🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
چند ثانیه ای بهش اهمیت ندادم تا خودش خسته بشه بره، اما وقتی دیدم از سر راهم کنار نمیره، سرم رو بالا اورده بهش خیره شدم.
با نگاهی عمیق و موشکافانه بهم خیره شده بود و کنار نمیرفت.
– مشکلی پیش اومده جناب محب؟!
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفم، بهم نزدیک شد، جوری که نفسش رو روی صورتم حس میکردم.
ناخداگاه عقب رفته و فاصلم رو باهاش کم کردم که قدم های عقب رفتم رو جبران کرده و بیشتر بهم نزدیک شد.
لحظه آخر به دیوار سرد راهرو برخورد کردم.
وقتی دیگه راه پس و پیشی نداشتم، دستم رو روی سینش قرار دادم تا نزدیک تر نشه.
– بسه دایان ممکنه یکی برسه، وجه خوبی نداره!
– الان از جناب محب تبدیل شدم به دایان؟!
نگران به پشت سرش نگاهی انداختم.
فشاری به سینه محکمش وارد کرده و گفتم:
– چه فرقی داره؟!
میشه بری عقب تر؟؟
من باید زودتر برگردم پیش بچه ها!
– همون بچه هایی که داشتن با چشماشون منو قورت میدادن؟!
تو چشمای مرموزش خیره شده و جواب دادم:
– دفعه اولی بود که میدیدنت، خیلی خودت رو دست بالا نگیر!
پوزخندی زد و جواب حرفم رو نداد.
بجاش کمی بیشتر بهم نزدیک شد و عملا بهم چسبید.
حالا اگه هرکسی از پله ها پایین میومد و از راهرو میپیچید، مارو به راحتی تو حلقوم همدیگه میدید و قطعا فکرای خوبی نمیکرد!
با دستام سعی کردم حائلی ایجاد کنم.
– میشه بری عقب تر؟!
داری اذیتم میکنی!
دستش رو روی دیوار، کنار گوشم گذاشت.
کمی به سمت گردن و گوشم خم شد و با صدای آهسته تری نسبت به قبل، گفت:
– قبلا مشکلی نداشتی که خانوم وکیل!
سعی کردم فقط غرور به تاراج رفتم رو نجات بدم.
با همون نگاه خیره جواب دادم:
– فکر کردم قرار بود دیگه به چیزی تظاهر نکنیم!
کجخند یه وری زد و تاری از چتری هام رو نوازش کرد.
با صدای آرومی گفت:
– یعنی تو دلت تنگ نشده؟!
برای چند ثانیه حس کردم تنفسم قطع شد!
یعنی دلش برای من تنگ شده؟!
همه کاراش نقشه و برنامه نبوده؟؟
برخلاف سوال ها و فرضیه های توی ذهنم، بهش گفتم:
– بجای این فانتزی چیدنا بهتر نیست به قرار کاریت برگردی؟!؟
خوب نیست یه خانوم محترم اینقدر معطل بشه!
با پوزخندی گفت:
– حسودی میکنی؟!
شونه ای به بالا انداخته و سعی کردم بی تفاوت باشم.
– به من چه ربطی داره که بخوام حسودی کنم آخه؟!
از اونجایی که خیلی آداب و رسوم برخورد با خانوما رو بلد نیستی، گفتم یادآوری کنم!
– اتفاقا من خیلی خوب، رفتار با هر خانومی رو بلدم!
تایمی که باهام بودی چیز ناراضی کننده ای ازم دیدی خانوم وکیل؟!
آب دهنم رو قورت داده و سعی کردم مسیر نگاهم رو از چشماش منحرف کنم!
اینطوری دروغ گفتن آسون تر میشد!
– اولا اینکه نقش بازی کردن ما اسمش رابطه نبود، خداروشکر که زودتر مشخص شد همه چیز، دیگه داشت حوصله سر بر و تهوه آور میشد!
و مورد دوم اینکه…!
تو چشماش زل زده و ادامه دادم:
– چیزی که یه خانوم بیشتر از هر چیزی تو رابطش نیاز داره صداقت و اعتماده!
اینو گفتم که تو رابطه بعدیت موفق تر عمل کنی!
خواست جواب حرفم رو بده که با شنیدن صدای پای کسی که داشت از پله ها پایین میومد، ازم فاصله گرفت.
از موقعیت پیش اومده استفاده کرده و از زیر دستش فرار کردم.
لحظه آخر، تو پیچ راهرو نیم نگاهی بهش انداختم.
هنوز همونجا ایستاده بود و با دستایی که تو جیبش فرو برده بود، خیره و عمیق بهم نگاه میکرد.
دیگه معطل نکرده و از پله ها بالا رفتم تا پیش بچه ها برگردم.
همینطوری هم حسابی دیر کرده بودم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آفرین دختر
خیلی خوشم میاد حرفشو میزنه تابش
هیچ حرفی برای گفتن ندارم 😓 تا یکیشون قهر میکنه,اون یکیشون به جای اینکه کاری کنه برای احیای رابطه شون, یه نفر تو اب نمک داره که رو میکنه برای چزوندن طرف مقابل 🤕 .انگار که همیشه منتظرن یه نقطه ضعف از همدیگه پیدا کنن,بدن با اون یکی 😐 …ممنون خانم ندا.دستت درد نکنه.🙏
کمه کمه کمه کمه 😫😫😫
این تابش هم تکلیفش با خودش مشخص نیست
مرررسی ندا جووونی😘فقط آخرش دایان و تابش باهم باشن🥲