پایان این علاقه با من نبود؛
تنها ادامهاش با من بود که از فردای همان دیدار اول شروع شد.
فردایی که هوا برعکس روز قبلش، آفتابی و گرم بود.
خورشید بیوقفه و گرم میتابید و برگهای درختانجیر وسط حیاط را هیچ باد رهگذری تکان نمیداد.
نور مستقیم خورشید که از پنجره به داخل اتاق سرک کشیده بود، از خواب بیدارم کرد و بعد صدای عزیز که با خودش ترانهای قدیمی را میخواند و کاسهبشقابها را بههم میکوبید.
صدای ترانهخوانیاش را که شنیدم،
فهمیدم فاضل خانه نیست.
از رختخواب دل کندم و خوابآلود به آشپزخانه رفتم.
-سلام عزیز.
-سلام بهروی ماهت.
بیهوا به طرفم برگشت و با دیدن چهرهای که هنوز غرق در خواب بود، پوفی کرد.
-ماه که چه عرض کنم؛ برو صورتتو آب بزن دختر.
به عزیز که میرسیدم، حرفشنو میشدم؛
همانقدر که جلوی فاضل رگِ سرکشی و عصیانگریام بیرون میزد و
دلم میخواست در کوچکترین مسائل هم با نظرش مخالفت کنم.
پس از شستن صورتم، موهایم را جمع کردم و به داخل هال رفتم و با دیدن سفرهی پهن شدهی صبحانه، دلم ضعف رفت.
هنوز ننشسته، صدای زنگ آیفون در خانه پیچید و عزیز گفت:
-سرپایی اون درو هم بزن؛ باباته.
به طرف در برگشتم و پرسیدم:
-برای چی رفته بود بیرون؟
-من فرستادمش بره نون تازه بخره؛ معطلش نکن.
در را زدم و برگشتم.
آنطرف دیگر سفره که سر راه نبود،
نشستم و قاشق را توی ظرف مربا چرخاندم تا فاضل با نان تازه آمد و گفت:
-صبحبهخیر عزیزخانوم.
عزیز تحویلش گرفت.
گشادهرو و شاداب گفت:
-صبحبهخیر پسرم. بشین برات چایی بریزم.
فاضل نانها را نزدیکش گذاشت و زیرلب گفت:
-خدمت شما.
همانجا هم نشست و نگاهش را بهطرف من برگرداند.
انگار میخواست حرفی بزند اما نزد؛
نگاهش را هم زود گرفت و یکی از نانها را جلویم گذاشت و بیصدا استکان چایی که عزیز مقابلش گذاشته بود را برداشت.
من هم قاشق مربا را روی نان کشیدم و خودم را دلداری دادم که چیزی نیست؛
تو عادت داری حنا!
اشتهایم کور شد.
بهزور لقمه را جویدم و با چای قورتش دادم و نگاهم دوباره اسیر چشمهای تیزبین فاضل شد.
خم شد.
ظرف شکر را نزدیکم گذاشت و گفت:
-آرومتر بخور.
تمام حرفش به منی که تشنهی شنیدن صدایش بودم، همین بود؛ تمام کارش هم همین!
با پوزخندی مسخره چایم را شیرین که نه،
زهرمار کردم و گفتم:
-من نمیتونم مثل تو آروم باشم.
سنگینی نگاه عزیز روی نیمرخم نشست؛
اما چیزی بهروی خودم نیاوردم و استکان چایِ بیش از اندازه شیرین شده را به لبم چسباندم.
عزیز که فهمیده بود شکر زیاد ریختهام؛
سریع گفت:
-اونو نخور؛ بذار یکیدیگه برات بریزم.
با اصرار و لجبازی، بیشتر نوشیدم که یکدفعه استکان از زیر دستم کشیده شد و فاضل آن را روی سفره کوبید.
ناباور خیرهاش شدم.
عصبی غرید:
-بهت گفته بودم بچهبازیاتو نیاری اینجا.
-فاضل!
عزیز با ملامت نامش را صدا زد تا تمامش کند. فاضل هم “لاالهالیالله” گفت و از جا بلند شد.
بهطرف کتش که روی پشتی انداخته بود،
رفت و گفت:
-بااجازه عزیزخانوم.
-کجا؟ تو که هنوز هیچی نخوردی فاضلجان؟
فاضل به هیچکداممان نگاه نکرد.
