هر دو از زخم هایی که روی قلبشان باقی مانده بود خبر داشتند.

هر دو میدانستند ترمیم آن زخم ها کار امروز و فردا نیست و بعضی هایشان ممکن است تا ابد همراهشان بماند.

 

همه ی اینها را میدانستند و اما تصمیم گرفته بودند فعلا به چیزی جز خودشان بها ندهند.

 

_ دلم… تنگ شده بود… برات… آقا حامی…

 

گویی باز شدن زبانش هم بند اشاره ی حامی بود و چقدر این دو، عین زخم بودن برای هم، مرهم هم بودند.

 

خنده هایشان آرام شد و حامی با فرو کردن بینی اش درون موهای سراب، پلک هایش را روی هم انداخت.

 

_ فدای اون دل کوچولوت، از این به بعد جوری میچسبم بهت که دلتنگی جرات نکنه نزدیکت شه… نفس من…

 

سراب در آغوشی که نظیرش را هیچ کجای دنیا ندیده بود آرمیده بود که چیزی در ذهنش شروع به تقلا کرد.

 

چند ماه لذت پدر شدن را از حامی ربوده بودند و دیگر حق نداشت حتی یک ثانیه را هم تلف کند.

 

میدانست حامی برای تک تک لحظات بارداری اش نقشه کشیده بود و باید کودکش را زودتر با پدر بی نظیرش آشنا میکرد تا آن چند هفته دوری را جبران کند.

 

به سرعت و دستپاچه دست حامی را که بالای شکمش در رفت و آمد بود چسبید و سمت پایین برد.

 

به زیر شکمش که رسید متوقف شد و دست روی دست حامی گذاشت تا از حرکتش جلوگیری کند.

 

نفس عمیقی کشید تا ضربان تند شده ی قلبش را کنترل کند و کمی که آرام تر شد، سر بلند کرده و خیره در نگاه متعجب حامی پچ زد:

 

_ بهترین… بابای… دنیا… میشی…

 

حامی ماتش برد…

آنقدر غرق داشتن دوباره ی سراب شده بود که وجود آن کودک را فراموش کرده بود.

 

قبل از حس شادی و سرور، حسی موذی و نحس قلبش را از کار انداخت و آن عکس های لعنتی باز هم کورش کردند…

 

#پارت_۵۷۵

 

تمام خوشی اش به یکباره زائل شده و حرص و حسادت بود که عضلاتش را منقبض کرد.

 

میدانست حالا که چند دقیقه بیشتر از کنار هم بودنشان نمی گذشت، فرصت مناسبی برای صحبت درباره ی این مسئله نیست.

 

اما آن عکسهای لعنتی که مدام بزرگ و بزرگ تر میشدند و حجم بیشتری از ذهنش را اشغال میکردند را چه میکرد؟

 

اگر نمیپرسید، اگر سراب خیالش را راحت نمیکرد، از زور غیرت و فکر و خیالات واهی میمرد.

 

سراب که انتظار ذوق و شوق او را داشت، با دیدن دست مشت شده ی حامی روی شکمش، دلش هری پایین ریخت.

 

گمان میکرد پدر شدن بهترین اتفاق ممکن برای حامی باشد و حالا داشت به همه چیز شک میکرد.

 

زبانی روی لبهایش کشید و دل نگران سرش را بلند کرد. چهره ی سرخ و برزخی حامی را دید و راه نفسش بسته شد.

 

_ حامی…

 

وا رفته و آرام نامش را زمزمه کرد. حامی سر سمت سقف برد و سیبک گلویش تکانی خورد.

 

_ چیزی… شده؟ حامی… چرا خوشحال نشدی؟

نکنه… نمیخوایش؟

 

با ترس و لرز پرسیده بود و مردمک لرزان چشمانش را به لبهای حامی دوخت تا جوابش را بشنود.

 

حامی چشم بست و درگیری های ذهنی اش تا پشت پلک هایش هم نفوذ کرده بودند.

 

هر چه با خود کلنجار رفت به این نتیجه رسید که نمیتواند منتظر بماند، باید همین حالا همه چیز را برای خودش روشن میکرد.

 

از پدر بودنی که به درستی اش شک داشت که نمیتوانست لذت ببرد…

 

پشت انگشتانش را به گونه ی سراب کشید و نگاه درمانده و سرگردانش را بند چشمانش کرد.

 

_ میشه… حرف بزنیم؟

یه چیزایی داره اذیتم میکنه سراب، نمیتونم واسه فهمیدنشون صبر کنم…

رو مخمه… حالمو بد میکنه، با حال بد نمیتونم اونطور که باید کنارت باشم…

 

#پارت_۵۷۶

 

دلشوره به جانش افتاد و تمام تنش از چیزهایی که قرار بود بشنود و شک نداشت چیزهای خوبی هم نیستند، به رعشه افتاد.

 

دستش روی لباس حامی مشت شد و چانه ی لرزانش را به زحمت یکجا نگه داشت.

 

لپش را از داخل گاز گرفت تا به چشمه ی خروشان اشک هایش حالی کند که حالا وقت جوش و خروش نیست.

 

اما آن صدای گرفته و لرزان را چه میکرد؟

 

_ با… باشه… حرف بزنیم…

 

چقدر صحبت در این مورد سخت بود. حتی نمیدانست از کجا شروع کند.

آخر برای کدام مردی صحبت از دیدن همسرش در آغوش مردی دیگر راحت بود؟

 

آن هم مردی که تنها یک بار در زندگی اش عاشق شده بود و کسی که برایش جان میداد، آنی نبود که فکرش را میکرد و حق داشت که به همه چیز بدبین باشد.

 

چند باری ریه هایش را از عطر تن سراب پر و خالی کرد شاید قلب بی قرارش آرام گیرد و اما باز هم پریشان بود.

 

سراب متوجه بی قراری اش شد و با اینکه هنوز کمی معذب بود، به خاطر حامی و برای تسلایش، تنش را بالا کشید و بوسه ای هول هولکی روی گونه اش کاشت.

 

با همان بوسه سرخ و سفید شد و به سرعت سرش را در سینه ی حامی پنهان کرد.

 

_ نگران چیزی نباش… حرفتو بزن، هر طوری که میتونی… ولی بزن…

با هم حلش میکنیم، باشه؟

 

همان کلماتی که با مکث و به زحمت پشت هم ردیفشان میکرد، چنان آرامشی درون خودشان جای داده بودند که لبهای حامی مزین به لبخندی دلنشین و زیبا شد.

 

نفسش را بیرون داده و گره دستانش را دور تن او محکم تر کرد.

 

از شک و تردیدی که نسبت به این موجود دوست داشتنی در دلش داشت شرمنده بود اما اتفاقات زیادی را از سر گذرانده بودند و سخت میشد همه چیز مثل سابق شود.

 

چانه اش را روی سر سراب فشرد و با فشردن پلک هایش روی هم، کار را به زبانش سپرد.

 

_ اون بچه… پدرش منم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 131

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
3 ماه قبل

وای

کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
3 ماه قبل

حامی خیلی رک گفت
من جا سراب سکته رو زدم🤣
ولی خب بچه حقم داره😢🥺

رهگذر
رهگذر
3 ماه قبل

سوالی قشنگی نبود اما من به حامی حق میدم

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x