🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
انگار صدای باز و بسته شدن در رو شنید که پرسید:
– صدای ماشین بود!؟
کجایی این موقع شب تابش؟!
مگه خونه دایان نبودی؟!؟؟
قبل از جواب دادن به آزاد، به راننده گفتم راه بیوفته فعلا تا مسیر رو بهش بگم.
– تو هنوزم منو تعقیب میکنی؟!
خجالت نمیکشی؟!
پشت خط سکوت شد، انگار تازه متوجه سوتی دادنش شده بود.
– تو با این کارا کاری نداشته باش.
نه مزاحمتی برات داره نه آسیبی میرسونه.
یه وقت دیدی لازم شد از یه جایی نجاتت بدم!
چشمام رو تو کاسه چرخوندم.
الان واقعا حوصله سر و کله زدن با این بشر رو نداشتم.
حرفش رو بی جواب گذاشته و پرسیدم:
– آدرس خونت کجاست؟!
– با خونم چیکار داری این وقت شب؟!؟!
– میخوام بیام اونجا باهم جعبه رو باز کنیم؛ حس میکنم تنهایی از پسش بر نمیام.
بعد از مکثی جواب داد:
– اینقدر بهم اعتماد داری!؟
– مجبورم!
تنها کسی که تو بطن ماجراست، مثل اینکه تویی.
در نهایت هم که میفهمی پس چه فرقی داره؟!
اگه منظورت واسه آخرشب بودن و خونه خالی بودنه، باید بگم که واقعا منتظرم کوچک ترین حرکت مشکوکی ازت ببینم تا حرص امشب رو سرت خالی کنم!
در ضمن تو کیفم هم اسپری فلفل دارم هم چاقو!
– کاملا قانع کننده بود دیگه احتیاجی به این کولی بازیا نیست!
آدرس رو برات تکست میکنم زودتر بیا.
در ضمن لوکیشنت رو هم روشن کن.
اگه حس کردی یارو مشکوک میزنه و داره میپیچه، یه تک به من بزن جینگی خودمو میرسونم.
– خیله خب بروس لی، منتظر تکستم.
بعد از اومدن پیام آزاد، آدرس رو به راننده داده و به پشتی صندلی تکیه دادم.
تازه نگاهم به ساعت افتاد.
ساعت ۳ صبح بود!
لوکیشن گوشیم رو روشن کرده و برای آزاد فرستادم.
صندوق رو از کیفم خارج کرده و تو دستم چرخوندمش.
درش قفل نداشت.
انگار مطمئن بود که کسی پیداش نمیکنه!
بالاخره به جایی که آزاد آدرسش رو فرستاده بود رسیدم.
یه ساختمون ۳طبقه تو مرکز شهر بود.
کرایه راننده رو حساب کرده و به سمت آیفون رفتم.
قبل از زنگ زدن، چراغش روشن شده و صدای آزاد از پشتش بلند شد.
– بیا طبقه سوم تابش.
در با صدای تیکی باز شد.
ساختمون قدیمی ساز بود و آسانسور نداشت.
سعی کردم با کمترین صدایی از پله ها بالا برم تا مزاحم بقیه نباشم.
به پاگرد طبقه سوم که رسیدم، آزاد در خونش رو باز کرد و به داخل دعوتم کرد.
میخواستم با کفش وارد بشم که جلوم رو گرفت و گفت:
– ما مثل شما بالا شهریا باکلاس نیستیم خوشگله، کفشاتو در بیار.
کفشام رو دم در دراورده و وارد خونه شدم.
جلو تر از من حرکت کرده و راهنماییم کرد.
بعد از یه راهرو کوچک به خونه جمع و جورش رسیدیم.
البته بیشتر یه سویست کوچک بود!
تخت خواب یه گوشه خونه و یه کاناپه سه نفره رو به روی تلوزیون یه سمت دیگه.
یه آشپزخونه کوچک هم داشت که دو نفر به زور توش جا میشدن.
انتهای خونه هم یه در بود که احتمال دادم دستشویی و حمام باشه.
سر تا سر خونه پر از لباس و رگال های لباس بود.
حتی پایین تختش، بالاتنه یه مانکن رو هم تونستم ببینم که دورش چنتا پیرهن آویزون شده بود.
پایین مبل هم ظرف های یبار مصرف غذا، جعبه های پیتزا و پوست تخمه و چیپس ریخته بود.
حتی تلوزیون رو هم بی نصیب نذاشته و روش حوله انداخته بود.
واقعا یه آدم چقدر میتونست شلخته باشه!؟
درسته یه مرد مجرد بود، اما دیگه این وضع؟!؟!
نگاه متعجبم رو که دید، پشت سرش رو خاروند و گفت:
– یکم بهم ریخته است اینجاها ببخشید!
بخاطر سفری که دو هفته پیش رفتم، نرسیدم اینجا رو یکم مرتب کنم.
به سمت کاناپه رفته و روش رو یکم خلوت کردم تا بتونم بشینم.
آخرین تیکه لباسی که رو نوک انگشت برداشتم، یه شورت مردونه بود.
به سمتش پرت کرده و گفتم:
– آره واقعا فقط یکم بهم ریخته است!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مسخرشو درآوردی با این پارت دادنت
ندا عشقم دیگه داری میری رو اعصاب یا روزی دو پارت بده یا پارتا رو طولانیتر کن 😋
بخدا مثل همیشه بود
ننه ندا این چلا کم و اینکه الان فقط درباره خونه آزاد بود 🥺🥺پس جعبه چی