رمان آس کور پارت 171 - رمان دونی

 

 

نه حامی با قطعیت از درست شدن اوضاع میگفت و نه سراب از این بابت مطمئن بود.

 

هر دو فقط امیدوار بودند و میخواستند این جوانه ی امید را با عشقشان آبیاری کنند تا شاید روزی گل دهد.

 

نمیشد منکر رابطه ی تکه و پاره شده شان شد. جز عشقی که به هم داشتند، هیچ چیز در رابطه شان مانند سابق باقی نمانده بود.

 

هر دو میدانستند ترمیم این زخم ها زمانبر است و فقط باید صبوری میکردند.

 

چشمان حامی برای چند لحظه روی دستان سراب نشستند.

 

از فکری که در سرش پدیدار شد، آب دهانش را با صدا بلعید و نفس عمیقی کشید.

 

زخم های روحش را نمیدید اما جسمش را که در آغوش داشت…

 

میخواست تمام زخم هایی که سراب از دردشان میگفت را ببیند و نمیدانست تا کجا تحملش را دارد.

 

_ میخوام بدنتو ببینم، کلشو…

 

سراب که از ریز و درشت زخم هایش باخبر بود لب گزید.

دلش نمیخواست حامی تن چاک چاکش را ببیند.

 

دستپاچه سری تکان داد و خمیازه ای ساختگی کشید.

 

_ هزار بار که دیدیش، همونه فرقی نکرده…

بخوابیم؟

 

دست حامی لبه ی لباسش نشست و ابرو بالا انداخت.

 

_ بشه بار هزار و یکم، مشکلیه؟

 

منتظر پاسخی از جانب سراب نماند و مانتویش را درآورد. بی حرف سراغ تیشرتش رفت و همین که آن را بالا کشید، نفس در سینه اش حبس شد.

 

جای سالم در بدنش نگذاشته بود مردک پست فطرت…

سلاخی کرده بودند جانش را، عزیزش را…

 

با درد چشم بست و دندان هایش چفت هم شدند.

 

_ بغلت که میکردم اینا درد میکردن و صدات در نمیومد؟

 

سراب بغض کرده و با صدایی لرزان پچ زد:

 

_ بغلم که میکردی دردام یادم میرفت…

 

#پارت_۶۳۷

 

_ درو وا کن بذار بیام تو عشقم، تنهایی نمیتونی!

 

سراب غر و لند کنان پیشانی اش را به در چسباند.

چرا این مرد حرف حساب حالی اش نمیشد؟!

 

_ وای حامی سردرد گرفتم از دستت، برو پی کارت توروخدا!

 

مشت آرام حامی روی در نشست و دست به کمر پوفی کرد.

 

_ وا کن درو، میشکونمشا!

 

_ زشته دیوونه، جلوی اون همه آدم دوتایی بریم حموم؟!

خجالت بکش، لباسامو بذار پشت در و برو.

 

تکخند حرصی حامی باعث شد چشم در حدقه بچرخاند و زیر لب گفت:

 

_ عجب غلطی کردم خودم لباس ورنداشتم!

 

با شنیدن صدای بلند حامی هینی گفته و خجالت زده دست روی پیشانی اش گذاشت.

 

_ مامان، خاله، عمو، از نظر شما زشته من با زنم برم حموم تو کاراش کمکش بدم؟!

 

دستپاچه و با عجله در را باز کرده و خودش را روی حامی انداخت.

 

_ وای خاک بر سرم چیکار میکنی؟ خدا سنگت کنه حامی آبرو برامون نذاشتی!

 

حامی برای اینکه دیگر از دستش فرار نکند، دست دور کمرش انداخته و پیروزمندانه خندید.

 

_ نمیدونستم کجاش زشته، گفتم از بزرگترا بپرسم شاید یه چی دستگیرم شد!

 

سراب چند باری آرام به سینه ی او کوبید و حتی نمیدانست در برابر پررویی حامی چه بگوید.

 

همان لحظه حاج خانم با لبخندی کوچک روی لبهایش در پیچ راهرو ظاهر شد.

 

نگاهی بهشان انداخت و لبخندش بزرگ تر شد.

 

_ راحت باش دخترم، خدایی نکرده دوباره سرت گیج بره اون تو بمونی که کاری از دستمون برنمیاد.

بهتره یکی همراهت باشه، دست و بالتم که هنوز خوب نشده… سختت میشه.

نه زشته نه خجالت داره، انقدر سخت نگیر…

 

#پارت_۶۳۸

 

تمام خون تنش به یکباره به صورتش هجوم برده و از شدت شرم و خجالت سرخ شد.

 

حاج خانم بی جان خندید و انگشت اشاره اش را سمت حامی گرفت.

 

_ توام انقدر این دخترو اذیت نکن، بار شیشه داره.

 

حامی صورت سرخ شده ی سراب را به سینه اش چسباند و با ذوق دستی به شکمش کشید.

 

_ اوخ من قربون اون بار شیشه برم که، توله ی باباشه!

 

_ محض رضای خدا، حرف زدنشو ببین!

پام لب گوره و آخرشم نتونستم تو رو آدم کنم!

 

حامی با شیطنت ابرو بالا انداخت و حاج خانم آه عمیقی کشید.

 

تنها که شدند سراب را داخل حمام هل داد و قبل از اینکه سراب بتواند کاری کند، خودش هم وارد حمام شد.

 

کف دستانش را به هم مالید و نگاه مخموری به سراب انداخت.

 

_ از دست من فرار میکردی لیمو خانم؟!

 

سراب به تاسف پلک هایش را به هم چسباند و پوفی کرد. دستانش را بالا برده و پچ زد:

 

_ انقدر پررو و بی حیایی که من دیگه تسلیمم!

 

نیش باز حامی را دید و با دهان کجی گفت:

 

_ حالا که خودتو چپوندی تو، حداقل بیا کمکم کن.

 

حامی اصواتی به قول سراب، خاک برسری درآورده و با جان و دل دست به کمک زد!

 

لباس های سراب را که درآورد، طبق عادت این چند روز تمام تنش را بوسه باران کرد.

 

همان بوسه ها مرهم بود روی زخم های سراب و روز به روز بیشتر شبیه سراب قبل میشد.

 

چند روزی میشد که همه در خانه ی بردیا اتراق کرده بودند.

گره بزرگی در تمام کارهایشان افتاده بود.

 

نه حال مدی بهتر میشد و نه حاج آقا توانسته بود برای آزادی یاشا کاری از پیش ببرد.

 

تنها روزنه ی امید همه شان جنینی بود که فارغ از تمام اتفاقات، روز به روز بزرگ تر میشد و امروز برای اولین بار قرار بود ضربان قلبش را به گوش پدرش برساند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
4 ماه قبل

حالا راغب یکم دست از سرشون برمیداره بعد لابد میاد بچه حامی و سراب میبره 🥲😑

همتا
همتا
4 ماه قبل

توروخدا ی کوچولو کشش ندید دیگه

لیلا
لیلا
4 ماه قبل

ادمین محترم، لطفاً رمان آق‌بانو رو از سایت حذف کنید
چون‌که به تازگی متوجه شدم نویسنده این اثر رو از شخص دیگه‌ای دزدیده
اسم اصلی رمان دلکوچه و جلد دومش دلبازه از خانم نغمه نائینی

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط لیلا
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل
پاسخ به  لیلا

واقعا؟؟؟؟؟یعنی رها باقری نویسندش نبود؟😱😱😱

نازی برزگر
نازی برزگر
4 ماه قبل

دستت طلا ممنون

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x