رمان آس کور پارت 148 - رمان دونی

 

 

 

در برابر نگاه بهت زده ی سراب، سر پایین انداخت و آرام شروع به گریستن کرد.

 

_ دیگه نمیتونم… شما نباید تقاص گذشته ی ما رو بدین…

شرمندتم بابا، حلالم کن… زود خوب شو تا قلبم نترکیده… خوب شو باباجان…

 

چانه ی سراب از بغض لرزید و بعد از مدتها تپش های کر کننده ی قلبش را شنید.

قلبی که مرده بود و حالا دوباره داشت برای خانواده اش می تپید…

 

پدرش داشت به خاطر اوی لعنتی اشک میریخت، پدر بیچاره اش…

نمیخواست او را در این شرایط ببیند، باید کاری میکرد.

 

به هول و ولا افتاد و دستانش را از میان دستان لرزان مرد بیرون کشید.

 

تمام کارهایش غیر ارادی و فقط از روی حسی عجیب و تازه جریان گرفته درون رگهایش بود.

حسی که شاید میشد نامش را عشق پدر و فرزندی گذاشت…

 

به آرامی تنش را جلو کشیده و کف دستش را روی گونه های خیس از اشک حاج آقا کشید.

 

گویی عشق خانواده اش قرار بود زخم هایش را ترمیم کند و او را از قعر جهنم بیرون بکشد.

 

نگاه گنگ و پر از سوال حاج آقا را روی صورت خود دید و به زحمت و پر خواهش لب زد:

 

_ ن… گر… یه… نه…

 

حاج آقا ذوق زده از شنیدن صدایش خندید و سری به تایید تکان داد. سراب هم لبهایش را به طرفین کش داده و چیزی شبیه لبخند را به نگاه خسته ی او هدیه داد.

 

دستش را روی دست سراب گذاشت و خنده اش عمیق تر شد. از نگاهش مهربانی و عشق بود که سمت قلب مرده ی سراب ساطع میشد.

 

_ تو خوب شو دخترم، من غلط میکنم گریه کنم…

 

نگاهش بین چشمان او جا به جا شد و با خود فکر کرد که میتواند دردش را با این مرد، با پدرش در میان بگذارد؟

 

حاجی🥲

 

#پارت_۵۵۱

 

پدری که شبیه به راغب نبود، پدری که در پدری کردن استاد بود…

شاید میتوانست دردش را چاره کند، شاید میتوانست او را از این گند و کثافت بیرون بکشد.

 

اشکی از گوشه ی چشمش چکید و درمانده چشم بست. داشت افکارش را بالا و پایین میکرد.

 

هر چه فکر کرد بیشتر به این نتیجه رسید که باید صحبت کند.

اگر دلیل کارهایش را میفهمیدند همه چیز ساده تر و قابل هضم تر میشد.

 

شاید حتی کمکش میکردند، فرزندش را از بین میبردند و او را از حامی دور میکردند تا با هر بار دیدنش، به یاد خاطراتی که با او داشت، بند بند مغزش از هم نپاشد.

 

دهانش را چند باری باز و بسته کرد اما تمام تلاش هایش برای صحبت کردن، منجر به چند آوای بی معنی شد.

 

_ م… ن… ح… م… بچ… حاااا… م…

 

انگار وزنه ای سنگین به زبانش بسته بودند که از پس تکان دادنش برنمی آمد. از تلاش مداوم خسته شد و به نفس نفس افتاد.

 

تصمیم داشت این راز لعنتی و کثیف را با خود به گور ببرد و اجازه ندهد حتی یک نفر دیگر مانند او زیر آوار این راز بمیرد.

 

آنقدر در این مدت به ذهنش حرف نزدن و سکوت را تلقین کرده بود که انگار آن بخش از ذهنش که مربوط به تکلم بود، واقعا از بین رفته بود!

 

کلافه جیغ تو گلویی کشید و از شدت استیصال به گریه افتاد.

 

دستانش را مشت کرده و به زمین کوبید که حاج آقا بهت زده صورتش را بالا کشید.