-باید زودتر خودمو برسونم اداره تا کارمو شروع کنم؛ امری ندارین؟
عزیز ناچار راهیاش کرد و لب زد:
-به سلامت.
رفتنش زیاد طول نکشید؛
سهثانیه بعد، در خانه بسته شد و من ماندم و عزیز.
من ماندم و نگاه زنی که دلخور بود؛
اما حرفی نزد و اجازه داد بمیرم به درد خودم!
تا آخر چیزی را بهرویم نیاورد و نزدیکیهای ظهر به حیاط حوالهام داد و برایم میوه آورد. روی تخت کنارم نشست و کمکم سر حرف را باز کرد.
حرفهایش، از دم نصیحت بود و گهگاه مرور خاطرات.
بدون اعتراض گوش سپردم و صدایش را به جان خریدم؛ به نیمهی جانی که معلوم نبود نصف دیگرش، کجا مانده بود.
آن را کجا گم کرده بودم؟
توی مراسم سوم و هفتم مهرانه یا شبِ پس از چهلمش که فاضل رنگ سیاه به دنیایم زده بود؟
عزیز داشت میگفت:
-مهرانه دوتا آرزو بیشتر نداشت؛
اولی سر و سامون گرفتن تو، تو درس و دانشگاه و ازدواجت بود؛ دومی تنها نموندن بابات تو این زندگی!
بچهم همیشه میگفت:
“عزیزجون!
من یهبار فاضل رو تنها گذاشتم و رفتم؛
پس اگه یهروزی، چرخ این دنیا طوری چرخید که خدا خواست من زودتر از فاضل برم؛ نذار یادش بیفته که دوباره من زودتر رفتم و تنهاش گذاشتم.
خودت یهکاری کن برای فاضل؛ خودت یه درمونی پیدا کن برای تنهاییاش!
نذار مثل اون سالا، از پا دربیاد و به چشم هیچ زنی نگاه نکنه و بشینه پای مهرانه!”
عزیز خاطراتش را ورق میزد و دیگر فقط از مهرانه میگفت؛ از آرزوهایش، غصههایش، ناکامیهایش و رفتنش!
-انگار به دلش افتاده بود قراره بره؛
اینبارم زودتر از فاضل بره و اونی بشه که تنها میذاره!
دلش، آتشکده بود و میسوخت؛
اما وقتی نگاهش به صورت غم زدهی من افتاد، لبخندی از سر ناچاری زد و با ضربهای آرام بهروی پایم گفت:
-اینارو گفتم که اینروزا حواست به پدرت باشه.
میدونم غم تو هم سنگینه؛ اما فاضل از همهی ما تنهاتره!
وارفته خندیدم و به درختانجیری خیره شدم که حالا یادم میآمد همسن مهرانه بود.
همسن مهرانه اگر هنوز نرفته بود و نفسش یکجایی در هوای این خانه پخش میشد؛
اما مهرانه رفته بود و بعد از رفتنش هم خیلی چیزها تغییر کرد.
فاضل خنده و شادی و خوشی را کنار گذاشت و سرش را به کار و اداره و انجام وظیفهاش گرم کرد و من…
من هم بیهدف درس خواندم تا کنکور لعنتی تمام شود و راحت شوم از اصرارهای فاضل برای آمدن به مشهد.
هرچقدر که من شکل یکتکه اندوه در مقابل عزیز نشسته بودم، باز او راضی بود که کنارش حضور دارم.
از اینکه قرار بود برای مدتی طولانی کنارش زندگی کنم، چشمهایش برق میزد؛
از خوشی روی پا بند نبود و هر دقیقه میگفت:
-برم برات یه چایی بریزم!
عزیز وقتهایی که حالش خیلی خوب بود،
دلش میخواست چایی بیاورد.
برای من هم چندبار چای دارچینی آورد و کمکم پای دردِدل نشست و از گذشته گفت.
از وقتی که نام مامان را مهرانه گذاشت تا وقتی که قلب دختر تهتغاریاش کم آورد و دیگر نزد. عزیز حتی از آرزوهای محقق شده و رویاهای نقش برآب شدهاش هم گفت تا دوباره رسید به جملهی:
“برم ببینم زیر سماورو خاموش کردم؟”
عزیز که دور شد، موبایلم را برداشتم.
