رمان آس کور پارت 168 - رمان دونی

 

 

 

 

صدای راغب تمام سرش را پر کرده بود. میگفت داغ فرزند دیده و داغ به دل تک تکشان میگذارد.

 

میگفت از بدترین جای ممکن بهشان ضربه میزند و جگر گوشه هایشان را هدف گرفته است.

 

او و حامی و مَدی را که عذاب داد، میماندند رسا و باربد.

 

چشمانش از حدقه بیرون زد و بی نفس لب زد:

 

_ رسا… باربد…

 

لبهایش بی صدا تکان میخوردند. هیچکس نشنید چه گفته که اینبار نفس عمیقی کشید و حنجره اش را وادار به خودنمایی کرد.

 

_ رسا… باربد…

 

قبل از حاج آقا و حامی، سعید خودش را وسط انداخته و دل نگران بازوی سراب را تکان داد.

 

_ رسا؟ رسا چی؟ حرف بزن!

 

عشق که نمیشد گفت، حتی علاقه هم شاید اسم مناسبی برای حسش نبود.

از رسا خوشش می آمد اما از خودش و احساسش مطمئن نبود که هیچ چیز بروز نمیداد.

 

گهگاه که او را میدید دستپاچه میشد و دلش میخواست بیشتر در چشم باشد.

 

اما رسا هیچگاه با او صمیمی برخورد نمیکرد.

 

شاید دلیل اینکه تلاشی برای فهمیدن نوع احساسش نمیکرد و به همان هیجانات لحظه ای بسنده کرده بود هم همین بود.

از نخواسته شدن میترسید…

 

اما حالا با شنیدن نامش هم قلبش بی قرار شده و از فکر به اینکه حتی یک مو از سرش کم بشود، به خود میلرزید.

 

شاید احساسش عمیق تر از یک هیجان ساده بود!

قید پنهان کاری را زده و نگرانی اش را بروز داد.

 

اگر قرار بود یکی از بلاهایی که این مدت بر سر سراب و حامی آمده بود، بر سر رسا هم بیاید، او دیوانه میشد.

 

_ رسا چی سراب؟ قراره بلایی سرش بیاد؟

 

سراب پلک های لرزان و خیسش را روی هم کوبید و با زاری پچ زد:

 

_ اون فقط بچه ها رو میخواد، رسا و باربد…

مواظبشون باشین، اونا هدف بعدیشن…

 

#پارت_۶۱۹

 

حاج آقا مبهوت سری تکان داده و دست زیر چانه ی سراب برد. سرش را بالا کشیده و ناباور گفت:

 

_ تو میدونستی؟

 

سراب مظلومانه سری به نفی تکان داد.

 

_ نه به خدا…

 

_ پس از کجا میدونی اونا هدف بعدیشن؟

 

لحن حاج آقا از فشار زیادی که رویش بود، خشمگین شده و بی اختیار بر سر سراب فریاد میزد.

 

حامی سرابش را بی پناه دید که بین او و پدرش ایستاد و با حلقه کردن دستش دور تن سراب، او را عقب کشید.

 

_ آروم بابا، سراب خودشم قربانیه…

 

_ پس از کجا خبر داره؟ رو هوا که حرف نمیزنه پسر!

 

سعید با بی قراری به چپ و راست قدم برمیداشت. به جای این بحث ها باید زودتر به رسا خبر میدادند.

 

_ دعوا رو بعدا هم میشه کردا، بهتر نیست زودتر گوشی رو بدین دستشون که بیشتر مواظب باشن؟

 

حاج آقا دستی به محاسنش کشیده و عجولانه گوشی اش را از جیبش خارج کرد.

 

به سرعت شماره ای را گرفته و چند قدمی از بچه ها دور شد.

 

_ بردیا، چه خبر؟ حال مدی چطوره؟

 

کلافه سری به تاسف تکان داد.

 

_ بمیرم براش… خوب میشه به امید خدا، نگران نباش.

صحبت کردم یاشا هم اون تو نمونه، میارمش بیرون.

 

چند لحظه ای مکث کرده و نیم نگاهی به سراب انداخت.

 

_ یه کار کوچیک دارم، بعدش خودمو میرسونم.

بردیا گوش کن، کار و زندگیتو ول میکنی، دو تا چشم داری دو تای دیگه ام قرض میکنی، حواستو میدی به بچه هات، از کنارشون جم نمیخوری.

نذار از جلوی چشمت دور شن…

 

گویا بردیا پشت هم سوال میپرسید که حاج آقا با کلافگی نوچی کرد.

 

_ میگم بهت، کاری که گفتمو بکن زودتر…

ممکنه بخواد به بچه ها آسیبی بزنه، حواستو جمع کن.

