخته و آب شده بودن.
یه قفسه دیگه هم از شیشه های شکسته و چپه شده ای پر شده بود که احتمالا روزی، توی اونها با روغن های مخصوص و عطری بود!
تخت مخصوص و یک نفره ای که چیزی ازش باقی نمونده بود.
بقیه وسایل هم شرایط مشابهی داشتن.
چیز خاصی تو اتاق نبود یا حدالعقل با این نگاه سرسری من، چیز خاصی قابل رویت نبود!
من اینجا بودم که به هر طریقی، بی گناهی موکلم رو اثبات کرده و اونو به زندگی عادیش برگردونم، پس باید حسابی حواسم رو جمع میکردم.
بالاخره به دری که داخل اتاق بود و به اتاق خواب دیگه راه داشت، رسیدم.
اون در چوبی هم حسابی سوخته و از شکل افتاده بود.
در رو کامل باز کرده و به سمت دایانی که جلوی قفسه شمع ها ایستاده بود و یکی از اون هارو توی دستش میچرخوند، برگشتم.
– نمیای آقای دایان؟؟
با صدام گویی به خودش اومد و بعد از گذاشتن اون شمع سرجاش، با گفتن جمله ” با کمال میل ” به سمتم حرکت کرد.
به مسیرم ادامه دادم و وارد اتاق خواب اصلی شدم.
اگه اتاق قبلی ناراحت کننده بود، اینجا فاجعه واقعی بود!
اولین چیزی که به چشمم اومد، تابلوی نیمه سوختهی بزرگی از سحر و دایان بود که بی توجه به لنز دوربین، با خنده ای شاد و عمیق تو چشمای هم خیره شده بودن.
گوشهی چشم دایان مثل چندی پیش توی ماشین، چین خورده بود و خبر از خندهی عمیق و واقعیش میداد!
انگار با پتکی محکم به سرم ضربه زده بودن.
من چطوری تونستم مَرد این زن رو اینقدر راحت توی ذهنم راه بدم و از همین الان براش برنامه ریزی کنم؟!؟!
درسته مرده بود و دیگه حقی به گردن دایان نداشت، اما هنوز پرونده مرگش باز بود و دقیقا روی میز لعنتی من جاخوش کرده بود!
ولو مرده، ولو خیا**نت کار، من داشتم در حق این زن، عجیب نامردی میکردم!
ولو مرده، ولو خیانت کار، من داشتم در حق این زن، عجیب نامردی میکردم!
اگه حق با پدرش بود و واقعا به قتل رسیده بود، چطوری میتونستم عدالت رو در حقش اجرا کنم وقتی درگیر احساساتی با مَردش بودم!
هرچی هم که بود همجنسم بود و این نوع مرگ، ناحقی تمام بود!
سعی کردم تمام افکار و احساساتی که امروز تجربشون کرده بودم رو موقتا، تا حل شدن این پرونده دور بریزم!
وقتی هنوز هیچی مشخص نبود، چطور میتونستم اینقدر احمق و ساده لوح باشم!؟
انگار حسابی تحت تاثیر جاذبه های مردونه دایان قرار گرفته بودم که منطقم رو خاموش کرده بودم!
حالا حسی شبیه به عذاب وجدان گریبان گیرم شده بود.
عذاب وجدان برای خودم و اون زن مرده!
– چرا خشکت زده خانوم تابش؟
چیز خاصی دیدی؟!
همونطور که پشتم بهش بود، گفتم:
– اره دیدم!
من اینجا یه زندگی شاد از دست رفته رو میبینم.
صدای پوزخندش رو که شنیدم، به سمتش برگشتم.
با نگاهی سرد و سنگی به تابلویی که تمام مدت نگاهم بهش بود، خیره شده بود.
انگار اون دایان خنده رو مهربون توی اتاق قبلی جا مونده بود و یه شخصیت جدید، با من وارد این اتاق شده بود.
عضلات صورتش جوری سفت و منقبض شده بود که انگار تا به الان، لبخند به صورت این مرد نیومده!
