رمان آخرین بت پارت 3 - رمان دونی

 

 

 

 

 

وقتی پا به درونش گذاشتم،

انگار کسی دست روی گلویم گذاشت و جانم را قبض کرد.

 

با پاهایی ناتوان و خسته به سمت مزاری رفتم که جای دقیقش را نمی‌دانستم؛ اما پیدا کردنش وقت زیادی نگرفت.

 

سنگ مرمر سفیدی بود که گوشه‌اش شکسته و یک خط شعر رویش حک شده بود!

کنار سنگ نشستم و خیره به اسم روی بر آن لب زدم:

-سلام حاج‌آقا سالاری!

 

به‌روی سنگ خیسش دست کشیدم که نشان می‌داد کسی قبل از من آنجا بود و خوب خاک و غبارش را با آب و گلاب شسته بود.

 

بالبخند به شعری که آقاجان دوست داشت، نگاه کردم و باخودم خواندم:

-زندگی چیزی نیست که لبِ طاقچه‌ی عادت از یاد من و تو برود!

 

خبری از حسرت و غم، درون شعر روی سنگ‌قبرش نبود؛ مثل چشم‌هایش که تا وقتی زنده بود، غمی درونش نمی‌نشست و هرچه بود، اُمید بود.

 

مهرانه، عاشقِ یکه‌تاز نگاهش بود، وقت‌هایی که می‌درخشید و همین شعر را ادامه می‌داد:

-زندگی گُل به‌ توان ابدیت…

 

اشک‌هایم بی‌اجازه روی لبخندم ریخت و میان وهمِ بودن و نبودن‌هایم به عنوان حنا خورشیدی، لب زدم:

-زندگی ضربِ زمین در ضربانِ دل ماست!

 

 

 

 

آقاجان همیشه شعر سهراب می‌خواند.

وقت‌هایی بود که می‌گفت “آب را گل نکنیم” و لبخندش تا اوج ابرها می‌رفت.

یک‌ روزهایی هم دلش از زمین‌ و زمان می‌گرفت و با خودش زمزمه می‌کرد:

-از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی‌ها کم نیست!

 

دلتنگ شده بودم؛

دلتنگ فاضلی که قبل از رفتن مهرانه پدرم بود و حالا نه؛ حالا پدرم نبود و دلخوشی‌هایی که آقاجان می‌گفت، دیگر به چشمم نمی‌آمد.

 

دیگر نه خورشید دلخوشی بود،

نه آبیِ آسمان و نه پرواز پرنده‌ها.

غمی روی سینه‌ام لانه کرده بود و از دنیا سیر بودم؛ از خانه‌ی فاضل که دیگر خانه‌ی پدری‌ام نبود.

از خودش که شب قبل چمدان‌ها را داخل صندوق چیده و گفته بود:

-مطمئن باش این تغییر محیط برای جفتمون بهتره.

 

یک‌طرفه تصمیم گرفته بود؛

بااینکه هیچوقت از این عادت‌ها نداشت.

تا وقتی مهرانه بود، تصمیم‌ها را با او می‌گرفت

اما بعد از رفتنش، کسی را داخل آدم حساب نمی‌کرد.

 

خودش می‌برید و می‌دوخت؛

این‌بار هم تصمیم گرفته بود تا موقع کنکور، دانشگاه مشهد را انتخاب کنم که بتوانیم خانه‌امان را داخل چندتا چمدان کوچک و بزرگ به مشهد بیاوریم و با عزیز زندگی کنیم.

 

برای خودش فکر می‌کرد و تصمیم می‌گرفت؛ حواسش هم به دختری که زیر سایه‌اش بزرگ شده بود، نبود و حالا هم نمی‌دانست که پس از بیرون زدنش از خانه‌ی عزیز، کارم به بهشت‌رضا رسیده بود و گریه می‌کردم؛

برای آقاجان که سه‌سال پیش رفته بود،

برای مهرانه که چندماه پیش تنهایم گذاشته بود و برای خودم…

 

برای دختری که گریه‌هایش صدا گرفته بود اما به‌سختی به دنبال دلخوشی می‌گشت تا قوی بماند.

 

 

 

 

دلم طوماری از درد داشت و می‌خواستم پیش آقاجان از همه‌ی دنیا گله کنم که کسی جعبه‌ی کوچک شیرینی‌های میشکا را جلویم گرفت و لب زد:

-بفرمایید.

 

چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و هرچه می‌خوردم، در دم به جانم حناق می‌شد.

بی‌حال گفتم:

-ممنون، من فاتحه‌شو می‌فرستم!

 

سرم را تا لحظه‌ی آخر پایین گرفتم تا مرد زودتر برود و چشم‌های خیس و سرخم را نبیند اما او سنگ‌مزار آقاجان را دور زد و در روبه‌روی من، روی زانو نشست و جعبه‌ی میشکاها را روی سنگ گذاشت.