فاضل داخل واتساپ برایم پیام فرستاده و نوشته بود:
-قرارمون این نبود که اون پیرزن بندهخدا رو قاتی مشکلاتمون بکنیم.
جوابش را ندادم.
پیامی دوباره از طرفش آمد؛ اینبار با نومیدی نوشته بود:
-ازت انتظار نداشتم حنا.
دستهایم لرزید و حتی از پس تایپ کردن کلمهای کوتاه هم برنیامدم.
همانموقع موبایلم زنگ خورد و نام “احد” بر روی صفحهاش نقش بست.
با این خیال که احد آرامم میکند،
جواب دادم:
-جانم؟
-اینقدر بیخبر میان مشهد؟
-خونهی عزیزم؛ نمیای؟
انگار لرزش صدایم تا آنسوی خط رفت که آهسته گفت:
-سرهنگ میگه روبهراه نیستی!
-خوبم بابا؛ فاضل الکی شلوغش میکنه.
راستودروغ، بههم بافتم و تحویلش دادم.
تیز پرسید:
-فاضل؟!
حساسیتش را جدی نگرفتم و مصر گفتم:
-آره، فاضل!
صدایش درنیامد و سکوتش دیوانهام کرد؛
سکوتی که هیچوقت برای عصبی کردنم،
حد و مرزی نداشت.
با اعتراض گفتم:
-نکنه انتظار داری بگم بابا؟
-نه، من دیگه از تو هیچ انتظاری ندارم!
صدایش خسته بود و گله داشت.
احد از من گله داشت و حتی تصور چشمهای دلخورش، نابودم میکرد.
میخواستم گندی را که زده بودم، درست کنم؛
اما اجازه نداد و گفت:
-هروقت پدرتو مثل آدم صدا کردی، میام و میبینمت.
حرصم گرفت و صدایم بالا رفت.
-رو کم کنیه؟ میخوای بگی منو بدون بابا به رسمیت نمیشناسی؟
“بابا” گفتنم بیاراده بود؛ همهی نقشههایم را خراب کرد و تنم را برداشت و گذاشت در خانهی اول!
اصلاً زندگیام شده بود بازی مار و پله؛
حتی قرار گرفتن روی یک قسمت اشتباهی، سرنوشتم را چندقدم عقب میبرد و میرساند بهجایی که دیگر نمیخواستم باشم!
احد از کلمهی ناخواستهام خوشحال شد
و گفت:
-از چی فرار میکنی حنا؟ از کی؟
فرار کرده بودم؛
از دختری که دیگر خودش را متعلق به خانهی پدریاش نمیدید.
لج کرده گفتم:
-هروقت خواستی بیا؛ نخواستی هم نیا.
همچینم مشتاق دیدنت نیستم سروان پندار!
-بچهای!
سریع گوشی را روی صدایش قطع کردم و موبایل را خاموش به گوشهای انداختم.
عزیز سر رسید و بالبخند نزدیکم شد.
ظرف آجیل و تنقلات را روی تختچوبی گذاشت و گفت:
-بیا مادر؛ بیا آجیل بخور یهکم جون بگیری.
از چشم او هیچوقت جان نداشتم و هیچ گوشتی به تنم نبود.
چندتا نخودچی را از آجیل جدا کردم.
دستم را کشید و گفت:
-بازم میون پیغمبرا جرجیسو انتخاب کردی؟ پسته و بادوم بخور!
با خنده پستهای برداشتم و شروع کردم.
عزیز چشم در حیاط گرداند و گفت:
-پاشم حیاطو آبوجارو کنم و زنگ بزنم مهریینا، بگم شب بیان اینجا؛ دور هم باشیم.
درجا نیمخیز شدم.
-بشین عزیز؛ من میشورم.
آستینم را کشید و نگهم داشت.
-یه امروزو هم مهمونی اینجا؛ از فردا نصف کارای خونه رو میریزم سرت تا بفهمی خونهی احترام قانون داره!
برای این لحنهای عزیز میمُردم.
با بوسهای محکم به لپش گفتم:
-چشم احترامخانوم؛ از فردا در خدمت شمام.
جای بوسهام را از روی گونهاش پاک کرد و با اخمی شیرین از جا بلند شد.
-امروز این حرفو میزنی؛ از فردا قراره خون منِ پیرزنو تو شیشه کنی، پس آجیلت رو بخور و کمتر “چشمِ” الکی بگو.
