رمان آس کور پارت 149 - رمان دونی

 

 

 

 

چند لحظه در همان حالت ماند و رفته رفته چین های پیشانی اش عمیق تر شدند.

 

چشمانش از سر دقت ریز شد و نگاهش را از اعداد پشت سر همی که روی سینه ی سراب خالکوبی شده بودند بالاتر برد.

 

خیره در مردمک لرزان چشمان سراب پچ زد:

 

_ میخواستی اینو نشونم بدی؟!

 

سراب به سرعت کاسه ی چشمان پر شده اش را با پلک زدن خالی کرد و لبهایش را روی هم فشرد.

آرام و کوتاه سرش را تکان داد و صدای منحوس راغب در سرش پیچیده شد.

 

«روزیه که از خونوادت گرفتمت، حکش کردم رو تنت تا هیچوقت منو یادت نره!

شاید یه وقتی دوباره برگردم سراغت و یه تاریخ جدید زیر قبلی حک کنم، کسی چه میدونه آسِ کورِ من!»

 

دستش را روی گوش هایش گذاشت و زانوانش را در آغوشش جمع کرد. صدای راغب رهایش نمیکرد…

 

مدام در سرش میپیچید، او حتی با صدایش هم به سراب حکمرانی میکرد.

چند باری دستش را روی گوش هایش کوبید و ریه هایش را به شدت از هوا پر و خالی کرد.

 

سرش را محکم و بی وقفه تکان داد تا آن صدای وزوز گونه را بیرون کند اما در نهایت هم موفق نبود و کمی بعد صدای گرم و مهربان حاج آقا همهمه ی درون سرش را آرام کرد.

 

_ این چیه؟ رمزه؟ مربوط به چیز خاصیه؟ قفلی رو باز میکنه؟ چیه سراب؟ نمیفهمم…

 

امید داشت که حاج آقا آن تاریخ را به یاد داشته باشد. دیگر نمیدانست چطور باید این حقیقت تلخ را نشانش دهد.

 

گنگی را در نگاه حاج آقا دید و ناامیدانه سرش را به دسته ی صندلی پشت سرش کوبید.

 

آه نامحسوسی کشید و خیره به سقف پایان زندگی شومش را دوره کرد اما سکوت پدرش طولانی نشد و صدای آرام و ناباورش نور امیدی بر دل بیچاره اش تاباند.

 

_ تاریخه… تاریخه… تاریخ تولدِ…

 

#پارت_۵۵۴

 

مشتاق به لبهای مرد درمانده و هاج و واج مقابلش زل زده بود تا ادامه ی حرفش را بشنود.

 

حاج آقا اما انگار در دنیایی دیگر سیر میکرد. رفته بود به همان روزهای سیاه و تاریک…

 

روزی که کودکی مرده در آغوشش گذاشتند و گفتند که بابت مصیبت وارده متاسف هستند.

روزی که شروع سیاهی های زندگی شیرینشان بود.

 

دستش روی موکت زیرش مشت شد و پرزهای بلندش را کشید.

قلبش بیتابانه شروع به کوبش کرد و صدای ضجه های همسرش بعد از دیدن فرزند مرده شان در سرش زنگ خورد.

 

به زحمت اندک هوایی را از میان لب های نیمه بازش داخل فرستاد و صدای خس خسی که از سینه اش بلند شده بود سراب را به وحشت انداخت.

 

کف دستانش را روی دهانش فشرده بود و چشمان گشاد شده اش بدون پلک زدن بند صورت رنگ پریده ی حاج آقا بود.

 

حاج آقا بی هوا و به یکباره نفس عمیقی کشید و از حجم هوای وارد شده به ریه هایش سرفه ای کرد.

 

روی تن سراب خیمه زد و انگشتان لرزانش را روی اعداد کشید.

