🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥♥️♥️♥️
❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥
پارت_64🔥😈
دست به سینه شدم و با نیشخندی گفتم:
– حالا کی گفته میخوام ازش تو دادگاه استفاده کنم؟!
– پس چی؟
میخوای پیش محب چغولیم رو بکنی؟!
– کاری به محب ندارم.
مگه نگفتی من یه وکیل خوب و باهوشم؟
بهرحال منم روابط خاص خودم رو دارم!
تک خنده تو گلویی کرد.
– گفته بودم از همین اخلاقات خوشم میاد؟!
– من که بالاخره میفهمم چه ریگی به کفشته و چطوری داری مهره میچینی، منتظرم باش تا خودم بیچارت کنم!
– این جواب خوبی ها و محبت های منه؟
من جونت رو نجات میدم تو پنجه و دندون بهم نشون میدی؟!
جوابش رو ندادم که به پشتی صندلی تکیه داد.
– باشه بیا تا حل شدن پرونده محب این اختلافا رو کنار بذاریم و باهم رو چیزی که مشترک داریم، تمرکز کنیم.
– من با تو هیچ چیز مشترکی ندارم.
– پنجول الکی نکش خانوم گربهه!
دوتامون میخوایم اصل قضیه محب مشخص بشه!
پس میتونیم حدالعقل تا اون موقع آتش بس اعلام کنیم.
چشمام رو ریز کرده و با موشکافی نگاهش کردم.
این بشر خیلی بیشتر از این حرفا میدونست!
– چرا حس میکنم تو همه ماجرا رو کامل میدونی؟!
– خب، بعدش؟
– خیلی دوست دارم بدونم چی این وسط به تو میرسه!
– اونم میفهمی کم کم عزیزم، الان فکرت رو روی چیزای مهم تر متمرکز کن.
چند دقیقه ای کوتاه هردو ساکت شده و به همدیگه خیره شدیم.
اونو نمیدونم، اما من سخت در تلاش بودم تا هدف اصلیش رو بفهمم!
– با اینکه یکم دیر شده، اما نمیخوای خودتو معرفی کنی آقای پشت پرده؟
تک خنده بامزه ای کرد.
– آخه اسمم به چه دردت میخوره خانوم وکیل؟
اونی که تو میخوای رو از اسمم پیدا نمیکنی!
بعد بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده، دستش رو به سمتم دراز کرد و ادامه داد:
– آزاد کاشف هستم عزیزم، از آشناییت خوشبختم!
بدون اینکه بهش دست بدم، چند بار اسمش رو تو ذهنم مرور کردم.
مطمئنم که تا حالا همچین اسمی نشنیدم!
دستش رو عقب کشید و به ساعت مچیش نگاهی انداخت.
– من باید زودتر برم بیبی.
متاسفم که نمیتونم برسونمت خونه.
بی حواس جواب دادم:
– احتیاجی نیست، خودم ماشین دارم.
– نه نداری!
امروز سه شنبه است، یادت رفته؟!
در حالی که کیف و گوشیم رو برمیداشتم، جوابش رو دادم:
– خوبه پس از این به بعد اگه چیزی یادم رفت، زنگ میزنم از تو برنامم رو میپرسم!
تا جلو در کافی شاپ باهم رفتیم.
نگاهی بهم انداخت و وقتی نگاه من رو متوجه خودش دید، کامل به سمتم برگشت.
– میدونم کلی سوال بی جواب داری تابش اما به همشون کم کم میرسی!
فقط بدون من دشمنت نیستم، دوستتم!
– هیچ دوستی این کارو با دوستش نمیکنه.
با هردو دستش، فشاری به بازو هام اورد.
– به وقتش همه چی برات روشن میشه و دلیل همه کارا رو میفهمی.
قطعا اون موقع بهتر میتونی دوست رو از دشمن تشخیص بدی!
سپس دستش رو برداشت و عینک آفتابیش رو به چشماش زد.
با لبخند زیبایی گفت:
– تا بعد خوشگله!
به سمت مخالفم شروع به حرکت کرد و داخل اولین کوچه پیچید.
تا آخرین لحظه نگاهم رو از روش برنداشتم.
شاید منتظر معجزه ای بودم که خودش پشیمون بشه و بیاد همه چیز رو صاف و پوست کنده بذاره کف دستم!
مسیر زیادی رو پیاده روی کرده و به حرفا و اتفاقایی که امروز پیش اومد فکر کردم.
آزاد کاشف هرکی که بود با شخصیت عجیبش، بدجور ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
دستم رو توی کیفم برده و پاکتی که داده بود رو دراوردم.
نگاهی به کلید داخلش انداختم و بیشتر از قبل گیج شدم.