الحق که دختر مهرانه را بیشتر از هر کسی میشناخت؛ الحق که عزیز بود و عزیز بودنش بیراه نبود.
مشغول خوردن آجیل شدم و نگاهم را همراه قدمهایش کردم که به سمت شیر آب رفت و شلنگ و جارو را برداشت.
دقیقهای بعد تلفن داخل خانه زنگ خورد.
دمپاییهای ابری را پوشیدم و به داخل دویدم.
گوشی را درست در بوق آخر برداشتم و گفتم:
-الو خالهمهری؟
شماره را ندیده بودم ولی این وقت روز فقط خالهمهری زنگ میزد و حالواحوال میپرسید.
اینبار هم خودش بود؛ خندید و گفت:
-پس احد راست میگفت زلزله اومده!
نوزدهسالم شده بود؛
اما احد هنوز شبیه بچگی، زلزله صدایم میکرد.
با اینکه میدانست چقدر از “زلزله” گفتنهایش بیزارم!
-سلام خالهجون، خوبین؟
-سلام عزیزم، خوشاومدی!
دلم برات یهذره شده بود قشنگِ خاله اما چرا بیخبر؟ بابات که به عزیز گفته بود اومدنتون یهکم طول میکشه.
-برای خودمونم یهویی شد.
خاله با ذوق گفت:
-هرچی، مهم اینه اومدین بهسلامتی!
قدمتون سر چشم ما؛ الانم با عزیز بیاین اینجا که دارم تدارک شام میبینم. باشه خاله؟
نگاهی به طرف پنجره انداختم.
-عزیز میخواست شمارو دعوت کنه.
-نه خاله. به عزیز بگو نوبتیام باشه؛ نوبت ماست؛ خصوصاً که نور چشمم اومده.
مهربانیاش همیشه دلگرمم میکرد.
زیرلب “چشم”ی گفتم که تماس را با خداحافظی مختصری قطع کرد.
هنوز گوشی را سر جایش نگذاشته بودم که صدای عزیز از حیاط بلند شد و پرسید:
-چی میگه مهری؟
-میگه نوبت اوناست که مهمونی بدن و خواست ما بریم اونجا. بیخودی حیاطو شستی عزیز.
صدایش را بیشتر بالا برد.
-مگه برای مهری شستم؟
همهجای حیاطو گرد و خاک گرفته بود!
سرتکان دادم و خواستم به طرف تخت بروم که اجازه نداد و با غرغر گفت:
-آخه دختر، اگه با اون دمپاییا بیای رو خیسی که همهی زحمتای من به باد میره!
برو تو؛ برو شالوکلاه کن تا نیمساعت دیگه بریم خونهی خالهت.
گردن کج کردم و به داخل برگشتم و حتی جرأت گفتن از موبایلم را پیدا نکردم که روی تخت جا مانده بود و لازمش داشتم.
به اتاقی که چمدانم آنجا بود، رفتم؛ به اتاق قدیمی مهرانه!
پشت میزش نشستم. کتاب دکترکاتوزیان را از قفسهی کنار میز برداشتم و بازش کردم.
بیهدف ورقش زدم که کتاب روی صفحهی مشخصی باز شد.
با دیدن برگ کاغذی وسط صفحات، هیجانی زیر پوستم دوید.
با این فکر که به یک قسمت از دوران دانشگاه او رسیدهام، برگه را برداشتم و خواندم.
دوباره و سهباره خواندم اما چیزی نفهمیدم. نوشته بود:
-و اخمهای همیشه درهمِ دکتر!
کنارش هم قلب بود؛
قلب کوچک و سادهای که حرفها برای گفتن داشت و ذهن من از تفسیرش عاجز ماند.
خواستم برگهی خصوصی مامان را به جای اولش برگردانم که یک آن، چیزی از دلم جدا شد و مردمکهای لرزانم سریع روی کلمهی “دکتر” دوید و همانجا گیر کرد.
همانجایی که صدای فاضل از قعر چالهای عمیق و سیاه، در گوشم پیچید و گفت:
-پدر واقعیت، استاد دانشگاه مادرت بود؛ دکتر نعیم خورشیدی!
پدرم را لابهلای حرفهای یکی در میان فاضل شناخته بودم که هنوز هم نفس گرمش به پوستم میخورد،
وقتی به زور بغلم گرفته بود و نمیخواست اجازه دهد از دستش فرار کنم.
