🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
|آتش شیطان|🔥:
#پارت_56
گوشی رو برداشتم.
” امیدوارم از غذا خوشت بیاد عزیزم!
از همون رستورانی گرفتم که اغلب میری و این غذا رو سفارش میدی ”
در ظرف رو برداشته و پلاستیک دورش رو پاره کردم.
از بوش سریع شناختم.
کباب برگ رستوران مورد علاقم بود!
دوباره رو صندلی نشسته و مشغول تایپ کردن شدم.
” احتیاجی نبود، اما ممنون! ”
پاکت قاشق و چنگال رو برداشته و اولین قاشق رو جا کردم که جواب داد:
” بجای تشکر میتونیم برگردیم سر بازیمون ”
بالاخره اوکی داده و چند قاشق غذا خوردم.
حسابی گشنم شده بود و بوی غذا هم بیشتر معدم رو تحریک میکرد.
” رنگ مورد علاقت چیه؟! ”
پوزخندی زده و جواب دادم:
” یعنی میخوای بگی نمیدونی؟؟ ”
” میخوام خودت بگی بیبی! ”
” رنگای تیره و دارک، بیشتر هم مشکی! ”
” فست فود یا غذای ایرانی؟ ”
” بستگی داره برای شام باشه یا ناهار! ”
” شام ”
” فست فود ”
” محیط شلوغ یا خلوت؟ ”
” یه جای آروم! ”
” گل مورد علاقت؟ ”
” آفتابگردون! ”
کمی طول کشید تا جواب بده و من بالاخره غذا رو تموم کردم.
مشغول جمع کردن میز بودم که جوابش اومد.
” اینو نمیدونستم؛ سوپرایزم کردی دختر! ”
” بالاخره یه بار نتونستی پیش بینیم کنی؟! ”
” تو غیر قابل پیش بینی ترین دختری هستی که تا الان دیدم، اگه میتونم عکس العمل هاتو تا حدودی حدس بزنم بخاطر تایم زیادیه که برات صرف میکنم!
گفتم که؛ تو یه پروژه بلند مدتی عزیزم! ”
این بار از پروژه خطاب شدنم کمتر عصبی شدم.
این آدم هرچه که بود، تمام حرکاتش حساب شده و برنامه ریزی شده بود!
دیگه نمیتونستم سرسری از پیام هاش بگذرم و نادیدش بگیرم.
منم باید مثل خودش حساب شده، عمل میکردم!
پیامی دیگه رد و بدل نشد و منم با زدن مجدد عینک به چشمام، به کار قبلیم مشغول شدم.
عصر وقتی از شرکت خارج شده و سوار ماشین شدم.
خواستم استارت بزنم که با زنگ گوشی متوقف شدم.
مامان بود.
کمی باهم احول پرسی کرده و راجع به روزمرگی همدیگه حرف زدیم، که حرف اصلیش رو زد.
– اخ دختر داشت یادم میرفت!
فردا شب خالت یه مهمونی ترتیب داده و تورو هم دعوت کرده.
– خاله مگه شماره خودم رو نداره که به شما گفته تا بهم بگی؟
– من که از کارای خالت سر در نمیارم عزیزم، توهم خیلی اهمیت نده یه سری افکار خاص برای خودش داره.
فقط تاکید کرد حتما تو هم باشی!
– خیره ایشالا!
خاله که چشم دیدم من رو نداره، چیشده که این دفعه اینقدر اصرار کرده؟!
– من نمیدونم دیگه دختر اینقدر منو سین جیم نکن.
فردا عصر بیا اینجا که با هم بریم.
خوبیت نداره هردفعه مثل غریبه ها جدا جدا میریم.
یاد دفعه قبل افتادم که من و مامان و حامد هرکدوم جدا و تو ساعتای مختلفی رفتیم.
قبول کرده و خواستم خداحافظی کنم که گفت:
– تابش جان اگه تونستی تا قبلش یه آرایشگاهم برو یه دستی به سر صورت و موهات هم بکش مادر!
خیلی وقته به خودت نمیرسی، دختر جوونی مثلا.
خنده ای کرده و جواب دادم:
– چیه میخوای زودتر شوهرم بدی از شرم خلاص بشی؟!
با صدای غمگینی گفت:
– همین الان هم سنگینی نداری که بخوام از شرت خلاص بشم عزیزم، تو که خونه مارو قابل ندونستی و به محض اینکه تونستی جدا شدی!
