چند قلپ از آب را با ولع نوشید و حتی مزه اش را هم نفهمید. فقط نیاز داشت دهان و گلویش را از بی آبی نجات دهد.
رفته رفته حس به زبانش برگشت و از طعم شوری آب، عقی زد. تمام محتوای دهانش را بیرون ریخت اما دیر شده بود، مزه ی زهرمار و شوری دهانش این را میگفت.
خنده های بلند و دیوانه وار راغب که گوشش را آزار داد، تازه پی به همه چیز برد.
از مردی که با بی رحمی او را به صلابه کشیده بود انتظار رحم داشت؟! چقدر ساده بود…
تقلاهایش همان چیزی بود که راغب میخواست!
میان گریه خندید و اندک آب دهانی که داشت را جمع کرده و مقابل پای راغب ریخت.
_ کاش وقتی میتونستم… میکشتمت… بابا!
بابا را با تمسخر و تحقیرآمیز گفت و دلش پر کشید برای «باباجان» گفتن های حاج آقا.
تنها حسرت و آرزویش بعد از مرگ، دیدن آنها خواهد بود.
راغب مشغول ور رفتن با گوشی اش شد و همانطور که دور سراب می چرخید، آب نمک را با تفریح روی زخم های تنش ریخت و میان ناله هایش گفت:
_ اون مهمونی همون فرصت دوباره ای بود که میتونستی هم به خودت بدی هم به اون حرومیا.
تصمیم داشتم بعد از جوش خوردن معاملم با رجبی، بهت بگم که از جونشون گذشتم.
بگم قراره مثل سابق خوش و خرم کنار هم زندگی کنیم.
آخ آخ، یه چیزی بگم تا تهت آتیش بگیره سراب؟ حتی داشتم رو برگشتنت پیش اون پسره ی بی دست و پام فکر میکردم.
اگه کارتو خوب انجام میدادی ممکن بود الان زیرش باشی!
ولی ببین چیکار کردی؟ خراب کردی، خراب!
حالا که رجبی رو پروندی، برمیگردیم رو نقشه ی قبلیمون.
ببینم اونقدری که تو واسشون میمیری، اونام واست تب میکنن یا نه؟!
چند قدم دورتر از سراب ایستاد و دوربین گوشی را روی تن برهنه اش تنظیم کرد.
نگاه خبیث و شیطانی اش را به چشمان خیس سراب دوخت و بشکنی در هوا زد.
_ شروع کنین!
#پارت_۴۸۸
روی زمین نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. تمام تنش میلرزید و مغزش از حجم شنیده هایش در حال انفجار بود.
_ نمیفهمم… چرا اینا رو تا الان نگفته بودین؟ خدای من… شما کی هستین؟
وسط نشسته بود و هر چهار نفرشان دوره اش کرده بودند. یاشا هم از صفحه ی لپ تاب نگاهش میکرد.
بالاخره گذشته کار دستشان داده بود!
_ یه چیزی مربوط به گذشته بود، قبل از بودن شماها. چرا باید دربارش حرف میزدیم باباجان؟
بردیا پوف کلافه ای کشید و کف دستانش را به زانوانش فشرد.
_ اصلا کی فکرشو میکرد بعد این همه سال یهو یکی سر و کلش پیدا شه و دنبال اون مدارک باشه؟!
بلافاصله سمت یاشا برگشت و با تردید سری تکان داد.
_ تو مطمئنی کسی از اون مدارک خبر نداشت؟
یاشا دستی به گردنش کشید و با ریز کردن چشمانش در فکر فرو رفت.
_ قبلا آره، الان؟ مسلمه که نه… با این جریاناتی که پیش اومده، حتما یکی دورادور حواسش بهمون بوده!
برای حامی این چیزها اهمیتی نداشت. اینکه پدر و مادرش و دوستانشان در گذشته مرتکب چه خطایی شده اند و آن مدارک میتواند همه شان را نابود کند مهم نبود.
تنها موضوع حائز اهمیت سراب بود که اگر به دادش نمیرسید شاید همین حالا در حال کشیدن نفس های آخرش بود.
