رمان آرزوی عروسک پارت 11 - رمان دونی

 

باصدای زنگ موبایلم ازخواب بیدارشدم وواسه فرار ازصدای نکره اش بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
_سلام علیکم خانوم خوش خواب!
گیسو بود.. باز خروس بی حمل شده بود..
_علیک سلام.. باز صبح خروس خون زنگ زدی اعلام وجود کنی؟

_خروس خون کجا بود دخترخوب؟ لنگ ظهره ها.. کجایی تو؟
یه ذره چشم هامو باز کردم و به ساعت روبه روی تختم نگاه کردم.. ۱۰ونیم صبح بود…
_خب.. ساعت گویا شدی؟ زنگ زدی ساعتو اعلام کنی؟

_خاک تواون سرتت کنن لیاقت نداری سراغتو بگیرم که!
نخیر زنگ نزدم چیزی رو اعلام کنم.. زنگ زدم بگم این یارو کفتار (پندار) سراغتو میگرفت…
باشنیدن اسم پندار توی جام بست نشستم!
_چی… چی میگفت؟
_چیز خاصی نگفت فقط احوالتو پرسید وگفت چرا چندوقته پیدات نیست!

_توچی گفتی؟
_وا.. چی بگم؟ مگه من از تو خبردارم؟ الان دو هفته اس ریخت جنابعالی رو دیدم که خبری هم داشته باشم؟
_باشه ولش کن.. شماره مو داره اگه کاری داشته باشه زنگ میزنه!
با دلخوری گفت:
_واقعا که.. اصلا متوجه من شدی این وسط؟

_ببخش گیسو.. اوضاع خوبی ندارم.. دلم نمیخواد حتی توی آینه به خودم نگاه کنم!
_چرا نمیای پیشم؟ بیا یه کم حرف بزنیم..
_دلم نمیخواد گیسو.. هیچ حرفی واسه گفتن نمونده.. من قبل حرف زدن نباید هارو زیرپا گذاشتم!
_ازکوهیار خبری نشد؟

باحسرت آه کشیدم.. وزیرلب نشد آرومی آرومی گفتم..
_میخوای بیام پیشت؟ قول میدم از وکوهیار وپندارو هیچ خری حرف نزنم.. واسه چندساعتم شده خودمو خودت باشیم!
_اوهوم.. بیا..!
بعداز اینکه با گیسو خداحافظی کردم برای بار هزارم شماره ی کوهیار رو گرفتم و باصدای تکراری زنی که خبراز خاموشی تلفن همراهش میداد مواجه شدم!

_کجایی کوهیار… توروخدا یه نشونه ازخودت بهم بده.. دلم داره میترکه…
فردای اون شب که کوهیار رفته بود پشیمون شدم و رفتم تا همه ی ماجرا رو واسش تعریف کنم وبهش بگم اگه سارا نفس میکشه.. اگه قلبش توی سینه هنوزم میزنه بخاطر بودن وعشق کوهیارشه!

اما کوهیار نبود.. عمو و خاله سوسن هم ازش بی خبر بودن.. حتی کتی که جونش به جون کوهیار بنده از بردارش بی خبر بود! هنوزم خبری نشده و انگار کسی واسش مهم نیست که کوهیار دوازده روز و هشت ساعته که پیداش نیست!
حس میکنم آرامش خانواده اش زیادی مسخره به نظر میرسه وازش خبر دارن اما نمیخوان به من بگن!

باحالی خراب و پراز دل تنگی دوش گرفتم و توی حموم یه دل سیر گریه کردم.. البته سیر نمیشدم.. نمیدونم چرا این روزا چشمه اشکم خشک نمیشد و هرلحظه که دلم اراده میکرد سیل اشک هام رونه بود…

قبل از سشوارکشیدن موهام بهش زنگ زدم.. بعداز سشوارهم همینطور.. موقع غذا خوردن.. موقع نوشتن.. موقع نمازخوندن.. هرچند ثانیه به اون شماره لعنتی زنگ زدم اما چیزی جز صدای اون زن پشت اون تلفن به گوش نمیرسید!

اون همه چی رو به بابا گفتم و بابا اونقدر گریه کرد و خودشو زد که بازهم حالش بدشد…
مامان بااینکه ازم دلخور وعصبی بود اما دلش هم برام میسوخت و گاهی توی خلوتش نم نمک اشک میریخت و این رو اگه لپ های گل انداخته اش نبود هرگز نمیفهمیدم!

اون شب حتی مامانمم به مرگ بابا رضایت داده بود ومیگفت باید میذاشتی بابات بمیره اما این کارو نمیکردی..
بابا بعداز اون به فکر فروش خونه افتاده و به برادر بی عاطفه و سنگ دلش زنگ زده بود که زمین پدریشونو از شهرستان بفروشن تا بتونه پول پندار رو جور کنه اما من میدونستم.. این ها تلاشی بیهوده بودن چون، همه هستی و دارو ندار خانوادگی هم بفروشه اون پول جور نخواهد شد!

