رمان آس کور پارت 107 - رمان دونی

رمان آس کور پارت 107

 

دستش زنگ را لمس نکرده، در با صدای تیکی باز شد. انگار که کمین کرده و بدجور منتظرشان بودند.

حامی بلند و بی وقفه شروع به خندیدن کرد و با نوک انگشت اشکی که گوشه ی چشمانش جمع شده بود را گرفت.

_ چه حسی داری شب تولدت قراره همزمان شه با شب مرگت؟!

چشم غره ی سراب لبخندش را عمیق تر کرده و با انگشت شست، روی گردنش کشید.

_ به جون خودم اینا به کمتر از کشتنمون رضا نمیدن.

_ خیلی زود تشریف آوردین دو ساعتم میخواین تو حیاط وقت تلف کنین؟!
هی دختر! بیا تا دستای مادرشوهرتو بستیم شمعاتو فوت کن، بعدش جونتو وردار و از این شهر برو!

صدای بشاش بردیا سر هر دو را سمت در خانه چرخاند. حامی دستی در هوا برایش تکان داده و سراب همزمان با تکان سر، سلامی آرام زمزمه کرد.

سلقمه ی حامی به بازویش خورد و صدای آرامش را شنید.

_ دیدی گفتم؟ مامانو بستن!

یک آن صحنه ای که میگفتند را تجسم کرد.
حاج خانوم با دستان بسته و حرکاتی شبیه زامبی ها که سعی داشت بهشان حمله کند.
حاج آقا و بردیا هم دستانش را چسبیده و مانعش میشدند.

لبهایش را داخل دهانش کشید تا خنده ی بلندی که قصد بیرون پریدن از حلقش را داشت، مبحوس کند.

_ وای خدا لعننتون کنه، من نباید اینو تصور میکردم!

_ که تصورم کردی، چشمم روشن!

حین قدم برداشتن سمت خانه سرش را محکم تکان داد تا آن تصاویر مضحک را از یاد ببرد اما مگر میشد؟

_ این چه سمی بود اومد تو سرم!

همانطور که با خود حرف میزد، حامی مقابلش ایستاد و جعبه ی کیک را درون دستانش گذاشت.

نگاه آرام و مطمئنی به سر تا پایش انداخت و دستانش را به آرامی به شالش رساند.

_ موهات خیلی قشنگه دلبر، یه امشب قشنگیاتو پنهون نکن.

آس‌ِکـــور, [24/03/1402 02:57 ب.ظ]
#پارت_۳۷۹

به خاطر اختلاف قدشان، نگاهی از پایین به صورت حامی انداخت و چند باری آب دهانش را پر سر و صدا بلعید.

_ ولی آخه…

حامی با سلیقه موهای حالت دارش را روی شانه هایش مرتب کرده و شال را رها و آزاد رویشان انداخت.

_ اگه خودت دوست نداری اون بحثش جداست، من به عقایدت احترام میذارم همونطور که تا الان گذاشتم.
ولی اگه به خاطر شرایط خونوادگی منه، نیازی نیست خودتو اذیت کنی.
اون تو هیچکس کاری به ظاهرت نداره، مخصوصا الان که توی واقعی رو شناختن.
تو هر جوری که باشی برای من، برای خونواده ی من، عزیزی.

نگاه نامطمئنی سمت خانه انداخت. سنگینی کیک از روی دستانش برداشته شد و چشمانش بند نگاه جدی حامی شد.

دستی به موهایش کشید و نفس لرزانش را بیرون داد.

_ آخه… خجالت میکشم اینطوری…

نوک بینی اش میان انگشتان حامی فشرده شد و قبل از اینکه لب به اعتراض بگشاید، لبهای حامی پیشانی اش را داغ کرد.

_ خوشگلی که خجالت نداره جوجم.
فقط خواستم بدونی از سمت ما مشکلی نیست، ته تهش این خودتی که تصمیم گیرنده ای.
هر چیزی که خوشحالت میکنه رو انجام بده.

