رمان آتش شیطان پارت74 - رمان دونی

رمان آتش شیطان پارت74

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥

 

 

 

 

 

 

با همون بهتم از حرفایی که امیر زده بود و پدرزن دایان، از اتاقش خارج شدم که نگاهم به دایان و صولت پشت سرش افتاد.

 

چرا همچین چیز مهمی رو بهم نگفته بود؟؟

چطور توقع داشت با این پنهون کاری ها، من از اتهامش تبرعه‌اش کنم؟!؟!

 

با عصبانیت قدم به جلو گذاشتم.

با صدای آرومی که اطرافیان نشنون، گفتم:

 

– یه توضیح حسابی بهم بدهکاری جناب محب!

بریم دفتر من تا یه صحبت درست حسابی داشته باشیم!

 

دایان هم مثل من اخماش توهم بود.

” بریم”ای زمزمه کرد و باهام هم قدم شد.

 

پشت ماشین اونا حرکت کردم.

تمام مدت پشت فرمون، حرف هایی که از امیر شنیده بودم، تو گوشم زنگ میزد.

 

مخصوصا جمله های آخرش که گفت:

 

” یعنی مولکت راجع به‌ نفوذ پدرزنش هیچی بهت نگفته؟

چطوری به همچین آدمی اعتماد کردی و وکیلش شدی؟؟

از اون مهم تر چطوری تونستی درگیری احساسی باهاش داشته باشی؟

من رفیقتم هواتو دارم، اما میدونی اگه بقیه بفهمن چه مشکلاتی براتون پیش میاد؟! ”

 

 

اینقدر از اطلاعاتی که داده بود گیج شده بودم که تنها با گفتن جمله:

 

” نگران نباش؛ من هیچ وقت جایی نمی‌خوابم که زیرم آب بره! ”

و یه خداحافظی سرسری، از اتاقش خارج شدم.

 

وقتی به شرکت رسیدیم، صولت دایان رو پیاده کرد و خودش سراغ کار هایی که بهش سپرده شده بود، رفت.

 

تو آسانسور، نگاهم به چهره عبوس دایان جلب شد.

از چی اینقدر عصبی بود؟

هنوز از دست منشیش شاکی بود؟!

فکر‌ کردم آرامشش رو بدست آورده بود!

 

هردو وارد اتاق شدیم.

هنوز‌ در بسته نشده بود، که پرسید:

 

– این پسره کی بود؟!

 

متعجب به سمتش برگشتم.

 

– چی؟؟

 

– این یارو رو چقدر می‌شناختی که اینقدر گرم برخورد کردین؟!

 

– امیر رو میگی؟؟

 

پوزخندی زد و حینی که دستای چرم پوششت رو به پهلو هاش تکیه میداد، گفت:

 

– کدوم وکیلی بازپرس پروندش رو با اسم کوچک صدا میکنه و اینقدر گرم برخورد میکنه؟؟

یارو تا تورو دید چنان گل از گلش شکفت که منه متهم رو کلا یادش رفت!

تمام مدت نگاهش به تو بود تا من!

 

 

شوکه شده از حرف هایی که میزد و برام تازگی داشت، نمی‌دونستم چیکار کنم یا حتی چی بگم.

 

این رو و شخصیت دایان برام تازگی داشت!

تو ذهنم نمی‌تونستم این حجم از پرخاش برای یه چیز مسخره رو توجیح کنم.

 

– دایان داری کم کم ناراحتم میکنی!

من و امیر….

 

پوزخند دیگه ای زد و زیر لب حرفم رو تکرار کرد:

 

– منو امیر… هه!

چه راحت!

 

 

– میذاری حرفم رو تموم کنم یا نه؟؟!

اون اوایل کارم یه پرونده مشترک باهاش داشتم و از اونجا باهاش آشنا شدم.

چون هردومون تو کارمون تازه‌کار بودیم، راحت باهم مچ شدیم.

تو این مدت هوام رو داشته و تو خیلی از پرونده هام ازش کمک و مشورت میگیرم.

همین.

 

 

 

 

– من یه مردم!

جنس نگاه همجنسم رو بهتر از خانوما میدونم.

چیزی که تو نگاه اون پسره بود چیز بیشتری از این ” همین ” ساده ای که گفتی بود!

 

جالبه که هم امیر و هم دایان همدیگه رو ” اون پسره ” خطاب کردن!

 

انگار تو نگاه و برخورد اول، هیچ کدوم از اون یکی خوشش نیومده.

 

عصبانیت خودم رو عقب روندم و سعی کردم در حال حاضر، سو تفاهم دایان رو برطرف کنم.

 

 

– این اصلا توجیح مناسبی نیست، اما نمیدونم چرا همه مردا دوست دارن ازش استفاده کنن!

همونقدری که تو آدم شناس خوبی هستی، منم هستم.

پس خواهش میکنم مثل دوست پسر های ۱۴ ساله برخورد نکن و به همه مذکر های اطرافم ریکشن نشون نده!

من دوست و همکار مرد زیاد دارم و نمیتونم دورشون خط بکشم، چون شغلم ایجاب میکنه که روابط اجتماعی بالایی داشته باشم!

اگه بنا به محدود کردن باشه؛ دلم نمیخواد دیگه این رابطه رو ادامه بدم، چون من آدم محدود شدن نیستم!

 

 

چشماش رو حرصی روی هم فشرد و با دندون های کلید شده، اسمم رو زیر لب تکرار کرد.

