باحرص قاشق رو توی ظرف سوپ انداختم و گفتم:
_وای دیگه داری کفرم رو درمیاری آرششش!! چرا مثل بچه های لوس شدی آخه؟
_عشقم بخدا حالت تهوع دارم نمیتونم بخورم بالا میارم خب!
_بالا نمیاری.. اگه چیزی شد عواقبش پای من. خوبه؟؟ این همه زحمت کشیدم حداقل یه کم بخور زخم معده نگیرب!!
وقتی فهمید عصبی شدم به اجبار یه کم خودشو جمع وجور کرد و به تاج تخت تکیه داد و با نارضایتی و لب های آویزون چند قاشق از سوپش خورد..
داشتم نگاهش میکردم که چطوری با وسواس و بی میلی غذا میخوره که سرش رو بلند کرد ونگاهم کرد.. بخدا اگه بگم مرد گنده بغض کرده بود دروغ نگفتم!
یعنی واقعا نمیدونم این خانواده پسرشون رو چطوری بزرگ کردن که با این هیکل گنده و با این سن وسال واسه مجبورشدنش اشک توچشماش میزنه!!!
_خیلی خوشمزه شده مرسی عشقم…
_نوش جونت.. بخور هنوز چیزی نخوردی!
_عشقم.. میشه دیگه نخورم؟ دلم داره می پیچه!
پلک هامو محکم روی هم گذاشت و با حرص گفتم:
_چندسالته بچه جون؟؟ پنج سالت شده؟
اخم هاشوتوهم کشید وبا بدخلقی گفت:
_خب حالا توهم.. یه روز من مریض شدما!
_یه روز مریض شدی اندازه یکسال حرصم دادی! بخور آرش میخوام بهت قرص هاتو بدم توروخدا اینقدر بدقلق نباش!
_اگه اون همه زیر بارونم نمیذاشتی و زودتر میومدی پیشم الان مریض نمیشدم
شماتت بار نگاهش کردم و گفتم:
_بفرما.. حالا مقصرم شدم؟؟ مگه من بهت گفتم مثل دیونه ها زیربارون بمونی؟
_مقصر بودی! نگفتی اما میتونستی زودتر بیای و نذاری زیربارون بمونم!
_اصلا میدونی چیه؟ خوبت شد.. حالا که فکر میکنم باید میذاشتم تا صبح اونجا بمونی!
اومدم بلندشم که فورا ظرف غذاشو روی پاتختی گذاشت و دستمو گرفت وگفت:
_کجا؟؟
_ولم کن میخوام برم بخوابم..
_حالا من بچه ام یاتو؟
_معلومه که تو… دستمو ول کن خوابم میاد!
_ول نمیکنم.. توهم جایی نمیری چون جات بغل خودمه!
_عه نه بابا؟ انگار بازم درجه تبت بالا رفته هزیون میگی.. به همین خیال باش!
خندید.. یه دفعه محکم کشیدم و افتادم توی بغلش..
باخنده گفت:
_درست حدس زدی عشقم حسابی داغ کردم و دارم تو آتیشت میسوزم!
_خیلی پررویی آرش.. ولم کن ببینم هی فرت وفرت بغل میکنی..
گونه ام رو بوسید وبا لحن آرومی گفت:
_میدونستی من عاشق بوی تنتم؟
_نه نمیدونستم…
دوباره بوسه ای به گونه ام زدوبدون اینکه لبهاشو ازصورتم جداکنه گفت:
_هوم..حالا دیگه میدونی…
اومدم چیزی بگم که بایه حرکت ازم جداشد وبا عجله از روی تخت پرید وبه طرف سرویس بهداشتی اتاقش رفت..
شوک زده و باچشم های گردشده به حرکاتش نگاه کردم.. اومدم بگم چی شده که با شنیدن صدای اوق زدنش متوجه شدم و جوابم رو گرفتم!
انگار واقعا حالش بهم میخورد ومن باور نکرده بودم!
بانگرانی پشت در سرویس ایستادم وگفتم:
_آرش؟ خوبی عزیزم؟ میتونم بیام تو؟
یه کم طول کشید که با صدای ضعیفی نالید:
_ نه نیا.. خوبم..!