ناخن های لاک زده اش را به بازی گرفت و دروغ چرا؟
خودش هم از کمی آزادی بدش نمی آمد.

در واقع نه آن شوری خانه ی راغب را دلش میخواست و نه این بی نمکی خانه ی حاج آقا را.

حالا که سرابی جدید در وجودش متولد شده بود، زندگی متعادل و آرام تنها خواسته اش بود.

_ مرسی حامی، شماها خیلی خوبین.
نمیدونی چقدر خوشحالم که دارمتون.

جواب مثبتش لبخند روی لب هر دو نشاند. دست آزادش را دور شانه ی سراب انداخت و همراه خود داخل خانه کشید.

آس‌ِکـــور, [25/03/1402 10:21 ب.ظ]
#پارت_۳۸۰

به محض ورود برف شادی روی سر و صورتشان ریخته شد و هر دو چشم بستند.

صدای دستها و آهنگ تولدت مبارک بلند شد و از تمام شدن برف شادی که مطمئن شدند، چشم باز کردند.

سراب معذب و با استرسی مشهود که مردمک چشمانش را به لرزه انداخته بود، تک تکشان را نگریست.

به دنبال واکنشی بد نسبت به ظاهر جدیدش بود اما جز نگاه تحسین آمیزشان چیزی ندید و قلبش غرق خوشی شد.

تنها کسی که مات و مبهوت نگاهش میکرد، رسا بود که حین جویدن عصبی پوست لبش، دست به سینه گوشه ای ایستاده و خیره اش بود.

بدجنسی بود که دلش خنک شده بود؟!

عمدا لبخندی حرص درآر کنج لبش نشاند و چند ثانیه ای بدون پلک زدن نگاهش کرد.

سرخ شدن پوست صورت رسا، همچون آب خنکی بود روی حسادت زنانه اش.

دست حامی محتاطانه لابلای موهایش خزید و باقی مانده ی برف شادی را از رویشان برداشت.

_ چشمم کف پات دختر، چقدر خوشگل شدی مادر.
با توپ پر منتظرت بودم اما مگه دلم میاد این عروسکو دعوا کنم؟

در آغوش پر مهر حاج خانم فرو رفت و خنده مهمان لبهایش شد. دستش را با تمام توان دور تنش پیچاند و زیر گوشش پچ زد:

_ مامان… خیلی زحمت کشیدین، مرسی.

حاج خانم هم همانطور آرام و زیر لبی جوابش را داد.

_ تو رحمت خونه ی مایی دخترم، تولدت مبارک.

رها هم آرام و کوتاه او را در آغوش کشیده و تولدش را تبریک گفت.
به ترتیب بردیا و باربد، حتی رسا هم با بی میلی تمام نزدیکش شده و تبریکشان را گفتند.

سراب منتظر حاج آقا بود، مردی که بعد از سالها حسی واقعی از دختر بودن را برایش زنده کرده بود.

وقتی خبری از حاج آقا نشد، نگرانی در دلش ریشه دواند و لبخند از روی لبهایش پر کشید.
کجا بود؟

آس‌ِکـــور, [27/03/1402 10:19 ب.ظ]
#پارت_۳۸۱

با ضربان قلبی نامنظم شده و حس بدی که از دیدار آخرشان و آن صحبت ناتمام همراهش مانده بود، نگاه ماتش را گرداگرد خانه چرخاند.

او را دید، دورتر از همه ایستاده و با حالتی عجیب خیره اش بود.
ترس و وحشت از لو رفتن باز هم به جانش افتاد.

ناخواسته و فقط برای اینکه کاری انجام داده باشد، دست بلند کرده و کمی شالش را جلو کشید.

ساده لوحانه انتظار داشت دلیل رفتار عجیب و غریب حاج آقا، ظاهر جدیدش باشد!

_ چیزی شده عزیزم؟ چرا اونجا وایستادی؟

با سوال حاج خانم که آغشته به چاشنی نگرانی بود، بالاخره پلکی زد.
کمی از خیرگی نگاهش کاسته شد و اما قلب سراب هنوز نامنظم میکوبید.

