رمان آس کور پارت 2 - رمان دونی

 

 

#چند‌ماه‌قبل

 

جنگلی های وحشی اش را از کوچه ی باریک و در سفید رنگ زنگ زده گرفت و رو به راننده گفت:

 

_ همینجاست.

 

راننده لُنگ هزار تکه ی چرکش را به صورت عرق کرده اش کشید و نفس خسته اش را بیرون داد.

 

_ نگفتی از هزار تا کوچه پس کوچه باس رد شیم، غلط نکنم چند باری مالیدم به دیوار. ماشینم از قیمت افتاد باس خسارت بدی همشیره!

 

سراب چشم در حدقه چرخاند و چادرش را روی سر مرتب کرد. تنهایی از او یک بازیگر حرفه ای ساخته بود، به آنی میتوانست خوی شخص مقابلش را بگیرد.

 

_ حالا این لَکَنته چقدر قیمت داشت که ازشم بیفته؟! یه قرون بیشتر از چیزی که طی کردیم نمیدم، پول یامفت ندارم!

 

راننده مرد تاسی بود و سبیل های کلفتش هر کسی را میترساند اما سراب را نه.

 

_ دِ نشد دِ ! من اگه میدونستم همچین محله ی داغونیه صد سال سیاه نمیومدم. این کوچه ها ماشین خور نیست که، منم راننده ام که تونستم تا اینجا بیام.

 

سراب کلافه از غرغرهای مرد پیاده شد و در را محکم کوبید.

 

_ میتونی برگردی، خِر کِشِت که نکرده بودم. برم گردون همونجا که بودم، چیزی که زیاده وانت.

 

راننده عصبی از قلدری های سراب پیاده شد و لنگ را دور گردنش انداخت. هیکلش دو برابر سراب بود و نگاهی از بالا به سراب انداخت.

 

_ هوی یابو، در طویله ی ننت نیست که اینطوری میکوبیش. یا پولمو میدی یا همینجا از دل و جیگرت پول میسازم!

 

سراب دندان روی هم سایید و دهان باز کرد تا جواب دندان شکنی به مرد دهد اما قبل از او کسی جوابش را داد.

 

_ اینجام اون سگ دونی ای که شب تا صبح توش میلولی نیست که صداتو انداختی پس کلت!

 

 

 

سر هر دو سمت پسر جوانی که دست به جیب تماشایشان میکرد برگشت. سراب با دیدن نگاه یخ زده و جدی اش ناخودآگاه آب دهانش را بلعید.

 

مرد با قلدری سمتش قدم برداشت و با لودگی لپش را کشید!

 

_ یه کلوم از مادر عروس، برو رد کارت عمویی وسط بحث بزرگترا جای بچه مچه نیست!

 

پسر بدون ذره ای تغییر در حالتش نیم نگاهی به دست دراز شده ی مرد انداخت و بیخیال پچ زد:

 

_ یه بار!

 

راننده با گیجی نگاهش کرد، یک بار دیگر یعنی چه؟!

 

_ این آقا مشکلی براتون پیش آورده خانم؟

 

با صدای بی تفاوت پسر، راننده جری شده کف دستش را به سینه ی پهنش کوبید.

 

_ تو رو سننه حمال؟! مفتشی یا کلانتر محل؟!

 

پسر بار دیگر نگاهی به دست پرمو و گوشتی مرد انداخت و به همان آرامی قبل پچ زد:

 

_ دو بار!

 

سر سمت سراب چرخاند و سوالش را تکرار کرد.

 

سراب همان لحظه متوجه دلیل این شمارش ها شد و آرام روی گونه اش کوبید. هر لحظه ممکن بود زد و خوردی بینشان صورت گیرد و این وسط، پسرک جوان قطعا حریف مناسبی برای مرد راننده نبود.

 

راننده با یک ضربه ی دست میتوانست او را از پا در بیاورد!

 

سراب سمتشان پا تند کرد و هول شده سر تکان داد.

 

_ نه آقا ممنون، خودم از پسش برمیام.

 

راننده هنوز متوجه وخامت اوضاع نبود که ضربه ی دیگری به شانه ی پسر کوبید و با غیظ و کشیده غرید:

 

_ هِری!

 

گوشه ی لب پسر سمت بالا کشیده شد و با برق زدن دندان نیشش پچ زد:

 

_ سه بار!

 

تا راننده به خود بجنبد و متوجه ماجرا شود، مشت محکمی روی صورتش فرود آمد و بلافاصله مشت های بعدی بود که سر و صورتش را نشانه میرفت.

 

 

 

سراب ناباور به مردی که روی زمین افتاده و ناله میکرد نگاهی انداخت. باورش نمیشد آن پسر جوان که زیادی بی تجربه و خام به نظر میرسید چنین قدرتی داشته باشد.

 

با صدای نعره ی بلندی که مرد کشید، به خودش آمد. جیغ کوتاهی کشید و سمت پسر دوید. به آستین پیراهنش چنگ انداخت و او را سمت مخالف کشید.

 

_ تو رو خدا بس کن کشتیش، یا خدا، نزنش.

 

پسر نفس زنان عقب رفت و آب دهانش را روی زمین و کنار مرد انداخت.

 

_ دفعه ی بعد خواستی دست کثیفت رو به کسی بزنی امروزو یادت بیار!

 

انگشتان کشیده اش را میان موهای بهم ریخته اش برد و همه شان را به عقب راند. سمت سراب برگشت و آرام، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده پرسید:

 

_ شما خوبین؟

 

سراب مات و مبهوت از این تغییر حالت یکهویی اش، سری به تایید تکان داد. دستش را سمت راننده دراز کرد و گفت:

 

_ نیازی به این کار نبود واقعا.

 

پسر پوزخندی زد و بی توجه به حرف سراب سوال دیگری پرسید.

 

_ تازه اومدین این محل؟

 

سراب مضطرب به راننده نگاهی انداخت و پاسخش را داد.

 

_ بله، این خونه رو اجازه کردم. امروزم اسباب آوردم خیر سرم که اینطوری شد.

 

_ جسارت نباشه اما تنها به نظر میرسین، کسی همراهتون نیست؟

 

سوال همیشگی مردم و حرفهایی که پشت بندش زده میشد! آهی کشید و با یک «بله» ی کوتاه بی میلی اش را برای صحبت در این مورد نشان داد.

 

پسر بدون کنجکاوی بیشتر، سمت وانت رفت.

 

_ شما درو باز کنین.

 

حین رفتن سمت وانت لگد دیگری به راننده که در آه و ناله اغراق میکرد، زد و خطاب به سراب گفت:

 

_ من حامی ام، حامی سلطانی، تو همین محل زندگی میکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.Hasti@
.Hasti@
1 سال قبل

امشب پارت میاد یا فردا شب

احساسی
احساسی
1 سال قبل

عالیه این رمان 😃❤️

همتا
همتا
1 سال قبل

ای وااای این حامی اینطوری اولش وارد زندگیه سراب شده بوده پس چرا ی جور دیگه میشه بعدا

.Hasti@..
.Hasti@..
1 سال قبل

وای چقدر کم اینم مثل حورا آووکادو ای بابا یکم طولانی کنید پارت هارو 😑

بنظروم رمان خوبیه باحاله این حامی همونیه که تو پارت اول بهش تجاوز کرد

rafa
rafa
1 سال قبل
پاسخ به  .Hasti@..

مشتاقم ببینم ادامه اش چی میشه؟ کاشکی پی دی اف ب ود

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x