رمان آس کور پارت 135 - رمان دونی

 

 

 

 

بینی اش تیر کشید و کاسه ی چشمانش به آنی پر شد. برای سراب آنقدرها هم ناراحت نبود.

 

چرا که او را نامرد میدانست و به خاطر ضربه ای که به حامی زده بود چشم دیدنش را نداشت.

حتی گاهی در خلوت خود آرزوی گم و گور شدنش را هم میکرد.

 

اما بچه… بچه فرق داشت. بچه ای از جنس خود حامی، بچه ای که متعلق به خود حامی بود و حالا معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار شود.

 

غمی سنگین روی قلبش نشست و نفس کشیدن برایش سخت شد. اویی که بیرون ماجرا بود و هیچ نسبت خونی ای با آن بچه نداشت، از تصورش آتش گرفت.

وای به حال حامی که پدرش بود…

 

چند باری آب دهانش را قورت داد تا بغضی که بیخ گلویش چنبره زده بود را پایین بفرستد.

 

خم شد و دست حامی را میان هر دو دستش گرفت. هر چه کرد نتوانست جلوی اشکی که از هر دو چشمش چکید را بگیرد.

 

_ غمت نباشه ها داداش… میشکونم گردن کسی که بخواد به توله سگ عمو چپ نگاه کنه…

 

اشک حامی هم که دیگر دم مشکش بود. آنقدر بیچاره و عاجز بود که حتی گریه هم آرامش نمیکرد.

 

_ سعید… اگه دیگه نبینمشون… به خدا میمیرم…

 

در ظاهر فقط دوست هم بودند اما فقط خودشان میدانستند که رابطه شان فراتر از یک دوستی ساده است.

 

با تمام کل کل ها و دعواهایشان، خار به انگشت یکیشان که میرفت آن یکی بیشتر درد میکشید.

 

سعید روی صورتش خم شد و برادرانه چشمان خیسش را بوسید. لحنش بیشتر از سرزنشگری، درمانده بود.

 

_ گوه نخور مرتیکه، چرا نبینیشون؟

دو روز دیگه باز با اون زن عتیقه ات خراب میشین سرم حرصم میدین.

جمع کن خودتو پسر، میخوای با این حال بری پیش زن و بچت؟ خجالت بکش، پاک کن اشکاتو…

 

#پارت_۵۰۰

 

با درد چشم باز کرد. هر چه پلک زد تاری دیدش رفع نشد.

دهانش خشک بود و مزه ی زهرمار میداد.

 

دستانش نبض میزدند و سوزش و دردی بی انتها درونشان حس میکرد.

 

یکی از دستانش را بلند کرد و با دیدن سفیدی رویش، چشم تنگ کرد. آنقدر دقت به خرج داد که پس از لحظاتی پانسمانش را تشخیص داد.

 

حیرت زده و کنجکاو تکانی به گردنش داد و سرش را بلند کرد. نگاهی به خودش که لباس پوشیده روی تخت خوابیده بود انداخت.

 

_ قبلا نسبت به درد مقاوم تر بودی!

 

طبق معمول صدای راغب سوهان روحش شد. با افسوس چشم بست و سرش را روی متکا رها کرد.

 

_ بابا حامی!

 

با یادآوری آخرین کلماتی که قبل از بیهوشی از دهان راغب شنیده بود، چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.

 

به یکباره سیخ نشست و تمام تنش که به درد افتاد، آخ کشداری گفت.

 

_ خواستم گرگ بار بیای، شبیه گربه های لوس و وابسته شدی!

 

هنوز هم واضح نمیدید اما سر و وضع آشفته ی راغب را تشخیص داد.

موهای ژولیده، تیشرت ساده، چهره ای که مانند همیشه قرص و محکم نبود.

 

_ دست… از… سرش… بردار…

 

انگار گلویش زخم شده بود، صدایش در نمی آمد و تمام حلقش میسوخت. خشکی دهانش هم امانش را بریده بود.

 

دهانش یک جور و چشمانش هم یک جور دیگر.

کلافه از چشمان احمقش که بازی در می آوردند، پلک هایش را محکم روی هم فشرد.

 

بی حواس دستانش را بلند کرد تا چشمانش را بمالد که با تیر کشیدنشان، دلش ضعف رفت.

 

_ آروم باش، داری به خودت صدمه میزنی.

 

صدای خش خش لباس های راغب را شنید و پایین رفتن تخت را حس کرد. جسم خنکی به لبهایش چسبید که وحشت زده عقب کشید.

 

#پارت_۵۰۱

 

_ آبه، بخور صدات باز شه. گلوت داره از بی آبی میناله.

 

هنوز شوری آن بطری آب لعنتی را با پوست و استخوانش به یاد داشت.

 

چشم که باز کرد تاری دیدش رفع شده بود. نگاه مشکوکش را به نگاه بی انگیزه و تیره ی راغب دوخت.

راغب تکخند بی رمقی زد و ابرو بالا انداخت.

 

_ اوه عزیزدلم، من یه ایده رو دو بار اجرا نمیکنم!

 

دوباره سر بطری را به لبهای سراب چسباند و با خوردن اولین قلپ از آب، تشنگی اش بیشتر نمایان شد.

 

سر جلو برد و با ولع تمام آب بطری را یک نفس نوشید. راغب با لبخندی محو تماشایش میکرد که نفس زنان عقب کشید.

 

لبهای خشکش را داخل دهانش برد و با خنکای زبانش خیسشان کرد. آنقدر به این آب محتاج بود که یک آن موقعیتشان را فراموش کرد و صادقانه پچ زد:

 

_ خیلی بهش احتیاج داشتم… واقعا به موقع بود، مرسی.

 

حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود. راغب دست پشت کمرش برد و آرام مشغول نوازشش شد.

 

_ استراحت کن، به اونم احتیاج داری.

 

راغب یک طور عجیبی شده بود، هیچوقت او را این چنین از هم پاشیده و شکسته ندیده بود.

 

به یکباره یادش آمد که حالا زمان فکر کردن به احوالات راغب نیست و تمام زخم های جسم و روحش را همین مردِ مهربان شده ی آشفته زده!

 

خودش را عقب کشید و نگرانی اش برای حامی، شد صدا، شد فریاد. فریادی عاجزانه و ملتمس که بر سر راغب زد:

 

_ چرا راحتش نمیذاری؟ چرا… بهش دروغ گفتی… عوضی؟

اون نگاه نمیکنه به راست و دروغ حرفات، باورش میکنه… میاد دنبالم… میمیره، تو میکشیش…

ولش کن، ولش کن راغب…

 

_ دروغ نگفتم!

 

ولی حقشون نبود اینجوری بفهمن پدر و مادر شدن…🥲💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
7 ماه قبل

واقعا حقشون نبود اینطوری بفهمن پدر و مادر میخوان بشن

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

سراب طفلکی خودشم نمیدونه حاملست

آدم معمولی
آدم معمولی
7 ماه قبل

اخه چرا اینقدر اینقدر نم نمک می نویسی
آخه چرا راغب 😂😭

me/
me/
7 ماه قبل

زندگی مشترک اخرین باور منه و این رمان ها چه عجیب تیرگی هاشو پنهون کردن

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x