 

– تابش…تابش….تابششش!

وقتی من آتیشیم نفت رو آتیشم نریز!

من دارم دیوث بازیه اون پسره رو میگم تو میگی نمیتونی رابطه ای که محدودت میکنه رو ادامه بدی؟!

بجای آروم کردن من بدتر لجبازی میکنی؟!؟!

 

 

– من شخصیتم رو بعد از حدود سی سال نمیتونم عوض کنم دایان!

بشم اونی که تو میخوای!

منه تابش احمدی همینیم که الان جلوت ایستاده!

نمیتونم چون عصبانی هستی، بهت قول الکی بدم که دیگه با بقیه گرم نمیگیرم و میشم اونی که تو میخوای!

نه نمیتونم!

اما هیچ وقت بهت خیانت نمی‌کنم!

اینو با تمام صداقت و شرافتم قول میدم!

 

 

وقتی اسم ” خیانت ” رو اوردم بی حرکت، خشک شد و مردمک چشماش، از حالت طبیعی گشاد تر شد.

 

انگار بدجوری به هدف زده بودم!

حدس زده بودم که دلیل این جلز و ولزش سر یه مسئله کوچک چیه، اما با ریکشن الانش، به یقین رسیدم!

 

میتونستم تا حدودی بهش حق بدم.

اون یه تجربه تلخ از نزدیک ترین افراد زندگیش داشته.

 

میتونستم درکش کنم یا تا جایی که میتونم بخاطرش کوتاه بیام.

اما اینکه تغییر کنم و دور بقیه رو خط بکشم، نه اصلا!

 

اگه الان سر همچین موضوع چرتی کوتاه میومدم؛ تا هرجایی که با دایان ادامه میدادم، ازم توقع دوباره کوتاه اومدن و ” چشم ” شنیدن داشت!

 

من اصلا آدم مطیع بودن و سر به زیر بودن، نبودم!

امروز سرتاسر سوپرایز برام بود.

 

با بعد جدیدی از شخصیت دایان آشنا شدم.

شخصیت غیرتی و شکاک یا حتی بی ادبش.

 

هنوز از اینکه از کلمه دیوث استفاده کرد، متعجبم.

انگار اصلا دایان اصلی رو نشناخته بودم!

 

شخصیت ذهنی من یه آدم اتو کشیده و پاستوریزه بود، اما انگار با واقعیت فرق داشت.

 

دایان بالاخره خودش رو جمع و جور کرد.

 

– کی حرف از خیانت زد؟

یه چیز ساده رو به چی ربط میدی آخه دختر؟

 

یه لیوان آب براش ریختم و به دستش دادم.

حینی که شونش رو نوازش می‌کردم، گفتم:

 

– منم دقیقا همین رو میگم.

چرا چیز های الکی و بی ربط رو بهم ربط میدی؟

بهتر نیست بجای این حرف ها، رو مسائل مهم تر تمرکز کنیم.

 

لیوان آبش رو یه نفس سر کشید و بعد از یه نفس عمیق، با صدای آروم تری گفت:

 

– درسته من الکی تند رفتم، معذرت میخوام!

بهتره تمرکزمون رو بذاریم رو جلسه امروز.

 

با دستم به کاناپه اتاق اشاره کرده و تو همون حین گفتم:

 

– دقیقا!

مسائل مهم تری هست.

مثل دفترچه خاطرات سحر یا حتی هویت پدرزنت که هیچی راجع بهش بهم نگفته بودی!

 

با گیجی پرسید:

– هویت پدرزنم؟؟

 

– نگفتی سرهنگ بازنشسته ست و برای خودش برو بیایی داره!

میدونی همچین آدمی چقدر نفوذ و پارتی داره؟؟

حتی میتونه رای مطلق دادگاه رو عوض کنه اگه آدم عوضی باشه!

منم حتی قبلا اسمش رو شنیده بودم.

همچین آدم پر آوازه ای شوخی بردار نیست.

حتی اگه عوض نباشه، باز هم هستن کسایی که بخوان برای خودشیرینی، زیرابتو بزنن!

 

 

– میدونم چه اسم و رسمی داره اما هیچ وقت از این آوازش استفاده نکرد!

مرد آروم و منطقیه ای، اما از دست دادن یدونه دخترش فشار روحی روانی زیادی بهش وارد کرد.

حتی اون خودش هم بابت خیانت سحر شرمنده بود.

نمیدونم حالا چیشده که اینقدر پیگیر این مسئله شده.

فکر می‌کردم آدم مذهبی و‌ سنتی مثل اون ترجیح میده همچین لکه ننگی همیشه مسکوت بمونه تا اینکه با شکایت کردن، تو بوق و کرنا بیوفته!

 

 

– هرچی هم باشه اون یه پدره!

احتمالا همونیه که من گفتم.

با پیدا کردن دفترچه خاطرات سحر، احساساتی شده و ترجیح داده برای مرگ دخترش یه مقصر پیدا کنه.

چه کسی بهتر از داماد سابقش؟

اینطوری از شر شرمندگیش نسبت به تو هم راحت میشه.

 

 

سری به تایید تکون داد.

– درسته!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
طرفدار رمان اتش و شیطان
طرفدار رمان اتش و شیطان
1 سال قبل

یه پارت دیگه،تولوخوداااا 😢😢

camellia
camellia
1 سال قبل

مرسی که منظم میگزارید خانم ندا.وخوب و عالی بود .😍😘

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x