آن شب…
آن شبی که فهمیده بودم پدرم نیست،
آخرینباری بود که از من فرار نکرده و بغلم گرفته بود.
آغوش بزرگش، تن بیحسم را غرق کرده بود و بوسههایش، بیقرار لای موهایم نشسته بود؛
اما در آن لحظههای شوم، من هیچکدام از مهربانیهایش را نمیخواستم و از سر ناچاری بین حصار محکم بازوانش مانده بودم.
فاضل یک جمله را هزاربار گفته بود؛
یک جمله شبیه “تو فقط دختر منی!” یا “تو فرقی با دختر واقعیم نداری!”
بین این دو جمله فرق زیادی بود و
ذهن فراموشکار من به یاد نمیآورد که فاضل آن شب
کدام را برای آرام کردنم گفته بود.
دردم هم همینجا بود که نمیدانستم من دخترش هستم،
یا فقط مثل دخترش!
درد فاضل را هم نمیدانستم.
درد او چه بود که اینروزها به دختر مهرانه بیمحلی میکرد و مدام اخمهایش را درهم میکشید؟
او برای عمری که پای دختر مهرانه از یک مرد دیگر خرج کرده بود، احساس پشیمانی داشت؛
یا برای گفتن حقیقت در آن شب سخت؟!
قطرهی اشکی روی پلکم معلق بود که درِ اتاق بیهوا باز شد و عزیز داخل آمد.
حضور ناگهانیاش، آن اشک را از بلاتکلیفی رها کرد و سُر داد روی گونهام.
مضطرب دست بهرویش کشیدم و باخنده به طرف عزیز برگشتم و گفتم:
-عزیز قدیما در زدن بلد بودی.
چشمهایش را تیز کرد.
-تو که هنوز لباس نپوشیدی دختر.
نشستی اینجا چیکار میکنی؟
برگه را یواشکی بین صفحات کتاب مامان جا دادم؛ آن را به قفسه و جای مخصوصش برگرداندم و گفتم:
-داشتم کتابای مامانو نگاه میکردم؛ حقوق هم رشتهی سختیهها عزیز.
عزیز لبخندی زد و گفت:
-آسون بود که مهرانهی من نمیرفت سمتش!
خدا رحمتش کنه… همیشه عاشق کارای سخت بود و میگفت نابرده رنج، گنج میسر نمیشود!
سکوتم طولانی شد.
عزیز عقب رفت و حین بستن در، گفت:
-تا ده دقیقه دیگه آماده نباشی، میام از گیسات میگیرم و دور خونه میگردم.
دلم نیامد منتظرش بگذارم.
سریع دنیای وهم و تاریک درون ذهنم را پیش همان کتاب دکترکاتوزیان گذاشتم و از جا بلند شدم.
چمدانم را روی زمین باز کردم و لباسهای سیاه تکراریام را بیرون آوردم و پوشیدم.
در روزهای پس از رفتن مهرانه و حقایقی که فاش شده بود، تشنهی توجه بودم و دلم میخواست آنقدر سیاه بپوشم تا همهی دنیا بفهمند که حالم خوب نیست.
تا کسی پیدا شود و دردهایی که جار میکشیدم را بفهمد؛
نه اینکه ببیند، نه اینکه بشنود،
فقط بفهمد و همدردم شود.
پابهپای من، درد بکشد و حس کند که مُردن تدریجی چقدر بدتر از مرگهای ناگهانیست.
من تشنهی توجه بودم و آن توجهی که میخواستم را امیرمهدی به من داد؛
همان روز اول در بهشترضا و سرمزار آقاجان،
وقتی رنگ زرد صورتم را دید و زورم کرد تا میشکایی بردارم و کنارم نشست تا تنها نباشم و شب مهمانیِ خالهمهری،
وقتی سروکلهاش برای بار دوم در زندگیام پیدا شد!
با احد داخل حیاط نشسته بودیم.
حیاط خانهاشان کوچک نبود اما ماشین احد، کل فضا را گرفته و جای کوچکی کنار باغچه مانده بود برای نشستن و هوا خوردن…
اتفاقاً دنج هم بود و از آنجا، کسی بهما دیدی نداشت.
