رمان آتش شیطان پارت 41 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت 41

『آتـش‌شیطــٰان!』

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

#پارت_41

 

با شنیدن جملم، چند لحظه ای سکوت کرده و بعد شروع به تعریف کرد.

 

– بهت که گفتم، اولین بار مامانت رو تو شرکت دیدم.

بعد از فوت پدرت اومده بود دنبال کار بگرده.

منشی بهش وقت نمیداد که با من ملاقات کنه، اونم دفتر رو گذاشته بود رو سرش!

 

به اینجا که رسید تک خنده ای کرد.

انگار دوباره داشت اون روز و خاطره رو برای خودش مرور می‌کرد.

 

– از در اتاق رفتم بیرون که قائله رو بخوابونم، اما انگار ظرفیت مامانت دیگه پر شده و بود و داشت لبریز می‌کرد!

می‌گفت این دهمین شرکتیه که بی دلیل، جوابش کرده و میخواد از هممون شکایت کنه!

می‌گفت گناه من چیه که همه به چشم یه لقمه نگاهم می‌کنن و یه شغل آبرو دار بهم نمیدن؟

می‌گفت اگ سر کار نره، پدرشوهرش از همین موضوع استفاده میکنه و دخترش رو ازش میگیره!

 

نفسی گرفت که به صورتش نگاه کردم.

نگاهش رو، عمیق به گوشه میز خیره کرده بود.

انگار دقیقا داشت اون روز و اون حرفا رو تو ذهنش یاداوری می‌کرد.

 

– شاید حدود پنج دقیقه فقط جیغ کشید و داد زد.

همه کارمندا از اتاقا اومده بودن بیرون و نظم شرکت حسابی بهم ریخته بود؛ اما اون لحظه فقط من زنی رو میدیدم که تو سن کم بیوه شده و داره مرد و مردونه برای نگه داری بچش تلاش می‌کنه!

دعوتش کردم توی دفتر و یکم به اوضاعش رسیدگی کردم.

 

دوباره تک خنده ای کرد و چشماش رو برای ثانیه ای بست.

 

– وقتی بهش یه لیوان آب دادم، چنان زد زیر گریه که ترسیدم اول.

شروع کرد به عذرخواهی کردن و ابراز ندامت، که بیشتر ازش خوشم اومد.

هرچی ثانیه ها بیشتر پیشی می‌گرفت، من بیشتر ازش خوشم میومد و شخصیتش برام جذاب تر میشد!

 

نگاهش رو به صورتم داد و لبخند ریزی گفت:

– اینو قبلا نه به تو گفته بودم، نه به خودش!

اما دلیلی که استخدامش کردم، فقط و فقط اون کشش عمیقی بود که نسبت بهش داشتم.

من نه از داد و بیدادش ترسیدم، نه دلم براش سوخت، چون از این قبیل کیس ها تو کار زیاد پیش میاد!

اما مامانت از همون اول یه چیزی داشت، که با همه متفاوتش می‌کرد!

 

تو صورتش دقیق شدم.

اون آرامش و لبخندی که تو صورتش بود، کاملا واقعی و عاشقانه بود!

 

میشد روزی هم برسه که من اینطوری از دایان یاد کنم؟

میدونم عاشقش نیستم و به قولی فقط جذبش شدم و بهش کشش دارم!

اما میشد روزی برسه که منم همینقدر عاشقش بشم، یا بلعکس؟!!

 

وقتی سکوتش طولانی شد، پرسیدم:

– خب! بعدش چیشد؟!

 

– بعدشو که میدونی دیگه دردونه!

مامانت رو دعوت به مصاحبه کردم و برای استخدامش همه پروتکل های مرسوم رو هم انجام دادم که لحظه ای حس ترحم نکنه، که فقط خدا میدونه اصلا همچین چیزی نبوده!