 

_ چیزی میخوای بگی؟

 

پلک های خسته اش را با مکث به هم کوبید و نفس حبس شده اش را بیرون داد.

 

_ سعی کن حرف بزنی، بگو… بگو تا بتونم کمکت کنم…

 

ناامیدانه سری به طرفین تکان داد و عاجزانه دست روی صورتش کوبید.

 

با حرص و غیظ زار میزد که چیزی شبیه بمب در ذهنش ترکید و چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شدند.

 

چی فهمید😏

 

#پارت_۵۵۲

 

بینی اش را بالا کشید و با حرکاتی شتاب زده دستش را به لبه ی لباسی که متعلق به حاج خانم بود رساند.

 

با یک حرکت لباس را از تنش بیرون کشید و ندید که ابروهای حاج آقا از شدت تعجب به فرق سرش چسبیدند.

 

صورتش به آنی سرخ شده و دستپاچه سر پایین انداخت تا بدن برهنه ی سراب را نبیند.

 

زیر لب مشغول تکرار ذکر «استغفرالله» بود که انگشتان ظریف سراب دور مچ دستش حصار شدند.

 

در برابر کشیده شدن دستش مقاومت کرد و شرمگین و هراسان پچ زد:

 

_ چیکار میکنی دخترم؟ بپوش لباستو لطفا!

 

سراب مصرانه دستش را میکشید و به حدی برای فهماندن موضوع به حاج آقا عجله داشت که حواسش به برهنگی اش نبود.

 

به محض رسیدنشان به خانه حاج خانم او را به حمام برد و چون لباسی در آنجا نداشت، اجالتا بلوز و شلواری از لباس های خودش را تن سراب کرد تا زمانی که حامی لوازم سراب را به آنجا منتقل کند.

 

هر چه حاج آقا خودش را عقب میکشید سراب جلوتر میرفت.

قلبش داشت در دهانش میزد و فقط یک سوال در سرش چرخ میخورد.

 

_ چرا همچین میکنه؟ مگه میخوام بخورمش؟!

 

خسته از کشمکش بی نتیجه شان، پوفی کرد و در حرکتی غیر منتظره انگشتانش را در محاسن حاج آقا فرو برد.

 

تا حاج آقا به خودش بجنبد، سراب صورتش را مقابل سینه ی خود گرفت و وقتی چشمان بسته اش را دید وا رفت!

 

این مرد چه مرگش بود؟!

 

صدایی از ته حلق خودش بیرون داد و کمی ریش های نامرتب حاج آقا را کشید و نوک انگشتش را روی پلک بسته اش فشرد.

 

_ چیکار میکنی دختر؟ زده به سرت؟ این کارا چه معنی میده آخه؟ دستتو بکش اونور ببینم!

 

همین که چشم باز کرد تا با نگاه سرزنشگرش سراب را خجالت زده کند، نگاهش میخ سینه ی او شد و خشکش زد.

 

فقط قیافه ی حاج آقا وقتی تا دسته تو سینه ی سرابه😂😂🤭

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
6 ماه قبل

ی کسی دچار مشکلات رواحی شده و الان اوایل هس تقریبا ی ماه اینا
به جایی دسترسی نداره میدونید چجوری میشه براش کاری کرد .

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل
پاسخ به  me/

هر طوری شده بره پیش روانپزشک تا بدتر نشده

تارا فرهادی
تارا فرهادی
6 ماه قبل

🤣 🤣

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

خداروشکر که به حاج اقا گفت ولی اگه حامی بیاد وبد برداشت کنه چی

بانو
بانو
6 ماه قبل

😂 😂 😂 چرا اینجوری شد پس

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

وسط سینه‌ی سراب مگر چه نشونی بود که میخواست به حاج آقا نشونش بده؟

بی نام
بی نام
6 ماه قبل

اسم راغب نوشته

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

اینم روز به روز کمتر میشه ولی خوبه که مرتب پارت میاد ممنون فاطمه جان اگر امکانش هست طولانیتر بذار

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x