حتی فکر به نبودن سراب هم کمرش را میشکاند…
_ خب… الان چیکار کنیم؟ سراب…
یاشا میان حرفش پرید و در حال خاراندن گوشه ی چشمش، ریزبینانه به نگاه درمانده ی حامی زل زد.
_ اون دختر نفوذیشون بوده، آدمِ خودشون، چرا فکر کردن میتونن ازش به عنوان اهرم فشار شما استفاده کنن؟!
حتی اگه برای خودشون مهره ی سوخته ام باشه، بازم دلیلی نداره برای شما مهم باشه… اصلا عجیب نیست براتون؟!
#پارت_۴۸۹
عشق چنان در تار و پودش ریشه دوانده بود که دیگر ذهنش سمت این اما و اگر ها نمیرفت.
جای مغز، قلبش کار میکرد و همه چیز را ساده و رویایی میدید که ساده لوحانه پچ زد:
_ میدونن من دوسش دارم، میدونن هر کاری براش میکنم…
یاشا ناخواسته نگاهی پر از حسرت به حاج خانم انداخت و حاج خانم که دستپاچه سر پایین انداخت، او هم نگاه دزدید و آهی از ته دل کشید.
بهتر از همه عشق را میفهمید و به حامی حق میداد. اما ماجرا بزرگتر از چیزی بود که حامی عاشق و شیدا متوجهش باشد.
تلخ خندید و سری به نفی تکان داد.
_ نه عمو جون، به این سادگیا نیست قربونت برم.
رها نگاه دلسوزانه اش را از حامی برداشت و رو به حاج آقا گفت:
_ سراب کس و کاری نداشت؟ شاید از طریق اونا بشه به یه چیزی رسید.
پلک های روی هم افتاده ی حاج آقا جوابش را داد.
_ همون موقع که بهش شک کردم اطلاعاتشو درآوردم.
سراب کسیه که اصلا وجود نداره!
بردیا با حرص پوزخندی زد. چقدر احمق بودند که خام مهربانی های سراب شده بودند.
_ همه چیش فیک بود، چه توقعی داری!
حامی از بحث بینشان سرسام گرفته بود. هر یک ثانیه هم برای نجات جان سراب مهم بود و کسانی که مسبب این وضعیت بودند، به راحتی داشتند زمان را هدر میدادند.
دندان قروچه ای کرد و بی اعصاب و مجنون وار از جایش بلند شد.
یادشان رفته بود که گذشته ی آنها، حالشان را خراب کرده بود و همه ی تقصیرها را گردن سرابش می انداختند.
_ تا شما کشف معما کنین، سراب هفت تا کفن پوسونده. خودم پیداش میکنم.
همین که خواستند چیزی برای جلوگیری از رفتنش بگویند، صدای دینگ گوشی حامی بلند شد و همه شان وحشت زده به منبع صدا زل زدند!
باز چی فرستاده🥲
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 113
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الهی بمیرم این وسط هرچی که بوده و ربطی به حامی و سراب نداشته ولی فقط اون دوتا دارن میسوزن
چرا نمیگه این بابا ننه ی حامی چه کاره بودن اون مدارک چیه
دقیقاً گذشته این چهارتا چی بوده؟؟
من تا حالا فکر میکردم بابایی حامی زن دوم گرفته و بعد از اینکه لو رفته، رهاش کرده. بچه زن دوم، سرابه. و سراب و حامی خواهر و برادر هستند.
اما با توجه به این اتفاقات این پیشبینی غلطه
شایدم بابای حامی که زن دوم گرفته بچه اش راغب باشه اینجوری نفرتش از خانواده حامی منطقی تر میشه
از لحاظ سنی نمیخونه. ممکنه راغب برادر زن دوم باشه ولی پسر حاجی نه.
باز اون مدارک مهم هستند. یک غلطی 4 نفره کردند. پدر و مادر حامی، بردیا و این خارج نشینه، یاشا. انگار علاقهای بین یاشا و مادر حامی بوده. با این حساب، قضیه زن دوم کلا کنسله
اعصاب و روانم داره بهم میریزه:((((
دقیقا