حاج آقا که ذهنش همزمان در هزار مکان و زمان مختلف سیر میکرد، برای کوتاه کردن مکالمه شان به گفتن یک کلمه بسنده کرد.
_ میدونم!
رنگ رخساره اش هم خبر میداد از سِر درونش و بردیا هم مانند خودش صحبتش را کوتاه کرد تا او را سراغ مشغله هایش بفرستد.
_ خودم میرم بیمارستان، بعدشم یه سر به سراب میزنم.
کارای خطرناک نکن ارواح مرده و زندت، مواظب خودت باش!
از ماشین پیاده شد و برای برداشتن سوییچش سمت خانه پا تند کرد. حاج آقا هم که از انجام شدن کارش مطمئن شده بود، سراغ کار بعدی رفت.
باید تمام نقطه های کور ماجرا را بررسی میکرد و بعد با خیالی آسوده از درست بودن گفته هایش، سراب را از آینده مطمئن میکرد.
سمت مکان مورد نظرش راند و در طول مسیر، چند تماس با همکاران سابقش گرفت تا روند کار را سریع تر کند.
با توصیه ی چند نفر همه چیز راحت تر پیش میرفت.
ماشینش را پارک کرده و با قدمهایی بلند وبا صلابت وارد راهروی طویل و شلوغ بیمارستان شد.
مستقیم سمت اتاق ریاست رفت و بعد از معرفی خودش، با استقبال گرمی مواجه شد.
پوزخندی به چاپلوسی های تهوع آور رییس بیمارستان زد و یادش آمد که در گذشته همیشه از این دست کارها بیزار بود و حالا خودش در دام «پارتی بازی» گرفتار شده بود!
پشت سر رییس بیمارستان وارد قسمت بایگانی شد و به محض رسیدن به دختر جوان پشت سیستم، با عجله تاریخ و اسم موردنظرش را گفت.
_ تمام جزئیات این پرونده رو میخوام!
اسم و آدرس هر کسی که اون روز و توی اون ساعت تو این بیمارستان بوده حتی بی ربط ترین آدم، تمام بچه هایی که همزمان با کِیس این پرونده به دنیا اومدن… همه، همه ی جزئیات رو میخوام…. چیزی از قلم نیفته!
#پارت_۵۶۶
یک ساعتی از رفتن پدرش میگذشت و آنقدر طول و عرض اتاقش را بالا و پایین کرده بود که در نهایت سرگیجه هم به درد پاهایش اضافه شد.
کلافه و مستاصل وسط اتاق ایستاد و دستش را به شقیقه هایش رساند.
قلبش عمیقا حرفهای حاج آقا را باور داشت اما عقلش هم بیکار نمانده و مدام از نشانه ها و دلایل میگفت.
حرفهای خود سراب، آن عکسهای لعنتی، رفتارهای اخیرش، دوری کردن هایش…
نمیدانست بین عقل و قلبش کدام را انتخاب کند و میترسید در دوراهی مقابلش، با انتخاب مسیر غلط، گمراه تر از حالایش شود.
کف دستش را روی شقیقه های نبض گرفته اش فشرد و زیر لب نام خدا را بر زبان راند.
_ خدایا… چیکار کنم؟ یه راهی جلوی پام بذار…
میدونم بنده ی گوهی بودم برات، ولی تو خداییتو کن… دستمو بگیر، نذار بیشتر از این گم شم…
خسته از درگیری با خودش، سر سمت سقف برد و نگاه اشکی اش را بی حرف به بالای سری که میگفتند خدا آنجاست دوخت.
بدون پلک زدن خیره ی سقف سفید اتاقش بود و انگار دنبال معجزه ای میگشت تا در یک چشم بر هم زدن همه چیز را به چند ماه قبل برگرداند.
به همان روزهایی که هیچکس از وجود سراب خبر نداشت و او بیتاب و بی قرار، دیوار آن خانه ی لعنتی را برای دیدنش بالا میرفت.
به یک خوشی و خنده ی از ته دل نیاز داشت، از جنس خوشی های همان خانه ی کلنگی…
صدای تقه ی آرامی که به در خورد قلبش را از حرکت ایستاند و نگاه مات و معنادارش هنوز غل و زنجیر شده به سقف بود.
باز شدن در و پیچیدن صدای ذوق زده ی مادرش در تمام اتاق، فقط چند ثانیه طول کشید و خدا به همین زودی معجزه اش را نشانش داد…
_ بیا مادر، بیا پسرم، سراب یه بند داره اسم تو رو صدا میزنه… بیا که زنت بهت احتیاج داره…
#پارت_۵۶۷
سرش را صاف کرد و نگاهش چنان می درخشید که حاج خانم از دیدن آسمان شهر چشمانش که مزین به ریسه های نور شده بود، لبخند عمیقی زد.
دل بینوا و آزرده ی پسرش بالاخره آرام میگرفت.
_ منو میخواد؟ مطمئنی مامان؟ منو میخواد؟ واضح گفت منو میخواد دیگه نه؟
حدس که نمیزنی مامان، هان؟ واقعا منو میخواد؟
حاج خانم با نوک انگشت اشک جمع شده روی مژگانش را گرفت و با لبهایی که به طرفین کش آمده بود سری به تایید تکان داد.
دیدن ذوق و امیدی که بعد از مدتها در چهره ی حامی نمایان شده بود، تپش های قلبش را آرام میکرد.
مادر بود و تنها آرزویش آسایش و آرامش فرزندش.
در این مدت پا به پای غصه هایش، غصه خورده بود و هر تار موی سفیدی که روی سر حامی میدید ترکی بزرگ و عمیق روی قلبش میشد.
حالا نه آن موهای سفید دوباره سیاه میشدند و نه ترک های قلب و روحشان مداوا، اما همین که کمی از دردشان آرام گرفته بود برایشان دنیا دنیا ارزش داشت.
_ آره قربونت برم، آره عزیزدلم، تو رو میخواد…
حامی دیگر لحظه ای تعلل نکرد. پاهایش قبل از ذهن نا آرامش واکنش نشان داده و از روی زمین کنده شدند.
حاج خانم قهقهه زنان از مقابل در کنار رفت تا لحظه ای حامی را برای رسیدن به تمام زندگی اش، معطل نکند.
_ آروم بچه، میخوری زمین… زنت که فرار نکرده همینجاست!
حامی چنان برای رفتن کنار سراب عجله داشت که گویی او نبود که تا همین چند دقیقه ی قبل داشت تصور خیانت سراب را در ذهنش بال و پر میداد.
اصلا انگار نه انگار که به هویت آن کودک شک داشت…
سرابش بعد از مدتها دوری او را میخواست و افکار و اوهامش غلط میکردند دست و پایش را ببندند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا تا حامی برسه پیش سراب و ببینش یا با جای خالیش مواجه بشه دل ما آب شده
این رمان خیلی خیلی قشنگن من واقعا اشکم برای این رمان در اومد.
الان بخدا دارم با گریه و بغض مینویسم🥺.
منم راستش زندگیم تقریبا همینجوریه چون با دوست پسرم همین دو روز پیش کات کردم و حس و حال حامی رو سراب رو کاملا درک میکنم این دوری که اینا داشتن خیلی درد بدی بود🥺🥺🥺🥺.
تروخدا بازم بزار بازم پارت بزار🥺.
مرسی بای:)
الان که میخوای روزای فرد پارت بزاری پس یعنی تا دو روز آینده پارتی نیست؟😢 کاش یه استثنایی برای جمعه ها بزاری 🥺🥺🫂