چرا همچین چیزی ازم خواست؟
چرا خودش مستقیم همه چیز رو نگفت؟!
اون وقت حرفش رو باور میکردم؟!
قطعا نه!
من تا خودم به چیزی نمیرسیدم، بهش باور نداشتم.
بقیه مسیر باقی مونده رو با اتوبوس رفتم.
وقتی به خونه رسیدم تقریبا جنازه بودم.
حتی حوصله رفتن سراغ پنی رو هم نداشتم.
حالا یکم بیشتر پیش خانوم جلالی میموند، چیزی که نمیشد!
لباسام رو عوض کرده و حین گرم کردن ناگت های یخ زدم، تو نت اسم ” آزاد کاشف ” رو سرچ کردم.
مرورگر به سرعت با عکسای آدمی که امروز دیده بودم بالا اومد.
نگاهی به عکسا انداختم.
دقیقا خودش بود!
همون چشما و لبخند کج!
رو اولین لینک زدم و متنی که زیر عکسش بود رو خوندم.
” مدل جوان وارد عرصه بازیگری شد!
خبر های به گوش رسیده هاکی از آن است که آزاد کاشف مدل سی ساله برند افشار، با چند کارگردان ملاقات داشته و احتمالا زمستان امسال، شاهد ایشان در سریال تلوزیونی “کاج” خواهیم بود! ”
بقیه متن رو بی خیال شده و دوباره به اون جمله ای که نگاهم رو قفل خودش کرده بود، برگشتم.
” آزاد کاشف مدل سی ساله برند افشار ”
پس مشخص شد این همه اشتیاق و موش دووندن حاصل از چیه!
به صفحه قبل برگشته و این بار وارد پیجش شدم.
تعداد فالورش دست کم دو یا سه برابر دایان بود.
صفحش رو کمی بالا و پایین کردم.
تمام عکس های پیجش، عکس های مدلینگش بود.
رو آخرین عکسش که انگار به تازگی پستش کرده بود، زدم.
عکسی که گذاشته بود از خودش با کت و کفش و دستکش چرمی بود.
زیرش هم پیج رسمی برند افشار رو تگ کرده بود.
نگاهم رو دستکش هایی که دستش بود قفل شد.
اون شبی که وارد خونم شد هم از همین دستکش ها پوشیده بود!؟
پسری به موفقی و جایگاه اون، برای چی باید همچین بازی کثیفی رو شروع کنه؟
اگه ازش شکایت کنم و حتی براش در حد یه شایعه باشه، باز هم به کارنامه کاریش لطمه وارد میکنه و از این سرازیری لذت بخشی که توشه، خارجش میکنه!
خیلی دلم میخواست همین الان با یکی از خبرنگارای پر هاشیه ای که میشناسم تماس بگیرم و ریز و درشت و ماجرا رو براش تعریف کنم!
حتی صدایی که امروز ازش ضبط کرده بودم هم، بهترین مدرکم بود!
شاید ارزش قضایی نداشت، اما خوراک سایت های شایعه پراکنی و خانمان سوزی بود!
تو گوشیم اسم شیما رو اوردم.
میدونستم که الان بهش زنگ بزنم و بگم که راجع به آزاد کاشف چنتا خبر داغ دارم، تخته گاز تا اینجا میاد و تا فردا مقالش رو منتشر میکنه!
هی دستم برای لمس اسمش پایین میومد، هی یه حس مرموزی مانعم میشد.
حس مرموزی که مثل موریانه داشت مغزم رو میخورد.
اگه یک صدم درصد حرفش درست باشه چی؟!
اگه واقعا قصدش کمک باشه چی؟!
اگه الان اذیتش کنم و از موقعیت شغلیش بندازمش، قطعا اونم ساکت نمینشست و تلافی میکرد.
عقل سلیم میگفت حتی اگه یه دیوونه بهت هشدار داد، بهش توجه کن!
حالا چطوری میتونستم چشم رو همه حرفا و دلیل و مدرکای آزاد کاشف ببندم و فقط به انتقام خودم فکر کنم؟!؟!
این خبرای داغ میتونستن کمی صبر کنند؛ نه؟!
اتفاقا هرچی بالا تر بره، پایین افتادنش صدای مهیب تری ایجاد میکنه و ویرونه بیشتری به جا میذاره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنونم عزیزم ولی یه حسی بهم میگه ازاد کاشف ربطی به سحر یا احسان داره و برند افشار مال دایان هستش
خیلی خوب.. مرسیی💛
یه دونه ای ندا جان💋💖😘
رمانت بیصبرانه منو منتظر پارت بعدی میکنه😎
سپاس ندای قشنگ❤😘😍🙏🏻🍀