دوشادوش هم مقابل حرم ایستاده بودند و قلبش مالامال از احساسی شگرف بود. فضای معنوی آن گنبد طلا روحش را جلا میداد.
احساس سبکی میکرد. انگار که تمام اشتباهاتش بخشیده و گرد و غبار تاریکی و نجاست از تنش پاک شده باشد.
_ تا حالا نیومده بودم مشهد و الان فهمیدم چقدر اشتباه کردم…
دستان حامی را دور شانه ی لرزانش حس کرد و نفس های گرمش که روی پوست سرد گونه اش نشست، مور مورش شد.
_ پس خوش به حالت، میگن هر کس بار اولش باشه هر آرزویی کنه برآورده میشه.
_ واقعا؟ مگه میشه؟
نه به دین اعتقاد داشت و نه حتی به خدایی که از این و آن تعریفش را شنیده بود.
ذهنش پر بود از آموزه های این چند سالش توسط راغب.
راغبی که میگفت خدایی وجود ندارد و انسانها باید خودشان حقشان را از این زندگی بگیرند.
ذهن بینوایش مسموم شده بود اما آن ته ته هایش، هنوز کمی بکر مانده بود که در مواقع گرفتاری و درماندگی نام خدا را بر زبان میراند.
شاید هم خدا خودش راهی به قلبش باز کرده بود. شاید این روزهایش را میدید که هنوز به طور کامل از او قطع امید نکرده بود.
حامی از دیدن چشمان گرد و ورقلمبیده اش به خنده افتاد و دندان های به رعشه افتاده از سرمایش را روی هم فشرد.
_ امتحانش مجانیه، آرزو کن تا ببینی میشه یا نه.
نگاهش را به آن گنبد طلا دوخت و بعد از بالا و پایین کردن تمام ذهنش، سمت حامی برگشت و نگاه شیفته اش را بند چشمانش کرد.
_ آرزوی من قبلا برآورده شده، آرزوی دیگه ای ندارم.
حامی که سرما کلافه اش کرده بود، بدون فهمیدن منظور سراب چشمکی زد.
_ چه آرزویی کلک؟ نگفته بودی.
_ تو، تو همه ی چیزی هستی که آرزوشو داشتم…
آسِکـــور, [02/03/1402 09:49 ب.ظ]
#پارت_۳۵۹
نگاه حامی همیشه ی خدا پر از احساس و عشق بود و نیازی نبود تا قدردانی و خوشحالی اش را در چشمانش ریخته و به نگاه سراب ارزانی دارد.
لحظه به لحظه ی زندگیشان را در حال عشق ورزیدن و تشکر بابت داشتن سراب بود.
پلک هایش با آرامش روی هم افتاد و لبهای خشکیده از سرمایش، به نرمی شقیقه ی سراب را زیارت کردند.
زیارتش که تمام شد در همان نقطه، چسبیده به شقیقه ی نبض گرفته اش لب جنباند و صدایش اینبار به گوش که نه، به ذهن سراب رسوخ کرد.
_ حالا که آرزویی نداری، حالا که به هر چی میخواستی رسیدی، آرزوتو به من قرض میدی؟
قرض میدی تا بزرگترین آرزومو ازش بخوام؟
بخوام که بیخیال همه ی گندایی که زدم بشه و بذاره طعم پدر شدنو بچشم…
بخوام اجازه بده پدر بچه ای باشم که تو قراره مادرش باشی…
تو شفاعتمو میکنی سراب؟ بهش میگی من دیگه اون آدم قبل نیستم؟
میگی میتونم پدر خوبی باشم؟ میگی من جونمو میدم واسه بچه ای که هنوز نیومده؟
آرزوتو بهم قرض میدی عشقم؟
حسرت انباشته در صدایش به قدری قدرتمند بود که سراب با تمام وجود حسش کرده و حالا انگار حسرت او هم بود.
چانه اش از بغض لرزید و آب دهانش را پر سر و صدا بلعید.
اما حسرتی به اندازه ی هر ثانیه از زندگی اش، راه نفسش را سد کرده و مدام آجر روی دیوار بغض کهنه اش میچید و چیزی نمانده بود تا دیوارش به آسمان هفتم برسد.
سر سمت حامی چرخاند و درخشش نگاهش از اشک هایی بود که کمی بعد روی گونه اش ریختند.
_ نمیدمش بهت، همین الان یه آرزوی جدید پیدا کردم…
آسِکـــور, [03/03/1402 05:51 ب.ظ]
#پارت_۳۶۰
لبخند معنادار حامی، لبهای او را هم به خنده مزین کرد و حین بوسیده شدن آن لبخند توسط اشکهایش، پچ زد:
_ دلم میخواد دفعه ی دیگه که خواستیم بیایم پیشت، بچمونم همراهمون باشه.
ضامنمون شو پیش خدا، بهش بگو ما هر دومون آدمای جدیدی شدیم… میتونیم پدر و مادر خوبی واسه امانتش باشیم…
قول میدیم، مگه نه عشقم؟
خیره در چشمان حامی، اما مخاطبش همانی بود که هر دو میدانستند.
