خنده هایش را که کرد نفس عمیقی کشید.
_ ای من شانستو گای*یدم بچه، یه شب یه جایی بود که نباید…
همون شب، همون شب کذایی زندگیشو عوض کرد.
ای توله سگ بخت برگشته، تشنه شدنت چی بود نصفه شبی؟!
پاشد رفت تو اتاق مامان و باباش که بگه تشنشه، که اونام مثل همیشه با هر قلپ آبی که میخوره قربون صدقش برن اما یه چیزی شنید که نباید…
اون شب فهمید چون چشماش شبیه بچه ی مردشون بوده انتخابش کردن…
فکر کن، اگه چشماش رنگی نبود اونام نمیخواستنش…
بچه فکر میکرد مامان و بابای جدیدش خیلی میخوانش، فکر میکرد دوسش دارن و نمیدونی به چه حالی افتاد وقتی واقعیتو فهمید.
به جای اون بچه خواستنش نه به خاطر خودش…
حالش از خودش به هم میخورد، از چشماش…
بعد از اون متنفر شد از هر چی دختر که چشم رنگی بود، فکر میکرد اون دختر مرده زندگیشو دزدیده…
قلب سراب نمیزد، خشکش زده بود.
داستان حامی انگار به پایان رسیده بود و او تازه میفهمید که حامی چه میگفت.
حصار دستان حامی به دور تنش شل شد و دستش آرام روی شکم سراب نشست.
کمی نوازشش کرد و دوباره تکه تکه خندید.
این بار سراب را چرخانده و چشمان مات و از حدقه بیرون زده اش را نگریست.
با نوک انگشت گونه ی تر سراب را لمس کرده و گوشه ی لبش بالا رفت.
_ کل زندگیم ازت متنفر بودم سراب، گاهی دعا میکردم نمرده بودی تا خودم بکشمت…
اما ببین دنیا رو، الان نمیتونم بدون تو نفس بکشم…
خیسی زیر چشمانش را با شانه اش گرفت و ابرویی بالا انداخت.
_ اون بچه کسی رو نداشت، سر نخواستنش دعوا بوده همیشه.
اون بچه خیلی خوب میفهمه چه حسیه که نخوانت، نمیذارم بچه ی خودم… بچه ی من و تو، هیچوقت اینو حس کنه.
هم من میخوامش، هم تو باید بخوایش…
لبش را روی پیشانی سراب چسباند و همانجا پچ زد:
_ شاید تو دخترشون باشی ولی من هیچوقت پسرشون نبودم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 147
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خلاصه ۱۰ پارت متوالی:
سراب فرزند حاج آقا و حاج خانم است.
حامی فرزند حاج آقا و حاج خانم نیست.
از همه این ماجراها که بگذریم، حامی اولین اشتباه و محاسبه غلط راغبه.
این که ندونه حامی بچه حاج آقا و حاجخانم نیست، گاف بزرگیه. حامی اینجوری خارج از محاسبات راغب قرار میگیره، اینجوری میتونه کلید حل این معما بشه
واقعا نمیدونم به این نویسنده ها چی باید گفت😑