 

#پارت_۶۲۰

 

تماس را که قطع کرد، مشکوک سمت سراب برگشت.

به او اعتماد داشت اما در این لحظه نمیتوانست حتی به چشمانش هم اعتماد کند.

 

تا مسبب این بلاها را پیدا نمیکرد، به همه شک داشت و سراب بزرگترین مظنونش بود.

 

_ جاشو بهم میگی یا میخوای بگی از اونم خبر نداری؟!

 

لحن پر تمسخر و کنایه آمیزش قلب سراب را مچاله کرد.

هنوز هم به او به چشم یک جاسوس نگاه میکرد.

 

خراب کرده بود، حق داشتند هیچگاه به او اعتماد نکنند.

چشم بسته و آهی عمیق کشید.

 

_ یه سری چیزا بهم گفت، انگار از ذهنم پاک شده بود یا… شایدم خودم میخواستم همه چی رو فراموش کنم.

وقتی گفتین مدی رو زدن، یاد حرفاش افتادم.

میگفت به خاطر شما خونوادشو از دست داده، زن و بچشو کشتن و داره انتقامشونو میگیره…

گفت… گفت که با بچه هاتون زمینتون میزنه…

تا الانم به هیچکدومتون کاری نداشته جز بچه ها…

حامی، مدی…

به خاطر همین گفتم رسا و باربد هدفای بعدیشن…

من خبر نداشتم، قسم میخورم…

 

هق آرامی زده و دست مقابل دهانش گرفت.

 

_ من ازش میترسم، همش جلوی چشممه، تو سرمه، ولم نمیکنه…

داشتم خودمو مجبور میکردم که فراموشش کنم، ذهنم سمت حرفاش نرفت وگرنه زودتر میگفتم…

به خدا راست میگم…

 

هق هقش شدت گرفت که حامی سرش را به سینه ی خود چسبانده و دلجویانه پچ زد:

 

_ جانم… جانم… چیزی نیست، همه چی درست میشه…

 

حرف هایش در عین غصه دار بودن، صادقانه هم بود. حاج آقا با شرمندگی سر پایین انداخت و سمت مبل ها رفت.

 

پاهایش توان ایستادن نداشتند.

خودش را که روی مبل انداخت گرفته و غمگین نالید:

 

_ شرمندتم، حالم اصلا خوب نیست دخترم…

 

#پارت_۶۲۱

 

سراب به آرامی اشک میریخت و سرش روی گردنش سنگینی میکرد.

 

تصور کارهایی که راغب میتوانست با هر کدامشان بکند، مغزش را به قهقهرا میبرد.

 

شاید باید ترسش را کنار زده و برای گیر افتادن راغب تلاش میکرد.

 

او حالا تنها نبود، همه را کنار خود داشت. اگر دست به دست هم میدادند زمین زدن راغب راحت تر میشد.

 

شاید راغب آنقدرها هم که او در ذهنش بزرگش کرده بود، بزرگ نبود.

 

به جای دست روی دست گذاشتن و دیدن زجر عزیزانش، حداقل باید تلاشش را میکرد.

 

دست روی سینه ی حامی گذاشته و لبخند لرزانی به رویش پاشید.

 

_ مرسی، خوبم…

 

حامی هم لبخندی شبیه به لبخند او تحویلش داده و حرف نگاهش را خواند که دستانش را از دور تنش باز کرد.

 

سراب به آرامی سمت حاج آقا رفته و کنارش نشست. پسرها هم مقابلشان نشسته و همگی خیره ی سراب شدند.

 

پیشانی گر گرفته اش را لمس کرده و بی توجه به تاری دیدش، به نیم رخ خسته ی حاج آقا زل زد.

 

سردرد و سرگیجه امانش را بریده بود اما از کنار آنها هم بی تفاوت گذشت.

 

_ همه چی رو میگم ولی باید بهم قول بدین که تنها نرین سراغش…

پلیس… باید به پلیسا خبر بدین، انقدر ازش مدرک دارم که بشه واسه دستگیریش جایزه گذاشت!

 

سر حاج آقا به ضرب بالا آمد و نگاهش قفل نگاه لرزان سراب شد.

 

_ بی گدار به آب نمیزنم باباجان… خیالت راحت.

 

سراب دست زیر چشمانش کشید و پلک زد شاید تصویر مرد مقابلش را واضح تر ببیند.

 

اما وضعیتش بدتر میشد که بهتر نمیشد…

 

_ اسمش راغب دربندیه و منم… دخترشم…

 

#پارت_۶۲۲

 

بیش از دو ساعت حرف زدند. او هر چه میدانست را گفت و حاج آقا و پسرها لحظه به لحظه مبهوت تر میشدند.

