گوشه ی پلکش پرید و سرِ پایین افتاده اش را بلند کرد. نگاهش عجیب شده بود، عجیب و متفاوت.
_ میبخشی نه؟
نه این حامی، حامی سابق بود و نه نگاهش آن گستاخی قبل را داشت.
شرم و حیایی محو روی نگاهش سایه انداخته بود!
اما او پدر بود و دلواپسی عمیق ترین احساسش.
پدر بودنش را گوشه ای فرستاد و شد همان رفیقی که حس میکرد پسرکش نیاز دارد.
شد همانی که پدرش برای او بود و حالا وظیفه داشت برای پسرش باشد.
دست حامی را سفت و محکم چسبید و پیشانی به پیشانی اش چسباند.
پسرکی که تا دیروز در آغوشش و محتاج به او بود، حالا از او هم بالاتر زده و برای زل زدن در چشمانش باید کمی سر بلند میکرد.
بزرگ شده بود، اما هنوز هم محتاج بود به مهر و محبت پدرانه اش…
_ چیشده پسر بابا؟ چی بهت گذشته تو این سه روز؟
حامی لبخند محوی زد و در حرکتی غافلگیرانه دست دور گردن پدرش انداخته و با تمام وجود او را در آغوش کشید.
دست حاج آقا که روی کمرش نشست قفل زبانش باز شد و آن تکه ی بزرگ و سنگین روی قلبش را بیرون ریخت.
_ یه وقت آقم نکنی بابا، یه وقت دعا نکنی یه بچه مثل خودم جلوم درآد…
من بچه بودم، خر بودم، چیزایی که فهمیدم مغزمو بهم ریخت… همه چی برام یه طور دیگه، اونجوری که واقعا نبود معنی پیدا کرد…
فکر کردم در حقم ظلم شده، فکر کردم حق نداشتین اون کارا رو بکنین، نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم…
این چند روز، یا بهتره بگم از وقتی سراب اومده تو زندگیم و به آینده فکر میکنم، انگاری تازه میفهمم چه خبر بوده…
شاید اگه منم جای شما بودم، تو اون موقعیت، تو اون روزا… منم همون کارو میکردم…
آسِکـــور, [07/03/1402 05:40 ب.ظ]
#پارت_۳۶۴
او میگفت و همراه با خالی شدن دمل چرکیِ چند ساله ای که تمام تنش را در برگرفته بود، پدرش را هم از تمام احساسات بد و منفی خالی میکرد.
او میگفت و لحظه به لحظه احساس سبکی میکرد و خبر نداشت پدرش چندین سال رویای چنین لحظه ای را در سر می پروراند…
_ منِ احمق گیر کرده بودم تو اون گذشته ی لعنتی و چشمام کور شده بود…
نمی دیدم دارم چه گندی به زندگی خودم و شما میزنم.
باعثِ سفید شدن دونه دونه موهاتون منم، نصف این چین و چروکای روی صورتتون به خاطر منه…
کمی فاصله گرفت و اما دستانِ تشنه ی محبتش هنوز دور تن تنومند بزرگترین مرد زندگی اش پیچ خورده بود.
مژِگان ترش را روی هم فشرد و تکخند تو گلویی زد.
_ خیلی مرد بودی که فقط یه بار زدی تو گوشم، خیلی صبوری کردی بابا، میدونم…
شرمندتم که اونی که میخواستی نبودم…
تنها چیزی که الان میخوام، اینه که منو ببخشی…
فشاری که انگشتان حاج آقا به کمرش وارد کرد، قوت قلبی بود برای اوی شرمنده و سرگردان.
نفس عمیقی کشید و به زحمت دستانش را راضی به عقب نشینی کرد.
در یک قدمی پدرش ایستاد و با سری خمیده طلب بخشش کرد.
_ الان همه چی دارم، اینجایی که وایستادم دقیقا بهترین جاییه که میتونستم باشم، اما شرمندگی روزای قبل یه لحظه هم ولم نمیکنه…
بد کردم باهاتون درست، اما شما مثل همیشه بدی رو با خوبی جواب بدین…
بگذر ازم بابا، یه موقع نفرینم نکنی، آه نکشی از دستم…
_ تو هر جوری باشی، چه خوب، چه بد، پاره ی تنمی بابا جان، این حرفا چیه که میزنی؟
من و مادرت جونمونو میدیم واسه دیدن خوشبختیت گل پسر… پیر شی بابا، پیر شی…
آسِکـــور, [08/03/1402 02:48 ب.ظ]
#پارت_۳۶۵
نگاهش خیره ی وانت مقابلشان که لبالب پر شده بود از اسباب و لوازم خانه بود.
وسایلی که حاج خانم اصرار داشت به عنوان جهیزیه ی دخترش تهیه کرده و خشک و خالی راهی خانه ی بختش نکند.
