🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥
#پارت_90❤️🔥💥💫
– وااای تو باز اسم اون مرتیکه رو اوردی؟؟
نمیدونم فکر کنم دو سه ماهی میشه!
از ریختش حالت تهوه بهم دست میده، چه برسه اینکه بخوام اون دستای کریهش رو هم تحمل کنم!
– اون روز که اومدم خونتون مثل چسب بهش چسبیده بودی!
– مجبورم عشقم، مجبور!
اگه اعتمادش رو جلب نکنم چجوری منو تو به عشق و حالمون برسیم؟؟!
اونم دقیقا رو همین تخت دو نفره و اتاق خوابی که مال اونم هست؟!
هردو خندیدن و دوباره سکوت شد.
دیگه بیشتر از این نتونستم این حجم از وقاحت و بیشرفی رو تحمل کنم و دستگاه رو خاموش کردم.
چقدر یه آدم میتونه حروم زاده باشه؟؟!
چرا بعضی از آدما ذره ای شرف و وجدان تو وجودشون ندارن؟!؟!
تمام مدتی که داشتیم به حرفای اون دوتا گوش میدادیم، من نگاهم مبهوت به دستگاه بود و نمیدونستم آزاد تو چه حالیه.
سرم رو بالا آوردم که بیشتر از پیش متعجب شدم.
این چرا اینطوری بود!؟!
گوش ها و گردنش به شدت قرمز و متورم شده بود.
رگای پیشونی و گردنش جوری باد کرده بود که حس میکردم هر آن ممکنه بترکن!
نگاه اون هم خیره به دستگاه تو دستام بود و متوجه نگاهم نشده بود.
به آهستگی صداش زدم، که با تاخیر چند ثانیه ای، بدون حرکت سرش، نگاهش رو بالا آورد و بهم خیره شد.
چشماش وحشتناک تر بود!
جوری قرمز شده بود که میتونستم بگم راحت یکی دوتا مویرگ تو چشمش پاره شده.
چش بود این پسر!؟
درسته واقعا سخت بود شنیدن این حجم از لجن بودن، اما زیاده روی نمیکرد؟!؟
– آزاد خوبی؟
بدون اینکه جوابم رو بده، از جا بلند شد و به سرعت از خونه زد بیرون.
گذاشتم اول یکم آروم بشه و بعد خودش بیاد دلیل دیوونه بازیاش رو توضیح بده.
یکم دیگه هم به صدای ضبط شده گوش دادم، اما چیزی حدود همون مکالمات قبلی بود.
انگار قسمت هایی که از دایان حرف زده بودن و به هر طریقی مسخرش کرده بودن، برش خورده و کنار هم جمع آوری شده بود!
با بعضی حرف هاشون جوری خونم به جوش میومد که دلم میخواست دوباره هردوشون رو از خاک بیرون بکشم و یه بار دیگه بکشمشون!
حالا میتونستم درک کنم چرا حرف زدن راجع به اون دو نفر اینقدر برای دایان سخت بود!
با تمام حفظ ظاهر هاش، انگار هنوز نتونسته بود هضم کنه و حتی با مرگشون هم، هنوز پر از کینه بود!
میتونستم بابت خشم و کینهاش بهش حق بدم، اما قتل دوتا آدم؟؟
مطمئن نبودم!
هرچند گناهکار و خطاکار، اما انسان بودن!
نمیشد با قتلشون مجازاتشون کرد!
چند جا هم به پدر سحر و یه سری اسناد خاص اشاره شد که دقیق نفهمیدم راجع به چی صحبت میکنن.
وقتی تموم شد دستگاه رو کنار گذاشته و اون برگه هارو برداشتم.
تا برگه اول رو باز کردم.
نقشه یه خونه بود که احتمال دادم خونه ویلایی دایان باشه!
دور یه اتاق خط کشیده بود که احتمالا محل آتش سوزی رو نشون میداد.
برگه های بعدی هم راجع به آناتومی بدن و مدل های مختلف سوختگی و گاز های سمی و خطرناک بود.
کنار بعضی از نوشته ها گاهی خودش چیزی یادداشت کرده بود و زیر بعضی از مطالب خط کشیده بود.
داشتم همینطوری ورق میزدم و سرسری میخوندم.
تیره کمرم میلرزید و قلبم هر لحظه مچاله تر میشد!
دیگه به یقین کامل رسیده بودم که آتش سوزی کار دایان بوده، اما حالا باید چیکار میکردم؟!
کار درست دقیقا چی بود؟!
به فریاد قلبم گوش میدادم یا مغزم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره چی کشیده دایان که مجبور شده این کاروبکنه
البته اگه خودش این کارو کرده باشه
کار بسیار درستی انجام داده,اگر که کار دایان بوده.
اگه بگم من بودم همون کار رو میکردم میگین حرکتم دور از انسانیت بوده؟
نه نمیگم …
چون من نمیدونم کسی که اون حسوتجربه کرده چه حالی داشته و بخام قضاوت کنم
ولی اینو مطمنم هیچی کثیف تر از خیانت نیس
وقتی کسی رو نخواستیم بهش بگیم و از زندگیش بریم
حداقل اون هعی با خودش جنگ نداشته باشه مگه من چی کم داشتم چی کم گذاشتم 💔
فرقی هم نمیکنه چه مرد باشه چه زن !
راست میگی نداییی
قربون مامان با درکممم
خدا نکنه عزیزدلم ♥️♥️
دقیقا
کاملا به دایان حق میدم چون اون دو لایق مردن بودن😳