_ نه، داشتم عروسمو نگاه میکردم.

حرف هایش هم عجیب شده بود، نه؟
یا سراب زیادی روی حرکات و حرفهایش حساسیت نشان میداد؟

بردیا که گویی از ایستادن خسته شده بود، عقبکی سمت مبلها رفت. خودش را روی نزدیک ترین مبل انداخت و با سیبی که از ظرف میوه برداشته بود مشغول شد.

_ والا بیشتر داری میخوریش!

حاج آقا با خنده دستی به صورتش کشید و التهاب صورتش میگفت از حرف بردیا شرمگین شده است.

با قدمهایی کوتاه جلو آمد و مانند همیشه، دست دور شانه ی سراب که همانطور خشکش زده بود انداخت.

_ تولدت مبارک باباجان، هیچوقت اشک به چشمت نیاد دخترم.

_ ممنونم بابا، شرمندم میکنین.

صدای زار و پریشان سراب چیزی را درونش تکان داد.
نفس کلافه ای کشید و در دل خود را بابت احساسی که داشت ملامت کرد.

شانه ی لرزان سراب را بوسید و تکخند مردانه ای زد.

_ همین که دیدمت یاد اولین تولد حاج خانم افتادم، داشتم تو اون روزا سیر میکردم بابا ببخش که دیر جلو اومدم.

آس‌ِکـــور, [28/03/1402 09:52 ب.ظ]
#پارت_۳۸۲

قفسه ی سینه اش نامحسوس از حجم نفس های حبس شده خالی شد.

با کنار رفتن حاج آقا، جو سنگینی که به یکباره بر خانه حاکم شده بود را حس کرد.

چهره ی هر چهار نفرشان در هم شده بود و انگار چیزی آزارشان میداد.

با توجه به دوستی عمیق و چند ده ساله شان، حدس زد هر چه که بهمشان ریخته باید مربوط به همان تولدی باشد که فکرش حاج آقا را آنطور عجیب و غریب کرده بود.

_ ای بابا زنمو ول کنین، تمومش کردین آخر شب لازمش داریما!

حامی هم آن جو سنگین را حس کرده بود که با مزه پرانی هایش سعی در عادی سازی داشت.

بردیا هم همراهش شده و پقی زیر خنده زد. چشمک زنان سیب گاز زده ی درون دستش را سمت حامی پرت کرد.

_ خفه شو پدرسوخته، تو حجب و حیا یذره به من نرفتی!

حاج خانم گلویی صاف کرده و لبخند ماسیده روی لبش را دوباره جمع و جور کرد.

_ اتفاقا کپ خودته، عینهو سیبی که از وسط نصفتون کرده باشن… متاسفانه!

صدای رها به اعتراض بلند شد و کنار همسرش نشست. چند باری با حرص پلک زد و دست دور بازوی او حلقه کرد.

نگاه پر محبتی به بردیا انداخته و با صورتی جمع شده سمت حاج خانم برگشت.

_ از خداتم باشه، عین شوهر تو یبس از آب درمیومد خوب بود؟!

شوخی ها و کل کل ها که بالا گرفت، بالاخره فرصتی برای نشستن پیدا کردند.

سراب کنار حاج خانم نشست و حامی کیک را به آشپزخانه برد.
تازه نگاهش به تزیینات ساده ی روی دیوار و سقف افتاد.

شور و شعف را میشد در نی نی چشمانش دید. تمام این کارها را برای شادمانی او کرده بودند.

_ راستی چند سالت شد سراب جون؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fsh
Fsh
11 ماه قبل

مگر اولین جشن تولد حاج خانم چه اتفاقی افتاده؟!!!
این دوتا زن و شوهر چی میدونن که بقیه نمیدونن؟!!!

رهگذر
رهگذر
11 ماه قبل

راستی چند سالت شد سراب جون
به توچه دختره فضول دلم میخواد موهاشو بکنم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x