ماه ها گذشت و مامانت هم جدی به کارش مشغول بود، تا اینکه من پا جلو گذاشتم و ازش خاستگاری کردم.

 

به سرعت از بغلش خارج شده و سیخ روی مبل نشستم.

 

– به به من همیشه عاشق این قسمتشم!

 

قهقه بلندی زد.

– اگه وقتی بچه بودی گوشت رو می‌پیچوندم، الان اینطوری منو مسخره نمی‌کردی جوجه!

 

دوباره هردو باهم خندیدیم.

میدونستم شوخی میکنه، نه تنها هیچ وقت دستش روم بلند نشد؛ بلکه تا به امروز از گل نازک تر هم بهم نگفته بود!

 

– وقتی ازش خاستگاری کردم یه دونه محکم خوابوند تو گوشم و تا یه هفته دیگه نیومد شرکت.

البته که منم کسی نبودم که به این راحتی ها عقب بکشم.

آدرسش رو از پروندش برداشتم و اینقدر رفتم و اومدم که راضی شد حدالعقل حرفام رو بشنوه!

انگار هرچی بیشتر مخالفت میکرد، بیشتر برای داشتنش مصمم میشدم.

روزی که قرار ملاقاتم رو قبول کرد، سر از پا نمیشناختم!

 

– چیا گفتی که مخشو زدی؟!

 

لبخندی زد و ادامه داد:

– گفتم خوشبختت میکنم.

گفتم دخترت تو سن کم پدرش رو از دست داده و به یه سایه مرد احتیاج داره و من همون سایه میشم براتون.

اینقدر گفتم و گفتم تا یکم نرم شد.

بیشترین مخالفتش هم سر اختلاف سنی مون بود.

می‌گفت براش حرف در میارن که با پسر جوون تر از خودش ازدواج کرده.

که خب البته همه این حرف حدیث ها هم بود، اما اینقدر کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم که دهن همه کم کم بسته شد!

 

دستی به موهام کشید و تار های روی پیشونیم رو، پشت گوشم انداخت.

 

– روزی که تو رو دیدم رو هم هیچ وقت فراموش نمی‌کنم!

اینقدر خانوم و با وقار بودی که همون لحظه اول مهرت به دلم افتاد.

اینقدر عاشقت شدم که فارغ از اختلاف سنی ده سالمون، مثل دختر خودم دوستت داشتم.

 

اینبار من بودم که لبخند آرومی زدم و علاقه قلبیم رو بهش ابراز کردم.

 

دوباره تو بغلش جمع شده بودم که مامان با یه سبد مسافرتی وارد پذیرایی شد.

 

وقتی مارو تو اون وضعیت دید، لبخند قشنگی زد و و کنارمون جاگیر شد.

 

– دوتایی تنها تنها خوب خلوت کردینا!

 

از بغل حامد جدا شدم و بوسه ای هم رو گونه مامان کاشتم.

امشب حسابی خودم رو براشون لوس کرده بودم.

آدم وقتی نازش خریدار داره، چرا نفروشه؟؟؟!

 

– این دیگه چیه مامان؟

 

– یه سبد کوچک برای فردا تو راهت آماده کردم عزیزم.

یه سری خوراکی و وسایل ضروری جاده رو گذاشتم.

یه فلاسک مسافرتی هم هست که سیمین جون برات کنار گذاشته، فقط فردا قبل رفتن آب جوشش کن.

 

༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
1 سال قبل

فقط میشه تمام رمان‌هایی که نویسندش ن هستی بگی تا بخونم ممنون ازت

راحیل
راحیل
1 سال قبل

خانم شما معرکه ای ممنونم مهربونم منتظر پارت بعدیم لطفا فقط حدسم اینکه دایان همون که اذیتش میکنه با دو تا کاریزمای متفاوت عزیز دلی خدا قوت

بانو
بانو
1 سال قبل

ممنون ندا جون 💖💖💖

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون خانم گل

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x