سراب که متوجه نگاه خیره ی یاشا شده بود، معذب تکانی خورده و زیر گوش حامی پچ زد:
_ کمرم درد میکنه، میشه بریم اتاق یکم دراز بکشم؟
حس میکرد همه او را مقصر این ماجرا میدانند. میخواست هر چه زودتر از مقابل چشمانشان محو شود.
کاش راغب پدرش نبود. خواه ناخواه تمام گناهانش به پای او هم نوشته میشد، دخترش بود بالاخره…
حامی بلافاصله بازویش را چسبیده و او را به آرامی بلند کرد.
دخترکش جان هم اگر میخواست، بی درنگ تقدیمش میکرد.
_ سراب باید استراحت کنه، لطفا هر چی ام که شد مزاحممون نشین!
سراب میدانست که غر زدن هایش هم روی رفتار حامی تاثیری ندارد که به خودخوری بسنده کرد.
این مردِ کودک نما درست بشو که نبود، همیشه کار خودش را میکرد.
روی تخت که دراز کشید، نفس حبس شده اش را بیرون داد و پلک های ملتهبش را کمی روی هم انداخت.
داستان امروز آنقدر برایش سنگین بود که برای هضم هر تکه اش یک ماهی وقت لازم داشت.
_ من اگه میدونستم یکی قبلا خاطرتو میخواسته، نمیذاشتم تو شهری که تو هستی نفس بکشه!
موندم بابام چجوری حضور یاشا رو تحمل میکنه؟
از گوشه ی چشم به حامی که کنارش دراز کشیده و به سقف زل زده بود نگریست.
آنها که از تک تک روزهایی که پدر و مادرش گذرانده بودند خبر نداشتند، قضاوت کردنشان کار درستی نبود.
_ ما جای اونا نیستیم، هر کس واسه کاراش دلیلی داره که از نظر خودش موجهه.
_ نه نه، هیچ رقمه تو کتم نمیره سراب… کدوم آدم عاقلی با عشق سابق زنش رفاقت میکنه؟!
داستانشونو فهمیدی و خواستی روشن فکر بازی دربیاری، اوکی پدر من… ولی آخه انقدر با طرف رابطت خوب باشه که بذاری بچت بهش بگه عمو؟!
پشم نمونده برام، این دیگه چه مدلشه؟!
برای مادرش غیرتی شده بود؟ دیوانه!
سراب با خنده به بازویش کوبید.
_ به ما ربط نداره، انقدر پشتشون بد نگو دیوونه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 105
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان حامی پشت سر باباش بد گفت، یا مادرش، یا پدرش 😉😉😉