 

_ میخوای بگی تو… تو همون… همون… دختر…

 

رگهای پیشانی اش بیرون زده بودند و فشاری که از شنیدن این خبر تحمل میکرد را نشان میداد.

 

رنگ پریدگی و خس خس نفس هایش موجب نگرانی سراب شد و اما ضعیف تر از چیزی بود که بتواند کاری کند.

 

فقط با ترس و لرز به او زل زده بود و قلب کوچکش داشت منفجر میشد.

 

حتی نمیدانست حالا که خانواده ای دارد باید چه احساسی داشته باشد، باید چه کند…

 

_ امکان نداره… باور نمیکنم…

میخواد بازیمون بده، اون لعنتی میخواد بازیمون بده…

تک تک دردامونو بلده و از همونجاها داره بهمون ضربه میزنه…

امکان نداره، دختر من… دختر من… مرده… خودم خاکش کردم… مرده…

 

#پارت_۵۵۵

 

حتی نمیدانست چرا حرفهای هذیان گونه ی حاج آقا اینطور روی قلبش سنگینی میکرد.

شاید انتظار دیدن خوشحالی و سرورش را داشت…

 

با صدای بلند زیر گریه زد و بیشتر در خودش فرو رفت. سر روی زانوهایش گذاشت و از ته دل ضجه زد.

 

یک جایی از قلبش، همان جا که هنوز نشانه ای کمرنگ از سراب سابق درونش جا خوش کرده بود، دلش میخواست اشک شوق و ذوق نگاه مرد مقابلش را ببیند.

 

دلش میخواست بعد از فهمیدن ماجرا یک دانه از آن «دخترم» های جانانه نثارش کند در حالی که هر دویشان میدانند این «دخترم» با تمام دفعات قبل تفاوت دارد و از هر چیزی در دنیا واقعی تر است.

 

دلش میخواست در آغوش پدرانه ی این مرد حل شود و تمام دردهایی که روی قلب کوچک و شکسته اش تلنبار شده بود جایی میان بازوانش خالی کند.

 

اما اینجا هم کسی او را نمی خواست…

 

حق با راغب بود، هیچکس جز راغب او را نمی خواست و بیرون آن خانه کسی چشم انتظارش نبود.

چقدر خوش خیال بود…

 

سرمای دست او را روی سرشانه ی لختش حس کرد و زخم های روحش بیشتر دهان باز کردند.

 

هق هقش شدیدتر شد اما صدای گرفته و پر از عجز و بدبختی حاج آقا را شنید.

 

_ به خاطر همین میخواستی بچتو بکشی؟ فکر کردی حامی برادرته؟

 

فکر نمیکرد، مطمئن بود.

راغب دروغ نمیگفت، بازی اش نمیداد…

 

همانقدر که به سیاه بودن شب و روشنی روز مطمئن بود، به صحت حرف های راغب هم اطمینان داشت.

 

راغب حرام زاده و پست بود اما در این مورد دوز و کلک در کارش نبود، محال بود بازی اش داده باشد… محال بود…

 

حامی برادرش بود، او از برادرش باردار بود و بوی تعفن این حقیقت داشت نفسش را میبرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آدم معمولی
آدم معمولی
6 ماه قبل

نویسنده بزار دیگه مردیم اه

Helmaaaa
Helmaaaa
6 ماه قبل

خانمم احیانا قصد نداری امشب پارت بذاری؟؟؟

me/
me/
6 ماه قبل

میخوام بدونم چقدر حاجی سریع همه چیو میگیره

همتا
همتا
6 ماه قبل

خب حاج آقا اگرم الان فکر میکنه دارن بازیشون میدن حق داره
ولی حل شدنیه این مسئله

ساجده
ساجده
6 ماه قبل

فکر میکنم حامی بچه یکی دیگه باشه

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

سراب فکر میکنه منظور حاج آقا اینه که اون دخترش نیست در حالی که حاج آقا میخواد بگه حامی پسرش نیست

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x