حامی که از لابلای حرفهایش، همان قول و قرار را شنیده بود سری به تایید تکان داد.
_ قول لیمو خانم، قول.
هر دو از این دنیا کنده شده و در آینده ای سیر میکردند که بعد از برآورده شدن آرزویشان ساخته میشد.
صدایی ریز و کودکانه رویایشان را بر هم زده و نگاه هر دو را سمت خودش کشید.
_ سَنام، بفلمایید!
حامی دلش غنج رفته و به آن موجود چند وجبی که صورت گرد و لپهای آویزانش را در چادر هم قد خودش قاب گرفته بود زل زد.
_ پیس پیس، امام رضا… یدونه از همینا لطفا!
سراب ریز خندید، خم شده و از بسته ی خرمایی که سفت و محکم میان انگشتان تپل و کوچکش گرفته بود خرمایی برداشت و به حامی اشاره زد.
_ مرسی عزیزم، قبول باشه. بردار حامی بچه دستاش درد گرفت.
حامی روی زانو مقابل دخترک نشست و قبل از برداشتن خرما، با لبخندی دندان نما تمام صورتش را برانداز کرد.
_ نمیشه خود شما رو جای این خرماها خورد خانم کوچولو؟!
_ من که خولدنی نیسدم!
دختر با لبهایی که از گیجی و نفهمیدن برچیده بود، شانه بالا انداخته و حامی را برای خوردنش مصمم تر کرد!
آسِکـــور, [04/03/1402 09:37 ب.ظ]
#پارت_۳۶۱
سراب بود که قهقهه زنان دست روی شانه ی حامی گذاشت و جان دخترک بامزه را نجات داد!
_ ولش کن بچه رو تو سرما نگه داشتی چرت و پرت میگی!
همزمان هم خرمای دیگری برداشت و دخترک را راهی کرد.
_ مرسی عزیزم، من برای عموام برداشتم.
حامی کف دستانش را بهم کوبیده و هسته ی خرمایی که سراب در دهانش گذاشته بود را گوشه ی لپش نگه داشت.
_ از اینا برام نزایی طلاقت میدم، به همین سوی چراغ قسم!
مشت آرام سراب از روی کاپشن هیچ اثری نداشت و تنها باعث شد نگاهش رنگ شیطنت بگیرد.
_ تا عیدم بیشتر وقت نداری!
سراب بینی اش را بالا کشید و اشک های باقی مانده روی صورتش را با گوشه ی چادرش زدود.
_ نچایی عزیزم!
آرزومو پس بگیرم بیفتی به شکر خوردن؟!
دوشادوش هم راهی درب خروج شدند و حامی مدام سر به سر سراب میگذاشت.
_ برم دختره رو بدزدم خودمون بزرگش کنیم؟!
یه عکس ازش بگیرم بذاری جلو چشمت بچمون شبیهش شه؟
الان میرم لپاشو اندازه میگیرم، بچمون یه سانت کمتر لپ داشته باشه میذارمش جلوی در!
از حرم که خارج شدند، سراب چادر از سر برداشته و داخل کیفش گذاشت. دست داخل جیبهای پالتواش سر داد و در جواب صحبت های پشت سر هم حامی، چشم غره ای نثارش کرد.
_ خبر داری همه ی اینایی که میخوای، به اسپرمای وامونده ی خودت بستگی داره؟!
بازویش را مقابل سراب گرفت و زمانی که دست سراب دورش حلقه شد، با شیطنت چشمکی زد.
_ نه، مرسی که گفتی دستگاه جوجه کشی من!
سراب چشم در حدقه چرخاند و برای تمام شدن بحث، بدون جواب دادن سر سمت عقب چرخاند و خیره به گنبد طلا پچ زد:
_ انگاری اومدن اون دختر یه نشونه بود… که بهمون بگه ضامنمون شده…
آسِکـــور, [05/03/1402 10:15 ب.ظ]
#پارت_۳۶۲
حاج خانم ذکر گویان و با سلام و صلوات ظرف اسپند را در حلقشان فرو کرده بود که حامی سرفه کنان عقب گرد کرد.
_ نکن مادر من، من به درک این دختر گناه داره اول جوونی بیوه شه!
_ مار بگزه زبونتو، بذار برسی بعد شروع کن بچه!
گفتم میره زیارت آدم میشه برمیگرده.
_ شما اجازه بده زنده برسم خونه، آدمم میشم… نفسم بند اومد به خدا.
چپ و راست دود میکنی تو حلقمون بلا رو دفع نمیکنه به والله، پدر ریه هامون در اومد!
سراب نوچی کرده و زیر لب بابت کل کل کودکانه اش او را شماتت کرد.
لبخندی از سر ذوق زد و خودش را در آغوش حاج خانم انداخت. تنها سه روز میشد که او را ندیده بود اما حجم دلتنگی اش غیر قابل وصف بود.
حاج آقا که از پارک کردن ماشین فارغ شده بود وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
_ ماشالله به این مادر و پسر، تا همو میبینن شروع میکنن ابراز احساسات!
