تودلم پوزخند زدم.. کجا برم؟ اون همه بدهی وسفته زنجیرهای محکم پای من بودن که هریک تومن از بدهیم یک قفل محکم بود به پاهای منه بدبخت!
_نه عزیزم.. نمیرم.. فقط اگه ممکنه…
میون حرفم پرید وگفت:
_باشه باشه دارم میرم گلم.. نمیخواد به خودت زمان بدی… هروقت که آروم شدی بیا… اصلا عجله ای نیست!
خیلی مهربون بود و باعث میشد هرچقدر توی دلم بهش بدوبیراه بگم پیش خودم شرمسار بشم…
خجالت زده گفتم:
_شرمنده ام…
سرشو به نشونه ی نه تندتند تکون داد وگفت:
_نه عزیزم.. من باید شرمنده باشم که تموم عمرم رو پای تربیت اشتباهم هدر دادم!
ازاتاق رفت بیرون و من دوباره گریه رو از سرگرفتم…
باید تلافی میکردم کارشو.. درسته که سیلی اول رو من زده بودم و انصافا خیلی هم محکم زده بودم اما من تا اشک این پسره عوضی رو درنیارم سارا نیستم!
یه کم که فکرکردم به این نتیجه رسیدم که بانسیم حرف بزنم اما میدونستم اگه یک کلمه از تصمیم پندار و نقشه مسخره اش بگم میره میذاره کف دست اون کرگدن و اوضاع خراب ترمیشه!
باید از گیسو کمک میگرفتم.. شیطنت گیسو میتونه کمک های خوبی رو بهم بکنه!
شماره ی گیسو رو گرفتم که همون بوق اول جواب بداد..
میون گریه خنده ام گرفت.. یادحرف خودش افتادم…
_الو؟ سارا؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم:
_روگوشی خوابیده بودی؟
خندید وگفت:
_آفرین! خوشم اومد.. راه افتادی!
_مثل دیونه هابودن که خیلی آسونه!
_صبرکن ببینم! توگریه کردی؟
راستشو گفتم…
_آره گیسو.. به کمکت احتیاج دارم…
_چی شده؟ کسی اذیتت میکنه؟
نشستم همه ی ماجرا رو واسش تعریف کردم و گفتم که دست تنها نمیتونم کاری روپیش ببرم!
گیسو هم درحالی که به شدت عصبی شده بود گفت:
_غلط کرده مرتیکه الدنگ دست روی تو بلند کرده.. پدرشو درمیارم.. مگه بیکس وکار گیر آورده.. صبرکن ببین…
کلافه میون حرفش پریدم وگفتم:
_گیسو جان.. من که گفتم سیلی اول رو من زدم و یه جورایی مف بری کردم!
_معلومه که باید بزنی.. منم بودم اون تهمت رو بهم میزدن با همین دستام قیمه قیمه اش میکردم!
_الان وقت این کارهانیست.. الان موضوع اینه که من میخوام آرش رو از طریق اون
عشق احمقش تنبیه کنم!
_سارا؟ شاید اون دختر واقعا دخترخوبیه چرا این کفتار پیر (منظورش پنداربود) باهاش اینقدر بده؟
_نه گیسو.. اتفاقا نسیم دختربدی نیست و من فقط هدفم زمین زدن اون عوضیه!
_باشه کارم تموم شد زنگ میزنم باهم فکرهامونو روی هم میریزیم ببینیم چی میشه!
_اوکی.. مرسی که هستی!
آهی کشید وگفت:
_قول بده هر اتفاقی افتاد اینو هرگز فراموش نکنی تو واقعا واسم عزیزی و اندازه تموم دنیا دوستت دارم!
_جون مادرت فکرخودکشی و چرت وپرت ازسرت بیرون کن بخدا اونقدر گرفتاری دارم سرریزشدم وجایی واسه استرس داشتن توروندارم! نمیدونم چی شده وتاخودت نگی اصرار نمیکنم اما هرچی که هست به پای مشکلات من نمیرسه و باید مثل من خودتو محکم کنی!
انگار داشت گریه میکرد.. چون توی سکوت داشت به نصیحت های مسخره ی من که هیچکدوم واقعی نبودن گوش میداد…
حرفام که تموم شد گفتم:
_حالا مثل دخترهای خوب بروصورتتو بشور ازهمینجا هم دارم می بینم که ریملت ریخته وشبیه وزغ شدی!
مثل من دماغشو بالا کشید وباخنده گفت:
_داری مثل خودم میشیا!
_بله دیگه! کمال هم نشینی با دیونه ها داره اثر میکنه! برو دیگه مزاحمم نشو باید برم به کارهام برسم!
_باشه شب زنگ میزنم یه فکرایی توسرمه پدرشو واست درمیارم!
گوشی رو قطع کردم و خودمو جمع وجور کردم واتاقو ترک کردم…
آرش خبرمرگش خونه بود و ازشانس خوبم انگار تصمیم نداشت گورشو گم کنه!
باچشم دنبال پندار گشتم ولی انگار خونه نبود!
نگاهی پراز نفرت به آرش که داشت فوتبال نگاه میکرد انداختم و به طرف اتاق آمنه رفتم که صدای نکره اشو شنیدم!