 

از کسب و کار راغب، خانه های امنش، شرکایش، قتل هایش، زیر دستانش، ریز تا درشت، همه و همه را گفت.

 

در تمام مدتی که سراب حرف میزد، حاج آقا در گذشته سیر میکرد.

 

تنها یک پرونده بود که همه درش دخیل بودند اما هر چه فکر میکرد، کسی را به خاطر نمی آورد که به شخصی که سراب میگفت شبیه باشد.

 

حتی یادش نمی آمد باعث مرگ خانواده ای شده باشند.

راغب که بود و دنبال چه آمده بود؟

نمیدانست…

 

صحبت های سراب که تمام شد، حاج آقا دست روی شانه اش فشرد و با اطمینان لبخندی زد.

 

_ گیرش میاریم، کمک بزرگی کردی سراب جان… حتما پیداش میکنیم.

 

به سرعت از جایش بلند شده و داشت سمت در میرفت که میانه ی راه از حرکت ایستاد.

 

تا زمانی که راغب را دستگیر کنند، باید همه را یک جا جمع میکرد.

 

تنها بودن هر کدامشان خطرناک بود.

به راحتی میتوانستند طعمه ی آن مردک باشند.

 

به عقب برگشت و نگاهش بین سراب و حامی جا به جا شد.

 

_ سریع یه ساک کوچیک ببندین، همه باید کنار هم باشیم. تا اطلاع ثانوی نباید از جلوی چشم هم دور بشیم.

 

سراب از ترس به جان پوست لبش افتاد و مضطرب پایش را تکان داد.

 

_ من که همه چیزو گفتم، چرا همین الان نمیرین سراغش؟

 

حاج آقا با چشم و ابرو از حامی خواست تا خواسته اش را عملی کند و طوری که سراب را بیش از این پریشان نکند، سر بالا انداخت.

 

_ نترس باباجان، همین امروز میریم سراغش. این کارام محض احتیاطه، دلت شور نزنه.

 

اما دلش شور میزد، بد هم شور میزد…

 

#پارت_۶۲۳

 

بعد از تماس با بردیا متوجه شدند که همه را در بیمارستان جمع کرده است.

 

سمت بیمارستان رفتند و بعد از دیدن جسم بی جان مدی که روی تخت بیمارستان افتاده بود، سراب بیشتر به کاری که کرده بود مطمئن شد.

 

حیوانی که میتوانست چنین بلایی بر سر یک دختر بی گناه بیاورد، باید به بدترین شکل ممکن میمرد.

 

در اتاق بردیا گرد هم آمده بودند. چهره ی همه شان را گرد غم و بیچارگی پوشانده بود.

 

سراب با غصه به چشمان گریان حاج خانم زل زده بود. میدانست حامی قلبش را شکسته و دلش میخواست زودتر کدورت بینشان را رفع و رجوع کند.

 

_ یاشا چی میشه؟ اون که کاری نکرده چرا گرفتنش؟ توروخدا یه کاری کنین…

اون تو دق میکنه وقتی میدونه بچش تو این حاله…

 

حاج آقا که با اخم هایی در هم و جدیت سر در گوشی اش فرو برده بود، زیر چشمی به رها نگاه کرده و گلویی صاف کرد.

 

_ ما میدونیم کاری نکرده ولی تو کل اون مدارک اسم اونه.

ما هم تو فراری دادنش دست داشتیم و این پنهون کاریا بیشتر حساسشون کرده.

درستش میکنم، صحبت کردم فعلا آزادش کنن تا تکلیف این حروم زاده مشخص شه.

 

تند و تند انگشتانش را روی صفحه ی گوشی حرکت داد و نفس راحتی کشید.

 

_ گفتم چند تا مامور و محافظ بفرستن.

بردیا همه رو جمع کن ببر خونت، هیچکسم حق نداره پاشو از خونه بیرون بذاره.

یه مدت تحمل کنین تا قال قضیه کنده شه.

اگه کاری داشتین یا چیزی خواستین به همون مامورا میگین.

به اندازه ی کافی گرفتاری داریم، خواهش میکنم سرخود کاری نکنین که یه داستان جدید درست شه.

فهمیدین همه؟

 

حاج خانم با بیتابی دست زیر چشمان ترش کشید و تنش را تکان داد.

 

_ من این طفل معصومو تنها نمیذارم، همینجا میمونم.

 

بردیا بی حوصله دست روی میزش کوبیده و غرید:

 

_ اون طفل معصوم تو کماست، نمیفهمه تنهاست یا کسی کنارشه.

خودم پیشش هستم، ساز مخالف نزن تو این اوضاع قاراشمیش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
4 ماه قبل

سلام ببخشید چرا پارت جدید نمیاد

کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
4 ماه قبل

دیگه از اس کور هم انگار محروم شدیم😕😕

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x