اسم بچه که آمد انگار جنگ شد.
تازه یاد جنینی افتادند که شاید لا به لای این همه خبر شوکه کننده آسیب دیده باشد.
حاج خانم دستپاچه روی صورتش کوبید و حامی سراسیمه دور خود چرخید.
سراب بغض کرده فقط نگاهشان میکرد.
از خودش متنفر شد که برای بار هزارم قراربود همه را به دردسر بیندازد اما اگر این کار را نمیکرد، تا ابد روی دلش میماند.
یک زندگی آرام کنار خانواده اش میخواست و شرط رسیدن به این خواسته، نابودی راغب بود.
نفسی عمیق کشید تا دست و دلش نلرزد و گلویی صاف کرد.
_ وای چتونه؟ دیوونم کردین!
هر دو به یکباره ایستادند و رسا که چند دقیقه ای میشد تماشایشان میکرد، بلند زیر خنده زد.
سراب کف دستش را به پیشانی اش کوبید و با لحن شوخی نالید:
_ توروخدا نجاتم بده!
رسا شانه بالا انداخت و لب غنچه کرد.
_ فک و فامیل خودتن، به من چه!
با زاری به چهره های ترسیده شان زل زد و بلند شد. دستانش را باز کرده و چرخی زد.
_ ببینین، خوبم. فقط محض احتیاط گفتم، چرا از کاه کوه میسازین آخه؟
حاج خانم که اشکش دم مشکش بود فین فین کنان سراب را به آغوش کشید.
_ اصلا حواسمون به بچه نبود، اگه چیزیش شده باشه چی؟
هینی گفته و وحشت زده عقب کشید. دستانش را روی دهانش گذاشته و خودش را ننو وار تکان داد.
_ خیلی محکم بغلت میکردم، خاک بر سرم… خفه نکرده باشمش؟!
سراب نفسش را با صدا بیرون داده و وارفته چشم بست.
اگر مادرش کمی دیگر ادامه میداد، حتما بیخیال نقشه اش میشد.
در همین فکر بود که حامی با یک مانتو و شال کنارش ایستاد.
_ بپوش بریم تا مامان حجله ی بچمونو به پا نکرده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.