برق از سر سراب پرید. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت، جز چیزی که شنیده بود.

 

چنان شوکه شد که بی هوا و به ضرب سرش را بلند کرد و حرکتش آنقدر شتاب زده بود که چانه ی حامی ضربه دید.

 

او «آخ» بلندی گفت و سراب همزمان با او «چی؟» بلندتری فریاد زد!

حامی دستش را به چانه اش رساند و شروع به مالیدنش کرد.

 

_ چیکار میکنی دختر؟!

 

اما سراب با آن چشمان از حدقه بیرون زده اش به دنبال جواب بود که از حامی فاصله گرفت و هیستریک و جنون وار شروع به لرزیدن کرد.

 

ذهن از هم پاشیده ای که سعی کرده بود تکه هایش را به هم چسبانده و برای شروعی دوباره آماده اش کند، با حرف حامی به بدترین شکل ممکن فرو ریخت.

 

_ چی گفتی؟ حامی… چی؟ یه بار دیگه… بگو…

 

دندان هایش از شدت فشار و استرس به هم میخوردند و نتوانست از پسشان بربیاید که هر دو دستش را روی دهانش فشرد.

 

حامی هراسان سمتش خم شده و تن لرزانش را میان بازوانش حبس کرد.

 

_ هیچی عشقم… هیچی دورت بگردم… هیچی نگفتم…

تو آروم باش، چیزی نشده که به هم ریختی… چیزی نیست، آروم…

 

سراب مانند چند بار قبلی که با دیدن حامی دیوانه میشد، شروع به تقلا کرد و جیغ های ریزش قلب حامی را فشرد.

 

تنها دو کلمه را میان جیغ و دادهایش فریاد میزد و انگار که به گوش های خودش شک داشته باشد، میخواست دوباره آن جمله را از زبان حامی بشنود.

 

_ بگو… بگو… چی… بگو… چی… چی…

 

حامی که حتی زورش نمیرسید او را یکجا ثابت نگه دارد کلافه و خسته نالید:

 

_ غلط کردم سراب، دِ آروم بگیر لامصب…

جونم بالا میاد تو این حال میبینمت، نکن زندگیم… نکن همچین… سرابم مرگ من آروم باش…

 

#پارت_۵۷۸

 

اما ذهن چاک چاک سراب که حرف حساب حالی اش نمیشد. فقط دنبال یک چیز بود و تا به آن نمیرسید آرام نمیگرفت.

 

آنقدر به کارهای هیستریک و غیر ارادی اش ادامه داد که حامی تسلیم شده و با بیچارگی زار زد:

 

_ منِ خاک بر سر نمیتونم از بودن اون بچه خوشحال باشم، نمیتونم چون ریدن تو مخم…

نمیتونم چون فکر میکنم من باباش نیستم… نمیتونم سراب…

راحت شدی؟ همینو میخواستی بشنوی؟ غلط کردم گفتم…

خدا لعنتم کنه که نمیتونم از فکرش در بیام…

تو رو هر کی میپرستی آروم بگیر دارم دق میکنم از حال بدیت…

 

سراب به خواسته اش رسیده بود و همچون جنازه ای بی روح، میان بازوان حامی سست شد.

 

حامی به او شک داشت…

بدتر از این هم مگر میشد دنیا روی سرش آوار شود؟

 

به او شک داشت، به اویی که با فکر به نسبت خونی اش با حامی داشت با دست خود جان کودکش را میگرفت…

 

هق آرامی زد و دستان مشت شده اش را بی هدف به تن و بدن حامی کوبید.

از او بی مهری و بی اعتمادی ندیده بود و این شک و تردید، برایش گران تمام شده بود.

 

دل عاشقش انتظار داشت با تمام بدی هایش، حامی مانند همیشه کوه باشد برایش و میدید که آن کوه متزلزل شده…

 

تمام جانش داشت زیر سنگینی این بی اعتمادی میسوخت.

 

_ باباش… کیه؟ اگه تو نیستی… پس کیه؟ کیه حامی؟

 

زمزمه های دلگیر و شاکی گونه اش به گوش حامی رسید و پشیمان از حرف زدن بی موقعش، تن سراب را روی تن خود کشید.

 

پاهایش را دور پایین تنه اش قفل کرد و کتفش توسط لب های لرزانش بوسه باران شد.

 

_ هیچی نگو عزیزدلم… یکم بمون همینجا آروم بشیم…

دلم لک زده بود واسه چفت شدن تنت به تنم…

 

#پارت_۵۷۹

 

برخلاف خواسته ی او سراب بیتابانه هقی زد و با صدایی که از شدت جیغ و داد خشدار شده بود بی گناهی اش را فریاد زد.

 

_ من بهت خیانت نکردم… نکردم… نکردم حامی…

چرا؟ چرا؟ چرا شک داری که بچته؟

مگه هرزگی کردم؟ مگه… مگه… کاری کردم؟ چی دیدی ازم؟ ها؟

 

از شدت گریه و شوک به سکسکه افتاده بود و حرف زدن برایش از چیزی که قبلا بود هم سخت تر شده بود.

اما با همان مدل حرف زدن هم منظورش را می رساند.

 

_ از زیر کسی… کشیدیم بیرون که… بهم… شک داری؟

 

دیدن آن عکس ها کجا و شنیدنشان از زبان خود سراب کجا؟

گلایه های سراب همچون خاری درون قلبش فرو رفت و با حرص دستش را روی دهانش فشرد.

 

_ میگم هیچی نگو، نمی فهمی؟ باید به زور دهنتو ببندم؟

 

مگر چقدر توان داشت که همه چیز را با هم تحمل کند؟

مرد بود، سنگ که نبود نشکند…

 

کدام مصیبت را تحمل میکرد؟

هنوز خوشحالی بازگشت سراب زیر زبانش مزه نکرده بود که بدبختی ها بدون دعوت سراغش آمدند.

 

دیگر تحمل نداشت، تاب و توان به دوش کشیدن آن همه مشکل و بیچارگی را نداشت و چرا کسی نمیدید له شدنش را؟

 

_ ساکت شو دیگه توله سگ، ببند دهنتو…

هر چی میکشم به خاطر همین زبون لعنتیته…

 

سراب را سمت خودش چرخاند و توی صورت خیس از اشکش براق شد.

از چشمانش آتش میبارید و تمام رگ های صورتش بیرون زده بودند.

 

_ مگه خودت نگفتی عاشق یه حروم زاده ای هستی که…

 

دندان هایش چفت هم شد و داغان غرش تو گلویی کرد. چرا مجبورش میکرد بدترین روز عمرش را یادآوری کند؟

 

مشتش را پشت سر هم کنار گوش سراب روی تخت کوبید و بغض کرده غرید:

 

_ که زنت کرده، ها؟ نگفتی؟

نگفتی منتظر بودی زودتر برگردی پیشش؟ یادت رفته؟

چرا نباید شک کنم لعنتی؟ چرا نباید شک کنم؟ مگه خود لعنتیت اینا رو تو صورتم نکوبیدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیما
شیما
3 ماه قبل

بمیرم برای دلت حامی

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

حالا حاجی و دار و دستش بیان باز جمعش کنن

آدم معمولی
آدم معمولی
3 ماه قبل

چه خر تو خر شده

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x