 

ماتم‌زده و گیج سر بالا بردم و با دیدن صورت غریبه‌ی مردجوانی که بی‌هیچ حرف و مقدمه‌ای مشغول فاتحه خواندن برای آقاجان شد، اشک ریختن از یادم رفت.

 

وقتی زمزمه‌‌اش تمام شد، با صدایی گرفته پرسیدم:

-شما آقاجونمو می‌شناختین؟

نگاهش برای لحظه‌ای کوتاه به صورتم رسید.

-همسایه بودیم؛ خدا رحمتشون کنه.

 

پس آشنای آقاجان بود؛ همسایه بودند!

فقط نفهمیدم فعل گذشته‌اش به‌خاطر نبودن آقاجان بود یا کلاً دیگر همسایه نبودند.

زیرلبی تشکر کردم و اشک‌های خشک شده را از صورتم پاک کردم.

 

هردو به نام “فریدون سالاری” خیره شدیم؛

به شکستگی گوشه‌ی سنگ‌قبر آقاجان!

 

درد‌کشیده نالیدم:

-دلم براش تنگ شده.

 

 

 

صدایم زمزمه‌ای کوتاه و آرام بود؛

برای دل خودم دلتنگی را ناله کردم تا آقاجان بداند که نبودنش، نصف دلخوشی‌ها را از دنیا کم می‌کند.

 

تا بفهمد که دل من، شبیه دل او، با بندخوردن به شعرهای پررنگ و امیدِ سهراب آرام نمی‌گیرد اما جای آقاجان، مرد غریبه‌ی روبه‌رویم بود که صدایم را شنید و حرفی نزد.

تنها نفس کشید…

بلند و شاید شبیه من، مملو از درد!

 

درد را از نفس کشیدنش حس کردم و بی‌اراده پرسیدم:

-قبلاً همسایه بودین؟ الان نقل‌مکان کردین؟

سرش بالا آمد و نگاهش بالاخره در چشم‌هایم نشست.

-خیر، هنوزم با احترام‌خانوم همسایه هستیم.

 

چشم‌هایم پر از اشک‌های حلقه‌زده بود.

لبخند را با زحمت و تلاش به لب‌هایم دوختم. مردجوان اشاره‌ای به پشت‌سرم کرد و گفت:

-حاج‌آقا هم با پدرم همسایه هستن!

 

خط نگاهش را رج زدم تا رسیدم به سنگ‌مزاری که با فاصله‌ای از مزار آقاجان قرار داشت؛

رویش نوشته بود: “جانبازِ شهید، حاج‌ مرتضی رها!”

 

متعجب به‌سمتش برگشتم که با تبسم تلخی گفت:

-پدرم هستن.

-روحشون شاد.

-ممنونم.

 

لحنش صمیمی نبود؛ اما مِهری محسوس داشت. سر پایین بردم و با دیدن رطوبت سنگ‌مزار آقاجان، چیزی یادم آمد و پرسیدم:

-شما اینجا رو شستین؟

 

 

فقط سرش را تکان داد. گفتم:

-ممنون. خیلی لطف کردین.

-خواهش می‌کنم؛ وظیفه بود.

 

چشم‌هایش زیاد در نگاهم نمی‌نشست و صدایش شبیه نجوا در گوشم می‌پیچید.

بیشتر هم آنجا نماند، با درنگ از روی زانوانش بلند شد و جعبه‌ی میشکا را هم برداشت.

 

قبل از رفتن، دوباره آن را به سمتم گرفت و گفت:

-یکی بردارین!

برای بار دوم دستش را رد نکردم و بی‌میل میشکای سیاهی برداشتم.

-ممنون.

زیرلب گفت:

-بااجازه.

 

و دور شد.

همسایه‌ی خانه‌ی قدیمی آقاجان در کوچه‌ی شهیدمولایی، رفت و مرا دوباره با سنگی که حرف نمی‌زد تا آرامم کند، تنها گذاشت.

 

 

 

پس از رفتنش، هوای تابستان سردتر شد و خورشید بی‌رمق‌تر تابید.

آه کشیدم و گفتم:

-دیدی آقاجان؟ دیدی خورشیدم دیگه دلخوشی ما آدما نیست؟

 

آمدن و رفتن مردی که نمی‌شناختم و اسمش را هم نپرسیده بودم،

وقفه میان گریستنم انداخته و باعث شده بود دردها جلو بیایند و روی زبانم بچرخند.

