قهقهه ی مستانه ی سراب روح تازه ای به خانه دمید. خانه ی بی روح و سردشان دوباره داشت رنگ و بوی عشق می‌گرفت.

 

_ از نو شروع کنیم؟

 

زمزمه ی آرام حامی لبالب از خواهش و تمنا بود. سراب سری به تایید تکان داده و با اطمینان پچ زد:

 

_ شروع میکنیم حامیم، شروع میکنیم…

 

سرش به سینه ی حامی نچسبیده، صدای زنگ هر دویشان را فلج کرد.

 

چشمشان ترسیده بود از هر چه صدای زنگ و پیامی که قاصدهای شوم بودند.

 

_ باز نکن!

 

چشمان از حدقه ی بیرون زده ی سراب، حامی را به خود آورد.

او باید تکیه گاه دخترک رنج دیده اش میشد نه که با هر اتفاقی قبل از او خشکش بزند.

 

جایی میان گوش و گردنش را که به سرعت مزین به عرق سرد شده بود را بوسید.

 

_ چیزی نیست، نترس.

 

به عقب چرخید و نگاهی به در بسته ی خانه انداخت.

 

_ بمون همینجا برم ببینم کیه.

 

سراب وحشت زده به بازویش چنگ انداخته و باز هم حملات عصبی اش داشتند خودنمایی میکردند.

 

نفس نفس میزد و لبهایش مثل شاخه های بید میلرزیدند.

 

_ نرو… خودشه… باز اومده… نرو… توروخدا… ولمون نمیکنه… خودشه…

 

پشت سر هم و آشفته کلمات را مدام تکرار میکرد و حامی را سمت داخل اتاق میکشید.

 

_ دستم سراب، کندیش…

اینجوری نکن، چیزی نیست خوشگلم…

قول میدم نذارم چیزیت شه، خب؟

نترس، من مواظبتونم…

 

سراب سرش را بدون وقفه به چپ و راست تکان داد. از حجم ترس و دلهره ای که به قلبش وارد میشد، زیر گریه زد.

 

_ نرو نرو… توروخدا بمون پیشم…

منو کار نداره، تو رو میخواد… نرو حامی…

 

#پارت_۶۱۰

 

بی قراری سراب خلع سلاحش کرد. نمیتوانست سراب را در این حال رها کند، فعلا باید به ساز او میرقصید.

 

روی صدای زنگ و کوبش های روی در که لحظه ای قطع نمیشد چشم بست و سراب را در آغوش کشید.

 

_ خیلی خب، نمیرم… آروم باش تو…

 

نگاه هر دویشان به در اتاق بود و سراب دست روی گوش هایش گذاشته بود تا صدای سرسام آور زنگ را نشنود.

 

_ چرا نمیره؟ چرا ول نمیکنه؟ بسه…

 

شمار دندان قروچه هایش از دستش در رفته بود. با نوازش هایش سعی در آرام کردن سراب داشت و تمام ذهنش زق زق میکرد.

 

قرار بود تا آخر عمرشان در ترس و وحشت زندگی کنند؟!

این که زندگی نمیشد، برایشان بدتر از مرگ بود.

 

سراب میگفت ماجرا مربوط به بزرگ‌ترهایشان است اما نه…

خودشان هم وسط این ماجرا بودند.

 

تا قضیه ی آن مردک حرام زاده را حل نمیکردند، روی خوش نمیدیدند.

 

از همان لحظه به بعد، بعد از دیدن وحشت سراب، تمام هم و غمش میشد گیر انداختن راغب.

 

شر او که کم میشد، ناخودآگاه تمام مشکلاتشان هم حل میشد.

 

_ چرا نمیره حامی؟ یه کاری کن… توروخدا…

 

نوچ کلافه ای کرد و نگاه شاکی اش را به چشمان خیس و سرخ سراب دوخت.

 

ذره ای هم اعصاب صحیح و سالم برایش باقی نمانده بود. یک بمب آماده ی انفجار بود این مرد…

 

_ بالاخره چیکار کنم؟ بمونم اینجا یا برم یه کاری کنم؟ نمیذاری برم ببینم کیه که، دهن منو سرویس کردی… اه!

 

سراب لب هایش را داخل دهانش کشیده و «نمیدونم» آرامی زمزمه کرد.

 

سراب را روی زمین نشاند و همین که نگاه ملتمسش را دید، هیس کشداری گفت.

 

_ حرف نمیزنیا، من قایم نمیشم که یه وقت فلانی نکشتم.

بمیرم شرف داره به این مدل زندگی کردن…

 

#پارت_۶۱۱

 

سراب دست روی دهانش گذاشت مبادا بر خلاف خواسته ی حامی لب به التماس بگشاید.

 

اما چشمانش هنوز هم به دست و پای حامی افتاده بودند و حامی با تکان سرش به چپ و راست، خواهش و تمنایش را ندیده گرفت.

 

_ در اتاقو قفل میکنی تا من برم ببینم کیه، تا نگفتمم بیرون نمیای.

 

پشت در ایستاد و سراب را که چسبیده به زمین دید، غرشی کرد.

 

_ پاشو دیگه دختر، مگه با تو نیستم؟

 

با پشت دستش به در کوبید و سراب را وادار به ایستادن کرد‌.

 

_ بدو این درو ببند سردرد گرفتم از صدای زنگ، بدو.

 

سراب دستپاچه سمتش دوید و فین فین کنان از در آویزان شد.

 

_ نر…

 

کف دست حامی روی دهانش نشست و نتوانست حرفش را کامل کند.

پلک بست و حامی در را بست و سراب از سمت خودش، قفلش کرد.

 

گمان میکرد راغب رهایش کرده باشد اما حالا بعید به نظر نمیرسید که راغب را پشت در ببینند.

 

او از شکنجه دادن سراب لذت میبرد و شاید رها کردنش هم نقشه ای بیش نبوده باشد.

شاید رهایش کرده تا زندگی را برایش حرام کند…

 

دست روی در گذاشت و دل نگران زمزمه کرد:

 

_ حداقل مواظب باش، توروخدا… من جز تو کسیو ندارم حامی…

 

صدای خنده ی تلخ و زهرآلود حامی قلبش را مچاله کرد. مردش چقدر سختی کشیده بود.

 

_ سگ جون تر از این حرفام، بدتر از ایناشم گذروندم… نگران نباش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۱۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

هر کی هست بابای واقعی سرابه

علوی
علوی
2 ماه قبل

بابای حامیه
حاج خانم حسابی ترسونده بنده خدا رو، فرستاده سراغ این دوتا.
راغب هم فعلاً می‌ره سراغ دو نفر بعدی، دکتر و این رفیق خارج نشین تازه از راه رسیده

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x