روز اولی که پا در محله گذاشت برایش تداعی شد. وانتی که او را وارد دنیای جدید زندگی اش کرد کمی درب و داغان تر بود.
آن زمان حتی برای ثانیه ای فکر پاگیر شدن و ماندن در خانه ای میان آن محله را نمیکرد و حالا تنها مأوا و پناهش یکی از همان خانه ها بود.
با توقف ماشین، نگاهش از وانت کنده شده و روی حاج خانم و حاج آقا چرخ خورد.
دو نفری که بر خلاف انتظارش عمل کرده بودند و نصف بیشتر خوشبختی اش را مدیون آنها بود.
پیاده شدن حامی را از صندلی شاگرد وانت دید و ناخواسته لبخندی گوشه ی لبش را آذین بست.
_ آینه قرآنو برداشتی مادر؟
حواس پرت و در حالی که با نگاهش ابروهای در هم پیچ خورده از سر دقت حامی را نظاره میکرد، سری به تایید تکان داد.
_ اوهوم…
حاج خانم وا گویان به عقب برگشت و هوش و حواس نداشته ی سراب، به خنده انداختش!
_ خب حالا انگار تا حالا ندیدتش!
آینه قرآنو کجا گذاشتی دختر؟
سراب چشم گرد کرده و با خجالت لب گزید. دستپاچه دستی روی صندلی کشید و به تته پته افتاد.
_ ها… اینجاست… آوردمش… اینجا بودا…
حاج خانم که از میان دو صندلی گردن کشیده بود و همراه دست سراب نگاهش را به هر سو میکشاند، ابرو بالا انداخت.
_ اوناها مادر، قربون حواس جمعت گذاشتیش پایین!
صدای شاد و سرحال حاج آقا که در اتاقک ماشین پیچید، عرق شرم پیشانی سراب را پوشاند.
_ دخترمو اذیت نکن خانم، نذار از دسته گلای خودت بگم!
آسِکـــور, [09/03/1402 09:47 ب.ظ]
#پارت_۳۶۶
به اصرار حاج خانم همه یک لنگه پا مقابل در ایستاده بودند تا ظرف اسپندی که همراه خود آورده بود را آماده کند.
سوز و سرمای روزهای زمستان زغال ها را هم سرد و یخ کرده بود که در برابر آتش گرفتن ممانعت میکردند.
همه با هم دور دست حاج خانم حلقه ی کوچکی با دستهایشان ایجاد کردند بلکه اسپند دود کردن، این کار مهمش را به انجام برساند!
کمی بعد که رنگ زغال ها از آن سیاهی درآمد و کمی سرخ شد، همه با شوقی فراوان مشغول شادمانی شدند.
کم چیزی که نبود، ماموریت بی نهایت مهم حاج خانم به انجام رسیده بود!
ظرف اسپند را یک دور، دور سر همه چرخاند و حتی به وسایل پشت وانت هم رحم نکرد!
تک تکشان را از زیر قرآن رد کرده و آینه و قرآن به دست پا داخل خانه گذاشت.
به قول حامی، عملیات ویژه اش بالاخره تمام شد!
تا سر شب مشغول چیدن لوازم شدند و هر چه حامی میگفت لنگه ی تمام آن وسایل در خانه شان موجود است، حاج خانم سفت و سخت کار خود را میکرد.
کار زیادی نبود و اکثرشان را حامی به کمک حاج آقا، تحت نظارت حاج خانم انجام داد و سراب هم در آشپزخانه مشغول تهیه ی غذایی حاضری بود.
کوکو سیب زمینی های خوشرنگ را با نهایت سلیقه در دیس چید و با گوجه و پیاز، تنها چیزهایی که در خانه داشت تزیینش کرد.
پیاله های ماست را هم با نعنا و مرزه ی خشک شده ای که دست رنج حاج خانم بود، از سادگی درآورد.
همه را با وسواس روی میز چهار نفره ی گوشه ی هال چید و قدمی عقب رفت.
از تماشای آن سفره ی ساده و کوچک حظ کرد و انگشتانش را در هم چلاند.
دلخوشی هایش چه کوچک و ساده شده بودند دختری که کرور کرور الماس و جواهر و سفرهای دور دنیا راضی اش نمیکردند…
آسِکـــور, [10/03/1402 09:47 ب.ظ]
#پارت_۳۶۷
_ چه بویی راه انداختی دخترم، دستت درد نکنه خسته شدی.
سمت حاج آقا برگشت و لبخندی زیبا به رویش پاشید.
_ کاری نکردم بابا جون، زحمت اصلی رو دوش شما بود. بفرمایید تا از دهن نیفتاده.
مامان جان، حامی، شام آمادست.
حاج آقا در حالی که آستین تا شده ی پیراهنش را پایین میداد، سری تکان داده و به زحمت نگاهش را از محتویات روی میز گرفت.