اومدن گیسو علاوه برعوض کردن روحیه من، روحیه سارگل رو هم تازه کرده بود.. بیچاره اونقدر توی این فضاهای غم بار زندگی کرده بود افسرده شده بود و حالا دیدن خنده های گیسو حسابی سرکفیش آورده بود!

مامان اما خنثی و بی روح بود… رنگ پریدگی صورتش بیشتر از همیشه بود و با اومدن گیسو پیاده روی بابا رو بهونه کرد و همراه بابا رفتن بیرون!
داشتم چیپس سرکه ای رو توی کاسه ماست میزدم که صدای زنگ گوشیم باعث شد هیجان زده با فکر اینکه کوهیار زنگ زده، به طرف گوشیم پرواز کنم!

گیسو_ هوی دیونه.. چته ماستو ریختی روی فرش!
بادیدن شماره پندار نفس توی سینه ام حبس شد…
تکه چیپس از دستم افتاد و به سرعت نور دهنم خشک شد!
سارگل_ آجی؟ چرا جواب نمیدی؟ کوهیاره؟
باصدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_پنداره…

بدون اینکه فرصت حرف زدن بهشون بدم جواب دادم؛
_بله؟
_الو سلام.. حالت خوبه دخترم ؟
_سلام آقای پندار.. ممنونم شما خوب هستید؟
_ممنون.. بابا خوبه؟ بهترن الحمدالله؟
_خداروشکر روز به روز بهتر میشن.. به لطف شما..
_سلامت باشید.. من چیکاره ام دخترجان.. به لطف خدا!

یه کم دیگه تعارف رد وبدل شد و من هرلحظه دست وپاهام سست وست تر میشد.. منتظر تیرخلاصش بودم که بالاخره زد..
_میتونم فردا شما رو ملاقات کنم؟ دررابطه با کمکی که قرار بود به من بکنید صبحت هایی دارم!
قدرت تکلم ندا‌شتم اما به زور چند کلمه ای رو گفتم و خداحافظی کردم

گیسو که از کل ماجرا باخبر بود ماتم زده نگاهم کرد و زیر لب پرسید
_چی شد؟
_هیچی… فردا معلوم میشه..
سارگل_ آجی بابا مشکلو حل میکنه.. نگران نباش قربونت برم!

_نه مهم نیست.. توفکر‌ش نرو.. اونقدرا که ازش غول ساختم هم مرد بدی نیست!
گیسو_ فقط یه کفتار هیز آشغاله که باتموم وجودم ازش متنفرم!
_ نه گیسو.. داری اشتباه میکنی.. پندار اصلا هیز نیست وبرعکس تصورت آدم خوبیه!

_سارا تو خوبی رو تو چی می بینی؟ چون بهت…..
میون حرفش پریدم و باصدای بلند گفتم:
_توی آروم کردن خودم می بینم.. میشه تمو‌ش کنین؟ دلم نمیخواد هیچی بشنوم!

سارگل_ آجی؟؟؟
_گفتم هیچی سارگل!! هیچی!!!!!
وقتی دیدن عصبی شدم هردوتاشون سکوت کردن و دیگه چیزی نگفتن…
بی حوصله از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم و قبل ازاینکه برم داخل روبه گیسو گفتم:

_ببخشی گیسو.. حالم خوش نیست.. میرم استراحت کنم!
_اشکال نداره قشنگم.. منم دیگه داشتم میرفتم.. راحت باش!
خودمو روی تختم انداختم و باصدایی که تو بالشم خفه اش کرده بودم ضجه زدم!

نکنه بگه بیا زن پسر من شو؟ یا.. یا.. نکنه بگه بیا زن خودم ‌شو…
وای… وای بر من.. وای به اون روزی که این غلط رو کردم…
کاش به حرف کوهیار گوش میدادم و همه چی به اون می سپردم…

فقط خدا میدونه تا اون ‌شب لعنتی صبح شد چه فکر های تلخ و درد ناکی ازسرم گذشت…
فقط خدامیدونه چقدر اذیت شدم تا سپیده صبح رو دیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

گشنگه 👌👍❤

حدیث⚘
حدیث⚘
2 سال قبل

سلام
ممنون بد نبود
فقط اینکه جای حساس تموم میشه
ولی کاش کوهیار و سارا به هم برسن
چون معلومه همو دوست دارن😻
ولی تا اینجا که خوب بوده
مرسی😽

ناز
ناز
2 سال قبل

خیلی خوب

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x