با غم تند تند سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_باهم درستش میکنیم!
_آره عشق من.. درستش میکنیم!
الان یک هفته اس که از اون روز گذشته و خانواده برزویی (پدرومادرمیثاق.. کسی که مرگ مغزی شده) راضی نشدن نه یک ریال تخفیف بدن و قسط بندی رو قبول کردن!
توی این یک هفته آسمون رو به زمین دوختم و اندازه تموم عمرم اشک ریختم اما دستم به جایی بند نشد که نشد!
سارگل و مامان همون شب اول فهمیدن و حال و روز اونا بهتر ازمن نبود..
باباهم شک کرده اما مثل همیشه طبق عادت صبوری میکنه وبه روی خودش نمیاره!
کاش یه بابای بدجنس ونا مهربون داشتم..
زمزمه وار ناله کردم؛
_کاش اینقدر مظلوم و ساکت نبودی بابا!
همین مظلومیت و مهربونیش منو عاشق ودیوانه ی بابا کرده بود..
قطره اشکم باعث تاری چشمم شده بود که یه لحظه نفهمیدم چی شد انگشتم توی لیبل زن گیر کرد..
یه دفعه بدون اینکه روی خودم کنترلی داشته باشم جیغ کشیدم ودستمو بیرون کشیدم..
خون انگشتم با شدت روی لباسم میچکید..
ازشدت درد بالا وپایین میپریدم که دیدم گیسو و رعنا خانم و آقای فدایی و آقای پندار به طرفم اومدن…
گیسو_ وای خدا مرگم بده.. دستتو چیکار کردی؟
_چیزی نیست به تیغه ی کنار دستگاه گیر کرد..
آقای پندار_ دستتون چی شده خانم شریفی؟
_ببخشید آقای پندار حواسم نبود تیغه رو روی دست خودم گذاشتم!
_برید اتاق بهداری واستون چسب بزنه وبعدش بیاید اتاق من! روبه جمع کرد وادامه داد:
_بقیه هم برید سرکارتون..
وقتی پندار حرف میزد دیگه کسی جرات حرف نداشت! البته بجز گیسو!!!!
_چیکار کردی باخودت؟ بیا بریم پاسمانش کنیم.. حواست کجاست دخترخوب؟!
پندار_ خانم زیبا منش..
گیسو که تحکم صدای پندار واسش مهم نبود پشت چشمی نازک کرد وگفت:
_بله آقای پندار؟
_باشماهم بودم.. برگردید سرکارتون!
_ببخشید اما سارا به کمک نیاز داره من همراهش میرم فورا برمیگردم!
اومد چیزی بگه که با عجز نگاهش کردم..
پوف کلافه ای کشید و به طرف اتاقش رفت!
_چته سارا؟ واسه چی اینقدر توخودتی؟ چند روزه یا توخودتی یا مشغول گریه کردنی.. باکوهیار به مشکل خوردی؟؟؟
_خوبم گیسو.. فعلا که دارم از درد میمیرم لطفا بازخواستم نکن تا دردم یه کم آروم بشه!
_فکرکنم بیخیه میخواد..
راست میگفت.. ازسمت ناخن تا بند اول انگشتم بریده بود!
بعداز پانسمان وبخیه انگشتم و صدالبته توضیح مفصل قضیه بابام واسه گیسو! بالاخره به طرف اتاق پندار رفتم!
فکرکنم میخواد اخراجم کنه چون این اواخریا مرخصی بودم یا غیبت کردم ویا اگه بودم کار خرابی کرده بودم!
اما هرچی که بود دیگه واسم مهم نبود.. چون تصمیم نداشتم بدون بابا به زندگیم ادامه بدم!
تقه ای آروم به در زدم و وارد اتاقش شدم!
اتاقی که همیشه واسم جذابیت داشت واز دیدن هنرنمایی سازنده اش خسته نمیشدم!
اما این روزا همه چی فرق داشت.. هیچ چیز قشنگ نبود وزندگی هیچ لذتی نداشت!
_سلام
نگاهی دقیق به صورتم انداخت و گفت:
_بشین دخترم! وبه صندلی کنار میزش اشاره کرد..