 

هرچه داشتم و نداشتم را وسط سفره‌ی پهن شده‌ی دلم گذاشتم و نالیدم:

 

-کاش بودی آقاجان…

 

 

 

کاش بود تا تنهایی‌ام را ببیند و آرامم کند؛

یا با آن دست بزرگ و پرچروکش که همیشه انگشتر یاقوتِ “الله” بر رویش بود،

کشیده‌ای به صورت فاضل بزند و بر سرش فریاد بکشد تا به‌خودش بیاید و دیگر از حق‌های من دفاع نکند.

 

آن‌وقت شاید می‌فهمید که من هیچ‌کدام از حق‌هایم را نمی‌خواهم،

شناسنامه و اسم واقعی‌ام را نمی‌خواهم،

حتی پدر واقعی‌ام را نمی‌خواهم و

تمام چیزی که از دنیا طلب دارم،

آغوش خودش است که آخرین‌بار، در چهلم مهرانه به‌رویم باز شده بود.

 

آقاجان نبود ولی احتمالاً تنهایی‌ام را در همانجایی که نشسته بودم، می‌دید.

تنهایی‌ام را شبیه کوله‌باری سنگین و بیهوده روی دوشم، تا بهشت‌رضا آورده بودم و باهمان هم به خانه‌ی عزیز برگشتم.

 

داخل کوچه‌ی شهیدمولایی،

خانه‌ها را یکی‌یکی نگاه کردم.

یعنی کدام‌یک از آن‌ها، برای مردجوانی بود که سنگ‌مزار آقاجان را همراه با سنگ‌مزار پدرِ شهیدش، آب‌وگلاب‌پاشی کرده بود؟!

 

ممنونش بودم؛

هم از اینکه حواسش به همسایه‌ی پدرش در گورستان بود و هم برای میشکایی که زورم کرد تا بردارم!

 

طعم شیرین میشکا حالم را بهتر کرده بود ولی بیشتر از آن، برای اینکه به اندازه‌ی چندثانیه، کوله‌بار تنهایی‌ام را سبک کرده بود، ممنونش بودم و دلم می‌خواست دوباره او را ببینم!

 

 

 

 

در باریک خانه‌ی عزیز که به‌رویم باز شد،

قدم‌هایم آهسته و بی‌رغبت، دوتا پله‌ی سنگی را پایین رفت و تنم همانجا افتاد.

 

بی‌هدف روی پله نشستم و به درخت انجیر درون باغچه خیره شدم.

این درخت چندسالش بود؟

 

عزیز زود به سراغم آمد و با غرغر گفت:

-دختر تو نمی‌گی وقتی همینطوری می‌ذاری و می‌ری، من جواب پدرتو چی باید بدم؟

 

جلو آمد و عاصی از دیدن دوباره‌ی صورت گرفته‌ام، پرسید:

-دوباره کی کشتی‌هات‌رو غرق کرده؟

 

باخنده گفتم:

-کاش کشتی داشتم عزیز…

می‌زدم به دل دریا و می‌رفتم از اینجا!

 

آه بلندی کشید و گفت:

-آخه کجا بهتر از خونه‌ی آقاجانت؟!

لحنش گله داشت.

این خانه را هم هنوز متعلق به آقاجان می‌دانست و در هر نقطه‌اش، تصویری از او را می‌دید.

 

-راست می‌گی؛ جایی بهتر از اینجا ندارم برای رفتن.

دستش را به‌سمتم گرفت و گفت:

-پس بذار کشتیتو آب ببره و دست عزیزو بگیر تا حداقل خودت غرق نشی. کشتی رو بعداً، می‌شه دوباره ساخت!

 

دستش را گرفتم و لبخند زدم. عزیز تنم را بالا کشید و گفت:

-حالا کجا می‌رفتی که توفان زد به سفرت؟

 

دستش را رها نکردم؛

محکم‌تر تنش را احاطه کردم و گفتم:

-پیش آقاجان.

 

 

 

 

فشاری که به انگشت‌هایم می‌داد،

قطع شد و نگاهش روی اجزای صورتم چرخید.

-کاش می‌گفتی باهم می‌رفتیم.

-ببخشید، می‌خواستم یه‌کم با آقاجان خلوت کنم.

 

حرفم به مزاجش خوش نیامد و

با گوشت‌تلخی گفت:

 

-اون‌موقعی که آقاجان خدابیامرزت زنده بود،

ما چیز پنهونی نداشتیم ازهم!

مهرانه و خاله‌مهریت هروقت می‌رفتن پیشش و گلایه‌ی منو می‌کردن، یه‌دیقه‌ی بعدش می‌رسوند به گوشم و نمی‌ذاشت بمونه تو دلش!

حالا اما توی چشم‌سفید، داری منو از آقاجانت سوا می‌کنی؟

 

سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:

-دیگه تکرار نمی‌شه عزیزجون.

زود قافیه را باخت.