_هوی حمال! به زور قرص خوابیده بیدارش نکن!
_حمال خودتی و اون قیافه ی نحست! به تو ربطی نداره!
راه پله هارو پیش گرفتم و هنوز چهارتا پله اول رو بالا نرفته بودم که خودشو بهم رسوند و مچ دستم و محکم گرفت وپیچوند!
_چه گوهی خوردی؟
_ولم کن آی دستم… خوردنی بودی الان خوراک مگس هاشده بودی!
دستمو محکم ترپیچوند و گفت؛
_کی به تواین جرات رو داده با من اینجوری حرف بزنی؟ هان؟
صدامو بلند ترکردم وگفتم:
_آی!!! میگم ولم کن… رفتار من مناسب با شخصیت طرف مقابلم شکل میگیره.. ول کن دستمو لعنتی!
توی فاصله چندسانتی از صورتم میون دندون های کلید شده اش گفت:
_نمیدونم چه سرو سری با بابام داری که اینقدر هواتو داره اما اینو بدون به زودی گندت بالا میاد و تابه گوه خوردن نندازمت آرش نیستم!
بادست آزادم دستامو به صورت پنجه ای روی صورتش گذاشتم و به عقب هولش دادم وگفتم:
_هیچ گوهی نمیتونی بخوری!
باتموم حرصم دستمو ازدستش بیرون کشیدم و به سرعت پله هارو دویدم وبه طرف اتاق آمنه رفتم!
میدونستم داره پشت سرم میاد وواسه اینکه بهم نرسه بدون درزدن رفتم توی اتاق و دررو ازپشت قفل کردم…
دستگیره در تکون خورد و من درحالی که به درتکیه داده بودم با ترس به چشم های گرد شده ی آمنه نگاه کردم..
صدای آرش باعث شد لب های آمنه که برای حرف زدن بازبشه، بسته بمونه!
_میدونم باهات چیکار کنم.. ازهمین الان منو کابوس زندگیت بدون!
من وآمنه توی سکوت بهم زل زده بودیم..
آمنه بلند شد که بره به آرش چیزی بگه که جلوشو گرفتم وآروم گفتم:
_خودم ازپسش برمیام!
_آخه…
_لطفا…
کلافه دست هاشو روی صورتش چندبار کشید وگفت:
_این کی بزرگ شد وبلای جونم شد خدایا!
دستشو گرفتم و بردمش روی تخت نشوندمش وگفتم:
_فکرمیکنم اگه با روش خودش باهاش برخورد کنید متوجه رفتارهاش میشه!
_بخدا دیگه دارم دیونه میشم!
دستمو روی گونه اش گذاشتم وبا آرامش ظاهری گفتم:
_درست میشه! والبته هرچی خدا بخواد همون میشه!
سرشو چندبار به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_توچرا اومدی؟ مگه قرار نبود استراحت کنی؟
خندیدم وگفتم:
_تنم میخارید واسه فوش خوردن!
فهمید منظورم با آرش بوده و باغم روی تختش دراز کشید وگفت:
_یه وقتایی میگم برم اسمشو ازتو شناسنامه ام پاک کنم و ازخونه ام بندازمش بیرون!
صدای تلفن اتاقش بلند شد ومانع ادامه حرفش شد…
گوشی رو ازکنار پاتختی برداشت و من هم واسه اینکه به حرفشون گوش نکنم به طرف پنجره اتاقش رفتم و رفتم توی بالکن که هم نفسی تازه کنم و هم فضولی نکرده باشم!
خودمو روی سکوی بالکن کشیدم و به پایین نگاه کردم که دیدم آقای کمپوت هارت وپورت (آرش) داره میره بیرون!
از اسمی که واسش انتخاب کردم خنده ام گرفت.. باشیطنت سنگ تقریبا درشتی رو از توی گلدون درآوردم و به طرفش پرت کردم و صاف خورد توی کله اش!
همین که متوجه شد فورا خودمو پشت دیوار قایم کردم که دیدم آمنه داره با لبخند نگاهم میکنه!
هیع! خاک به سرم آبروم رفت!
باخجالت گفتم:
_ببخشید!
خندید وگفت:
_شیطونی میکنی بانمک ترمیشی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باید می خورد تو چشش تا کور شه مرتیکه دلم خنک شد
رمان جالبیه ولی تکراریش نکن منظورم شبیه رمان های دیگه نکن مثلا همه رمان ها اولشون متفاوته ولی کمی که میگذره به اخراش میرسه خراب میشه پارت های کوتاه نشون میده که داری فک میکنی چه چیزیرو انتخاب کنی و میسنجی و این قابل احترامه به طولانی بودن فک نکن فقط نوشته هاتو قدرتمند و بدون کپی و تکرار بنویس مرسی و خسته نباشی به خاطر رمان خوبت
جالب بود فکر کنم بشه یه چیزی مثله رمان در همسایگی گودزیلا 🤣
هر کی باهر کی لج باشع عاشقش میشه
😂😂 نه باریکلا.. سنگ زدنش خوب بود
این دوتا آخرش واس هم میمیرن…
اره
حقشه بزن دکورشو بیار پایین ساراجون
😅 😂