از پوشیدن لباس تا بیرون رفتن از خانه برایش یک عمر گذشت.
حاج خانم با توصیه های بلند بالایش گیرشان انداخته بود و سراب هم دلش نمی آمد او را دست به سر کند.
آنقدر ماندند تا بالاخره خود حاج خانم خسته شد و با غصه راهی شان کرد.
_ زود برین زود برین، انشالله که به حق پنج تن چیزیش نشده باشه!
تند و تند ذکری را زیر لب خوانده و پشت سرشان فوت کرد.
از خانه که بیرون رفتند سراب نفس راحتی کشید و حامی با حالتی عصبی غرید:
_ همش تقصیر توئه ها، قحطی ننه بابا بود که اد باید بچه ی اینا میشدی؟!
سراب لب برچید و به حالت قهر رو گرفت.
_ ببخشید که مامان تو زاییدتم، انگار دست من بوده!
با نزدیک شدن یکی از محافظین سکوت کردند. طبق معمول میخواست آمار رفت و آمدشان را بگیرد و اگر نیاز داشتند، یکی را همراهشان بفرستد.
حامی خیالشان را راحت کرده و بالاخره راهی مطب دکتر شدند.
_ درد داری هنوز؟
سراب از گوشه ی چشم نگاهش کرد و آهی کشید.
هنوز کارش را انجام نداده بابتش عذاب وجدان داشت.
حتی نمیخواست به بخش ترسناک ماجرا فکر کند.
اگر بر فرض محال راغب را پیدا میکرد، قبل از هر چیزی جان خودش و آن کودک بیچاره به خطر می افتاد.
اما نمیتوانست کسی را در جریان بگذارد.
آسیبی که راغب به او زده بود، با نشستن و دست روی دست گذاشتن درمان نمیشد و شک داشت کسی حالش را درک کند.
همه از او انتظار داشتند به زندگی اش بچسبد و مجازات راغب را به پلیس ها بسپارد اما چطور باید بهشان میفهماند که زندگی ای برای چسبیدن ندارد؟
زندگی اش تماما در دستان راغب بود.
_ الان قهری که باهام حرف نمیزنی؟!
نوچ بلند بالایی گفته و کامل سمت حامی چرخید.
_ نوچ، دلم برات تنگ شده بود داشتم نگات میکردم حرف زدن یادم رفت…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 87
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
راغب اینا رو زیر نظر داره بلایی سرشون نیاره
خیلی کم بود