با خجالت نشستم وگفتم:
_شرمنده ام.. میدونم یه مدته که درست وحسابی کار نمیکنم!
_منم اینارو میدونم و صدات زدم که بیای وعلتشو بهم بگی!
گیج نگاهش کردم که گفت:
_بین این همه کارمند تنها کسی که همیشه توکارش دقیق بوده شما بودید خانم شریفی.. چه اتفاقی باعث این همه بی نظمی شده؟
خیلی خجالت کشیدم.. سرمو پایین انداختم وگفتم:
_عذرمیخوام.. یه مشکل خانوادگیه.. فکرم مشغول حل کردن اون موضوعه!
_اون مشکل چیزی هست که من هم درجریانش قرار بگیرم؟
آقای پندار از مریضی بابا خبر داشت چون بارها واسه اینکه بابارو به دکتر ببرم ازش مرخصی گرفته بودم!
_بیماری پدرم شدت گرفته و متاسفانه باید عمل اهداقلب انجام بشه و درغیر این صورت….
نتونستم حرفمو ادامه بدم چون اگه یک کلمه دیگه حرف میزدم بغضم میشکست وآبروم میرفت!
_خیلی متاثر شدم.. کاری ازدست من برمیاد؟
_نه ممنون.. دست شما درد نکنه.. چندروز دیگه بستریش میکنیم وانشاالله همه چی خوب پیش بره!
_به امید خدا همه چیز همونطور میشه که مصلحت خدا باشه! شماهم این هفته رو برید مرخصی لازم نیست بیاید سر کار من واستون مرخصی با حقوق رد میکنم!
ازجام بلند شدم و با لبخندی اجباری تشکر کردم!
اومدم برم بیرون که گفت:
_اگه کمک خواستید میتونید روی من حساب کنید!
_خیلی ممنونم شما لطف دارید!
همین که سرمو برگردوندم که برم بیرون محکم خوردم توی در و اشک از دماغ وچشمم جاری شد!
آخ بلندی گفتم و دستمو فورا روی بینیم گذاشتم!
کسی که پشت در بود همزمان با برگشتن من در رو باز کرده بود و باعث برخوردمون شده بود!
آقای پندار که نگرانم شده بود به طرفم اومد و کسی هم که پشت در بود اومد داخل!
صدای مرد_چی شد؟
آقای پنداز_حالتون خوبه؟
عصبی به طرف مردی که بهم برخورد کرده بود گفتم:
_چه طرز درباز کردنه آقای محترم؟
بادیدنش اما خفه خون گرفتم!
من چرا هردفعه با این غول تشن برخورد میکنم!
اخم های روی صورتش چی میگن؟
_شما باید حواستونو جمع کنید خانوم! من علم غیب ندارم جنابعالی پشت دری!
عصبی تر گفتم:
_به شما یاد ندادن قبل از ورود به جایی در بزنید؟
_ببخشیدکه یادم رفت برای ورود به اتاق پدرم ازشما اجازه بگیرم!
چی؟؟؟؟؟ پدرش؟؟؟ یعنی این غول اخمو پسر آقای پنداربود؟خاک برسرم شد! اون یه ذره آبرومم رفت!!
پندار_ بسه دیگه.. یه برخورد کوچیک بود که حالا تموم شده.. خانم شریفی شما چیزیتون نشد!
حتی روم نمیشد بهش نگاه کنم چه برسه به این که جوابشو بدم!
مرد_بفرما لال هم تشریف دارن!
پندار با تحکم_ آرش!!!!!
باچشم های گرد به این همه بی ادبیش نگاه کردم…
روبه آقای پندار کردم گفتم:
_من خوبم آقای پندار.. بااجازتون رفع زحمت میکنم.. معذرت میخوام!
بانفرت نگاهمو از اون بیشعور گرفتم و اتاقو ترک کردم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید رو نمیذارین؟
از روزی که پارت اولو گذاشتین خوندم
رمان خوبیه! روند پارتگذاریشم هر هروز یه پارت عالیه😁😂😂🤦🏻♀️
خلاصه که مرسی🌷
رمان خوبیه
مرسی🌹