متوجه نفرت عمیق توی چشماش شدم اما برای توجیح و آروم کردنش، حرفی به ذهنم نمیرسید.
اصلا خیانت چه توجیحی میتونست داشته باشه؟!
درسته برای مرگش متاسف بودم، اما خیانتی که به این مرد کرده بود، کمر شکن بود!
کیس های کمی داشتم که بابت خیانت همسرشون شکایت کرده و دنبال وکیلی بودن که برای گرفتن حقشون کمکشون کنه!
بیشتر میشنیدم که طرفی که بهش خیانت شده کارش به دکتر و قرص رسیده و دیگه اون آدم سابق نشده.
حالا این مرد تجربه خیانت زنش با بهترین دوستش رو داشت و الان اینطوری محکم جلوی من ایستاده بود!
یاد قولی که توی اتاق قبلی بهم داد افتادم.
مطمئنم از اون مرد هایی بود که میشد روی قول و حرفشون مثل یه کوه، حساب باز کرد!
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید چطوری میتونم رمان خودم رو تو سایت قرار بدم؟
برو سایت مد وان عزیزم
اگه زن و مرده روتخت همون مردن،قطعا متوجه آتیش میشدن حداقل یه گوشهی اتاقی جایی میرفتن.من میگم دایان کشته انداخته رو تخت خودش خونرو سوزونده(ذهن دارک خواننده)🤯
پرونده گفته دچار خفگی بر اثر دودهای ناشی از مواد سوختنی اتاق بغل شدن و همون خواب به خواب مردن، بعد آتش سرایت کرده و اینا رو هم سوزونده.
من به این مشکوکم که اصلاً پیش هم نبوده باشند. هر دو رو جدا جدا با دود خفه کرده، رو تخت انداخته و آتشسوزی رو برای تکمیل صحنه راه انداخته.
حتی میتونه خیانتی هم نباشه. با یه رشوه به بقال محل میشه برای اون دوتا حسابی حرف در آورد.
من به این دستهای دستکش پوش مشکوکم
اونجا گفت دیگه ک تو پستای قبلا هاشم دستکش میپوشیدع
از یه طرف میگم خودش سوزونده خونرو دستشم سوخته.اما از یه طرف هم میگه از نوجوانی دستکش دستش بوده.پس مشکل دستش واسه اون اتفاق نیست.هرچی که هست خیلی حس میکنم همش زیر سر خود دایان هستش.اما اونی که به دختره پیام میده شک دارم خود دایان باشه.وون اگه دایان بود میدونستم که دختره رفته پیش سوپرمارکت محلشون
نداجون عالیههههه خسته نباشی🤍داستان رمان قویه دوسش دارم.ندا یچی بپرسم جان من یذره بگو دست پسرمون چیشده🥺فقط یذره🤏🏻
واییی خاک به سرم نکنه حوس دمپایی های ننه ندا و کردی بی ادب😑😑
😂 😂
حتی نیم ذره هم نمیگم 😂
چیزی نمونده به اون پارتی که معلوم میشه دستش چی شده..
خب خدارو شکر به زمان موعود نزدیک شدیم حداقل🤲🏻
حالا منظورت از نزدیک بودن 100 پارت دیگه که نیست؟؟؟؟؟🥲🥲🥲به جان خودم سکته میکنم تا اون موقع
یکی قشنگ این رمان و توضیح میدا
الان دایان همون محبه؟
یا اونی که به این دختره پیام میده
دایان همون محب دیگه، فامیلیش محبه..
اونی ک پیام میده معلوم نیست کیه
شاید دایان باشه
شاید نباشه 🙂😉
اگه دایان نباشه ک مسیر داستان کلا عوض میشه
ايشالا یجوری همه رو بهم وصل میکنیم 😂
شد، شد
نشد میریم خارج 😂
امیدوارم آبکی نشه تهش
اگه ی وقتم شد، شما بخون
نخونی که میدونی چی میشه عزیزمممم؟😂