حاج خانم و سراب جلوتر به راه افتاده و سراب با حوصله و مهربانی، تمام سوالات پیش پا افتاده ی حاج خانم را جواب میداد.
_ بابا…
حاج آقا ریزبینانه به حامی که مقابل در ایستاده و مشخص بود برای گفتن حرفی این پا و آن پا میکند، نگریست.
اخم هایش در هم شد و لحن لرزان و پریشان حامی پاهایش را به حرکت درآورد.
سمت حامی رفت و تسبیح داخل جیبش، میان انگشتانش مشت شد.
_ جانم بابا؟ نگرانم کردی…
سیبک گلوی حامی تکانی خورد و سینه اش از نفس عمیقی که کشید، بالا و پایین شد.
پدرش برای کنترل خود و انجام ندادن واکنشی عجولانه، لب روی هم فشرد و سوالی نگاهش کرد.
_ منو ببخش بابا…
فقط تغییر حامی🥹
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا قبلش نگفتین آووکادو رو اشتراکی می کنین😑😑😑
حالا که رسیده وسطش یباره بردینش جز اشتراکیا
واقعا که😑😑😑
فک کردین ۳ماه اشتراک بخریم چقد پارت میدید؟
تو ۳ ماه یه چسه بیشتر پارت نیس بعد که بازم تموم شد مهلت اشتراکه میگید باز بخرید
چندتا رمان قشنگ از این سایت معرفی میکنین؟
مدیر سایت چه روزه اشتراکی کردین هم به ۲۰نفر رسیده اشتراکی هاتون؟ واقعا ینی چی اینکارا مایی که نمیتونیم پول واریز کنیم چیکار کنیم الان پولشو داریم ولی واقعا سن بعضی ها اونقدی نیست که کارت و این چیزا داشته باشن تورخدا درک کنین آووکادو رو از اشتراک دربیارین
واقعا رو چه حسابی فکر کردین رمانی که تو صد و سی قسمتش الاله میگه:ولم کن امید
امیدم میگه: ولت نمیکنم خوشکلم و هیچ اتفاق دیگه ای توش نمیفته ارزش خریدن داره؟؟؟؟!!!!😂
برید رمانهای اتهام واهی، اردیبهشت ، کد آبی و ….. رو بخونید یه کم رمان نویسی رو یاد بگیرید
جهنم رمان هارو اشتراکی کردین رفت اون هیچ ولی من یه سوال داشتم…
تو یه رمان مثل آووکادو اشتراک. بخریم فقط اون رمان میتونیم بخونیم یا بقیه رمان هارو مثل پی دی اف ها رو میشه با همون اشتراک خوند؟؟؟؟؟
به همه رمان ها دسترسی دارید
اگه قراره واسه آس کور هم اشتراک بزارید بگید تا آماده باشیم وزودتر از سایت ها بریم
فقط رمان هامین و آووکادو اشتراکی هستن بقیه رایگان هستن
لطفا هامین رو از اشتراک دربیار ادمین عزیز من این رمان و دوست دارم خوب آقااا آخه چرا اینطوری میکنید آدم تا از یه چیزی خوشش میاد سریع پولیش میکنید.😔
اگه قرار بود که با اشتراک آووکادو رو بخونیم تو وی آی پی عضو میشیدم اصن چه نیازی بود که اینجا عضو باشیم و واقعا حرکت زشتی که بیاین نصب رمان رو رایگان در اختیارمون بزارید وقتی کنجکاو شدیم رمان بجای حساس رسید شما بیاین بگید یا اشتراک بخرید یا نمیتونید بخونید دقیقا کاری که با رمان شاه خشت کردید
از جایی که فرهاد دلباخته پری شد اومدید رمان را pdfکردید وگفتید باید اشتراک بخرید 😐
شاه خشت پارت گذاری میشه
تههه نامردی بودددد
خیلی نامردید اووکادو رو پولی کردید اخه این چه کاریهههههههههههههههههه باورتون که نشده ما براش پول میدیمممممممممممممممممم خیلی کارتون وقیحانه است
من آووکادو رو تازه میخواستم بخونممم🤦🏻♀️
به نظرم اینکه یه رمانی از وسطاش دیگه با اشتراک بشه اصلا درست نیست
ای کاش رمان های جدیدی رو شروع میکردین و اونها رو جزءرمان های آنلاین ویژه در نظر میگرفتید.
امید رفته بود پیش نفس ولی تا نفس بهش نزدیک میشد قلبش پسش میزد و مدام یه صدایی از لحضاتی ک با آلاله داشت میاد تو ذهنش و ذهنشو درگیرمیکرد
حالا شما این پارت رو برامون خلاصه کردین دستتون هم درد نکنه ولی کاش این کارو نمی کردن،از وسط رمان پولیش میکنن
تهههه نامردیععععع
وسط رمان ک رسیده پولیش کردن
واقعا ک……
کاش حداقل چرت نبود این رمان.حیف پول که برای این مزخرفات هدر بشه