با پشیمونی لب گزیدم و خودمو لعنت کردم!
_خاک دوعالم تو سرت کنن سارا.. این بیچاره میگفت حالت تهوع داره ها!
همش تقصیرمنه.. اگه مجبورش نمیکردم اینجوری نمیشد.. آخه یکی نیست بگه خبرمرگت مگه دکتری خودسر سوپ تجویز میکنی!
یه کم بعد درحالی که جون نداشت روی پاهاش راه بره اومد بیرون..
گریه ام گرفته بود.. کاش مجبورش نمیکردم ومیذاشتم بخوابه!
دستشو گرفتم ونشوندمش روی تخت..
_خوبی عشقم؟ ببخشید تقصیرمن بود.. نباید مجبورت میکردم…
بابی حالی نگاهم کرد وگفت:
_خوبم خانومم چیزی نیست.. نمیخوردمم بالا میاوردم خودتو مقصر ندون!
چشماش بخاطر عوق زدن کاسه خون شده بود…
_آرش بیا بریم دکتر توروخدا.. من میترسم!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و توی آغوشش چسبوندم وگفت:
_نترس دورت بگردم.. بخدا خوبم.. این وقت شب دکتر پیدا نمیشه.. اماقول میدم فردا میریم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیروز یه متن تو اینستا خوندم
نوشته بود من یه پرستارم یه بار یه زن که حالش بد شده بود با شوهرش اومدن بیمارستان زنه سرش روی پای شوهرش گذاشت و تا من بهش سرم وصل میکردم کلی نوازشش کرد و قربون صدقه رفت وقتی رفتن همه میگفتن چقد چندش آور چقد حال بهم زن اه اه چقد لوس
اما وقتی چند وقت پیش یه زن و شوهر اومدن که زنه سرش شکسته بود و نمیگفت برای چی شوهرشم ترس داشت از اینکه بگه
زنش همش میترسید و میخواست دست شوهرشو بگیره ولی شوهره جلو نیومد و آخرش رفتن،کسی نگفت چه بد اه اه چندش، همه چی عادی بود
ما مردمی شدیم که خیلی حرف از عشق میزنیم ولی شنیدن کلمات غیر عاشقانه رو ترجیح میدیم!! 🙄
ای مردشور این کلمه عشقم و ببرن حالت تهوع گرفتم اه اه اه هی فرت فرت عشقم عشقم
بابا نویسنده توام جون عزیزت بکش بیرون از مریضی اه
بابا فهمیدیم ارش سرما خورده ده پارتش فقط راجب سرماخوردگی ارش بود
چقدم کمن پارتا😐
ولی نویسنده:| ط عم ی نمح مارو درک کح خاعرم ۳-۴ پارتع همی داری راجب مریضی عی بنده خدا مینویسی 😶🥱
چههههه عجبببب آرش گفت فردا میریم دکتر
بابا از تو این مریض مریضی ها در بیایین خوب
باید بگی نویسنده از این مریضی بکش بیرون😂😂😂👀
نویسنده اگه به ما گوش میداد که تا الان کلی این رمان تغییر کرده بود😂
حالمونو به هم زدی با این رمان نوشتنت بابا بسته فهمیدیم آرش خر سرما خورده دیگه الان یه ماهه کلید کردی رو این قضیه خوب که چی بابا زخم شمشیر نخورده که یا سرطان نگرفته که ول کن دیگه.نکنه اصلا نمیدونی بقیه رمان و چطوری جمعش کنی؟وقتی بچه مدرسه ایها بشینن رمان بنویسن همین میشه دیگه .
حاحی این چرا چنتا پارت که رو همین گیره فکنمنویسنده دیگه ایده نداره
داره اینو کشش میده
اههه سایدیمون با این عشقم عشققم گفتنا
اوه این معلومح اعصاب ندارع😂داوشم ب عشقم عشقم گفتن اینا چکار داری:)ما ک نداریم حداقل اینا بگن عقده ای نمونن
10 پارت هم اینجا باید صبر کنیم ببنیم ارش خان میره دکتر یا نه
خو الان ارسلان بیاد اون دوتا تو بغل هم خواب باشن ضایع نیست؟