ملامت و دعوا را از یاد برد و و پرسید:

-حالا پیش آقاجانت آروم شدی؟

 

آرام شده بودم!

آرام بودم که دیگر بغضی توی گلویم تکان نمی‌خورد و

مسیر اشک‌هایم، کویر شده بود.

-آروم شدم عزیز.

 

لبخندش، از روی دانستن بود؛

می‌دانست محال است کسی پیش آقاجان برود و آرام نشود.

 

اصلاً مگر می‌شد دل گرفته‌ی آدمیزاد،

شعر سهراب را روی سنگ‌مزارش بخواند و یک‌درصد هم از سنگینی‌اش کم نشود؟

 

 

 

 

-خداروشکر مادر.

خوب کردی رفتی اونجا!

از این به ‌بعدم، هروقت که دلت گرفت برو و باهاش صحبت کن.

آقاجانت وقتی زنده بود محرم‌اسرار نبود و دردِ دلای دختراشو صاف می‌ذاشت کف‌دست من اما از وقتی رفته زیر خاک، شده مخزن‌الاسرار!

لام‌تاکام به من حرفی نمی‌زنه!

 

بی‌جان خندیدم و همراه قدمی که به سمت ساختمان خانه برداشت، جلو رفتم.

-وقتی رفتم یکی سنگ‌مزار آقاجان رو زودتر از من شسته بود.

 

متعجب از حرکت ایستاد.

-فهمیدی کی؟

-یه مردجوون بود؛ هم‌سن‌وسال احد. به‌ من گفت همسایه‌این.

همین‌که تکه‌ی آخر حرفم را شنید،

چشم‌های ریز شده‌اش برق زد.

-حتماً پسر عارفه‌سادات بوده!

 

اسم عارفه‌سادات را بیشتر از هزاربار لابه‌لای حرف‌های عزیز شنیده بودم و شاید یکی‌دوباری هم از نزدیک دیده بودمش ولی پسرش؛

پسرش هیچ‌جایی در ذهن و حافظه‌ام نداشت.

 

شانه بالا انداختم و گفتم:

-نمی‌دونم، من پسر عارفه‌سادات رو نمی‌شناسم.

-وا مادر! مگه ختم آقاجانت نبودی؟

 

در ختم آقاجان، آنقدری حالم بد بود که خودم را هم نمی‌شناختم، چه برسد به پسر عارفه‌سادات!

با تلخی گفتم:

-یادم نمیاد.

 

-یه پسر قدبلند و چهارشونه‌ست؛ هزار الله‌واکبر یه‌پارچه آقا! دوست بچگیِ احده، الانم همکارن و با هم تو ستاد مشغول به کارن!

 

 

 

 

احد در ستاد مبارزه با موادمخدر کار می‌کرد و فاضل سرهنگ آگاهی بود.

با فکر به پسر همسایه تای ابرویی بالا دادم و پرسیدم:

-واقعاً؟

 

دستم را کشید و دوباره راه افتاد.

موقع بالا رفتن از پله‌های جلوی ساختمان،

دست دیگرش را روی زانوی دردمندش گذاشت و گفت:

-دوسال پیش، یه‌کم دیرتر از احد ترفیع گرفت و سروان شد!

 

بی‌اختیار پرسیدم:

-اسمش چیه عزیز؟

-آقاامیرمهدی!

عزیز چنان بااحترام نامش را گفت که لبخند روی لب‌هایم کش آمد.

-معلومه خیلی دوستش داریا عزیزخانوم.

 

-کیه که دوستش نداشته باشه تو این محل؟ تک‌پسر حاج‌مرتضی‌رو همه دوست دارن اینجا؛ حالا چندروز بمونی و جا بیفتی،

خودت کم‌کم می‌فهمی.

 

زود بود که بگویم من هم دوستش دارم؟

نه از روی احساس و عادت، که بااحترام و قدردانی؟!

 

زود بود…

دوست داشتن امیرمهدی از روز اول،

کمی برای قلبم زود بود؛ اما من از همان روز اول،

تاروپود علاقه‌اش را به‌هم بافتم و حسی را آغاز کردم که فکر می‌کردم هروقت بخواهم تمام می‌شود؛

ولی کور خوانده بودم!

 

بچه بودم،

ساده بودم…

احمق بودم که فکر می‌کردم پایان این علاقه با من است!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
11 ماه قبل

تعریف این رمان و شنیده بودم و الان شروع کردم به خوندنش فقط ادمین جون لطفا خواهشاً زود زود پارت بده چون پی دی آف کاملش هم دراومده پس دیگه کامل هست
🙏 🙏 🙏 🙏 🥺 🥺

ف.....ه
ف.....ه
11 ماه قبل

یه پارت دیگه لطفا🙏🙏

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x