احد در گوشهی خلوت و نیمهتاریک حیاط گیرم آورده بود و زیرگوشم، نصیحت میکرد.
فاصلهاش با من بهاندازهی نشستن یک نفر دیگر در بینمان بزرگ بود و دلم میخواست چشم روی
حساسیتهایش ببندم و فاصله را پر کنم،
سرم را روی شانهاش بگذارم و بگویم که چقدر تنهایم،
چقدر خستهام و چقدر گوشم از شنیدن نصیحت پر است!
احد دردهایم را نفهمید و گفت:
-در حق پدرت ظلم نکن.
گناه سرهنگ چیه جز اینکه تموم این سالها، از هیچچیزی برای تو دریغ نکرده و بیشتر از یه پدر واقعی بهت عشق و محبت داده؟
-خودش گفته بیای و سرم منت بذاری؟
ابروهایش بههم گره خورد و غرید:
-حنا.
-میشه تمومش کنی؟
من اونقدر این حرفارو شنیدم که دیگه نمیتونم تحمل کنم.
طولی نکشید که اخمش رفت.
خودش را هم میکشت، بیمهری کردن به من در مرامش نبود.
-بهخاطر خودت میگم.
این ظلم شاید در حق پدرت باشه؛ اما قبل از اون، خودتو میسوزونه. من نمیخوام بیتفاوت وایسم و سوختن تورو تماشا کنم.
همدردم نبود ولی دلسوز چرا! بالبخندی غمگین گفتم:
-به زمان نیاز دارم؛ خب؟
دروغ میگفتم مثل سگ!
زمان چارهی هیچکدام از دردهایم نبود و دلم فقط برگشتن به گذشته را میخواست.
-چقدر دیگه باید بگذره تا به خودت و سرهنگ رحم کنی؟
حرفی نزدم و سکوتم، آرامشش را بههم ریخت.
-یهچیزی بگو حنا.
-بذار برای بعد؛ من دوروزم نشده که اومدم اینجا. الان وقت خوبی برای بازجویی از من نیست.
صدایش بالا رفت.
-کدوم بازجویی؟ مگه هدف من چیزی به غیر از کمک کردن به توئه؟
نگاهم سرخ و اشکی بالا رفت و بیمحابا به صورتش رسید.
-چرا میخوای کمکم کنی؟ این همه اصرار برای کمک کردن به یه دختر بدبخت مثل من، از کجا میاد؟
از دیدن چشمهای بیتابم جا خورد.
-چرا نباید کمک کنم؟
کمک نکردنه که دلیل میخواد، وقتی تو عزیزِ این خانوادهای!
عزیزِ خانوادهی سالاری بودم و این حقیقت، روشنیِ قلبِ تاریکم شد. دست احد به سمت اشکهایم آمد و در راه مشت شد و پایین رفت.
یکدفعه از جا پرید و حرصی گفت:
-بیا برو صورتتو آب بزن.
به حرفش گوش دادم.
در طرف دیگر ماشین، شیر آب را باز کردم و آبی به صورتم زدم و احد بالای سرم ایستاد.
نگاهش را روی قطرات خیس صورتم گرداند و پرسید:
-بهتری؟
-اگه تو اشکامو پاک میکردی، شاید بهتر میشدم؛
ولی الان نه.
اخم کرد.
-روتو کم کن!
از حساسیت او که میان غصه هم پابرجا بود، حرصم گرفت.
احد فقط یکبار پس از رفتن مهرانه، در روز اولی که مرا سیاهپوش دیده بود، فراموشی گرفته و فارغ از محرم و نامحرمی، موهایم را نوازش کرده بود.
با آستین به صورت خیسم کشیدم.
او قدمی جلو آمد و خواست چیزی بگوید که با پیچیدن صدای زنگ در خانه، اسمم نصفهونیمه روی لبش نشست.
نگاهی به من کرد، نگاهی به در؛ نمیدانم چرا همانطور خشکش زد تا اینکه در باز شد و کسی گفت:
-یاالله…
در از داخل باز شده بود.
احد با شنیدن صدا، قید حرفش را زد و به طرف در رفت و مشغول صحبت شد.
جلو رفتم و در نزدیکیاش ایستادم که در را عقب کشید و کنار ایستاد تا شخصِ پشت در وارد شود.
مرد جوانی که تا قدم به داخل گذاشت، چشمهای آشنای سیاهش، جادویم کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.