– عععه مامان این حرفای تکراری چیه باز نبش قبر میکنی؟!
ما قبلا مثل دوتا آدم بالغ باهم صحبت کردیم و به نتیجه رسیدیم.
الانم برای اینکه از مامان خوشگلم کم نیارم جلو فامیل؛ چشم! میرم آرایشگاه.
بعد از گفتن ” من که حریف زبون تو نمیشم ” ازم خداحافظی کرد.
منم ماشین رو راه انداخته تا زودتر به خونه برسم.
با پنی وارد خونه شدم.
احتمالا خانوم جلالی بهش غذا داده بود شکمش سیر بود که به محض ورود، از بغلم پایین پرید و به سمت جای خوابش رفت.
لباسام رو دراورده و خرید هایی که کرده بودم رو تو یخچال و کابینت ها چیدم.
تو همین حین هم فکرم مشغول دایانی بود که هیچ خبری ازش نبود.
حقیقتا بعد از اتفاقاتی که تو مشهد افتاد، توقع داشتم بیشتر پیگیرم باشه و گرم تر برخورد کنه!
نه این که بعد از رفتنم هیچ خبری ازم نگیره.
آخرین تماسی که باهم داشتیم فردای روزی بود که به تهران برگشته بودم.
شب قبلش بهم پیام داده و پرسیده بود که رسیدم یا نه؟
منم وقتی فردا پیامش رو خوندم، همون موقع باهاش تماس گرفته و خبر رسیدنم رو بهش دادم.
حتی بخاطر اینکه شب قبلش خواب بودم و نتونستم جوابش رو بدم، عذرخواهی هم کردم.
درک میکردم که سرش شلوغه و نه تنها یه کارخونه بزرگ برای اداره کردن داره، بلکه الان دقیقا زمانیه که خانوادش بهش احتیاج دارن و اون باید با حضورش، باعث دلگرمیشون باشه و بیشتر وقتش رو با اون ها، سپری کنه!
اما در حد پنج دقیقه تماس یا حتی یه پیامک کوتاه هم وقت نداشت؟!
تو همین افکار بودم که تلوزیون با صدای بلندی روشن شد و باعث شد که ترسیده، جیغی کشیده و به عقب بپرم.
رو زانوهام نشسته بودم تا وسایل رو جا بچینم و به همین خاطر به پذیرایی و هال دید نداشتم.
مگه پنی نخوابیده بود؟!
از جا بلند شده و به آرومی قدم به بیرون گذاشتم.
پنی سر جاش خوابیده بود و حتی با اون صدای بلند هم، میلی متری از جاش تکون نخورده بود.
دنبال کنترل گشتم که روی کاناپه پیداش کردم.
تلوزیون رو خاموش کرده و به این فکر کردم که خونه ما جن که نداشت؛ نه؟!
چوبی که تازگی ها برا مواقع حساس گوشه آشپزخونه گذاشته بودم رو، برداشتم.
همینطور که اونو محکم توی دستام میفشردم سرکی به دوتا اتاق خونه انداختم.
از اینجا چیزی مشخص نبود و باید داخل میرفتم.
تو اتاق مهمان که خبری نبود!
به سمت اتاق خودم پا تند کردم.
از اون شبی که از طریق بالکن وارد خونه شده بود، یه قفل کتابی محکم به درش زده بودم و کلیدش رو جای مطمئنی گذاشته بودم!
برق اتاق رو روشن کرده و نگاهی اجمالی به اتاق کوچکم انداختم که روشنی زیر در سرویس حمام توی اتاق، توجهم رو جلب کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جونمممم؟؟؟
مامان مهربونمممم؟؟؟
میشه لطفاِ لطفاِ لطفا،یه پارت دیگه بدی؟؟
من کنجکاوممم😭
فردا هم یه کار مهم دارم میترسم حواسم پرت این باشهه
میشه لطفاا؟
راستی ممنون که این پارتو گذاشتی😍❤❤
بالاخره یه هیجانی به رمان داده شد
نویسنده مارو مسخره خودش کرده
آره واقعن ..خیلی بی ادبه 🤭
وایییی تو رو خدا قسمت بعدیشم امروز بزار
چشم پس فردا میذارم 😂
ندا جان پارت بعدی رو زودتر بذار خیلی جای حساسی تمومش کردی
چرا جای حساس تمومش کردی ای بابا 🙁