بعد از ساعتها کار و شنیدن غرغرهای حاج خانم، دلش با دیدن آنها مالش رفته بود.
_ یه آب به دست و صورتم بزنم میام باباجان، شما شروع کنین.
حاج خانم و حامی به به و چه چه کنان دور میز نشستند و نگاه سراب اما به راهی بود که حاج آقا رفته بود.
_ الان برمیگردم، شما شروع کنین.
سمت اتاق خوابشان پا تند کرد و حوله ای کوچک از میان کوه لباس های چپانده شده داخل کمد برداشت.
به آرامی و با قدمهایی کوچک سمت در حیاط رفت. میخواست نگاه آن دو را سمت خود نکشد اما خبر نداشت هر دو با کنجکاوی از گوشه ی چشم نگاهش میکردند!
حوله میان انگشتانش مچاله شد و با چند قدم فاصله پشت در سرویس ایستاد.
سرد بود و قول حامی برای انتقال سرویس بهداشتی به داخل خانه، حداقل چند ماهی زمان میبرد.
سرخ شدن نوک بینی اش را که حس کرد، دستانش را دور خود حلقه کرده و کمی در جایش این پا و آن پا کرد.
حاج آقا با صورتی نمدار خارج شد و نگاهش به سراب که از سرما به خود میلرزید افتاد.
حوله ی چنگ شده میان انگشتانش را که دید راه نفسش بسته شد.
چقدر در حسرت داشتن فرزند دختر سوخته بودند…
به یاد آن روزهای شوم و پر از تلخی چشم بست و آهی کشید…
_ من… میخوام یه چیزی بهتون بگم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینم حساب رو گوشیم هست من سه ماهه خریدم الان اصلا نمیتونم وارد بشم
ادمین واسه رمان های رمان وان باید بازم اشتراک خرید یعنی نمیشه بااشتراکی که اینجا خریدیم واردشد؟؟؟
با همین اشتراک میشه
هرکاری میکنم نمیشه اگر امکانش هست پیگیری کنید ممنون میشم
اکانتتون رو تو رمان وان فعال کردم میتونید ورود کنید
ممنون
بازم نمیتونم وارد بشم هرچی میزنم نمیشه هم نام کاربری درسته هم رمز عبور ولی بازم نمیشه
فراموشی رمز رو بزنید رمز جدید به ایمیلیتون میاد
ببخشید خیلی سوال میپرسم زدم میزنه رمزعبور به ایمیل شما ارسال شد ولی چیزی نمیاد
الان لازم نیست رمز رو تغییر بدین مگه به رمان ها دسترسی ندارید ؟
رمان های رمان وان رونه فقط رمان دونی
الان هم رمان دونی هم رمان وان برات فعال هستن
منم الان بازامتحان کردم نمیشه اگربازم نشد اونجاهم نهایتش اشتراک میخرم دیگه
ایدی تگلرام دارین بدید بهتون پیام بدم
نه متاسفانه ندارم فقط واتساپ دارم…..مشکلی نیست گفتم که نهایتا اونجاهم سرفرصت اشتراک میخرم
اکانت شما فعاله اگه تو قسمت ورود مشکل دارین میتونم رمز ورودتتون رو با ایمیلیتون یکی کنم بتونید ورود کنید
اگر امکانش باشه ممنونتون میشم برام انجام بدید
انجام شد
بیخیال قادر خان انگاراین رمان وان با من مشکل داره سرم دردگرفت ونشد بیخیال ازخیر خوندن رماناش گذشتم اصلا🤔😊
چه مشکلی داره ؟
چه میدونم برادر من هرچی میزنم بازم میگه یانام کاربری یارمزاشتباهه
عجب غلطی کردم ازاینجا هم پرت شدم بیرون وااااااای
اره برا هر سایت جدا گونه اکانت بخرید به جاش همه رمان های اشتراکی تا اخرین پارت بدون محدودیت زمانی اشتراک گذاشته میشه
اینم یکی دیگه ایمیلم هست تو رو خدا درستش کنید
واییییی حس میکنم قراره اتفاق بدی بیفته
مدیر سایت به کی قسمت بدیم آووکادو رو دربیاری از اشتراکی مایی که نمیتونیم اشتراک بخریم چیکار کنیم آخه دستمون به کجا بنده
جون مادرت عزیزت تروخدااا😭
سلام من اشتراک سه ماه خریدم ولی چند روز هست اصلا نمیتونم وارد بشم مشکل چی هست میشه راهنمایی کنید
با این ایمیلی که کامنت دادین اشتراکی خرید نشده اگه با ایمیل دیگه اشتراک خردید تو کامنت ها ارسال کنید تا بررسی بشه
ایمیل تغییر کنه اشتراک کنسل میشه ؟
وقتی تغییر بدید رو ایمیل جدید میاد اکانت