حوصله ی نوشتن نداشت و علاوه بر آن، هیچ پیامی نمیتوانست احساس را منتقل کند.
شماره اش را گرفت و میدانست رسا طبق گفته ی خودش بیدار است.
حتی صدای کشداری که رسا سعی داشت خواب آلود نشانش دهد هم گولش نزد!
رسا را بلد بود، بهتر از خودش.
_ بر مردم آزار لعنت، خوابیما مثلا!
از اتاق بیرون رفت تا صدای صحبتش سراب را بیدار نکند. سرش را به دیوار چسباند و خمیازه ای کشید.
_ مرسی که هنوزم هوامو داری.
رسا تکخندی زد و با تمسخر گفت:
_ نه! تو جدی یه چیزیت میشه، تشکر مشکر تو کارت نبود پسر حاجی!
همیشه یه گاو شیر نده ی بی مصرف بودی برام!
_ شیر ده دوست داری؟!
_ آدم دوست دارم، میتونی بشی؟!
حامی با خنده نگاهی به خودش انداخت.
_ نظر خودت چیه؟!
رسا با خیالی راحت روی تختش دراز کشید. حتما همه چیز خوب بود که حامی حوصله ی شوخی داشت.
_ نیاز به تلاش بیشتری داری اما همین اندازه ام پیشرفت خوبیه، ازت انتظار نداشتم تا اینجا پیش بری!
خنده اش را خورد و صدایش را پایین آورد.
_ همه چی خوبه؟
_ هوم، به هوش اومد و پلیسارم دک کرد.
رسا ناباور نیم خیز شد و تکه تکه پرسید:
_ چی… چیکار کرد؟ دک کرد؟
_ گفت من کمکش کردم و شکایتی ام از کسی نداشت. اون پلیس گیره ام ول کن نبود اما مجبور شد بیخیال شه.
_ باورم نمیشه، دختره شیش میزنه یا عقب مونده ای چیزیه؟!
حامی طول راهرو را قدم زد و گفت:
_ اتفاقا از من و تو سالم تره. میدونستم تا خبر ندم نمیخوابی سر همون زنگ زدم. مرسی بابت امروز و همه ی روزایی که کنارم بودی.
رسا با قلبی که سر ناسازگاری گذاشته بود، تماس را قطع کرد.
یک عمر منتظر دیدن این حامی مانده بود و حالا انگار تمام دنیا را به او داده بودند!
سراب دستانش را ضربدری روی بدنش گذاشت و با زاری عقب کشید.
_ خودم میتونم تو برو بیرون.
حامی تیشرت گشادی که در دست داشت را میان مشتش فشرد و زبانش را گوشه ی لپش نگه داشت. خیره و خاص به صورت سراب زل زد که سراب معذب چشم بست.
_ اونجوری نگام نکن.
_ هر جوری دلم بخواد نگات میکنم، بکش دستتو.
سراب چشمانش را مظلوم و سرش را روی شانه کج کرد.
_ تو رو خدا برو بیرون، خجالت میکشم مرد ناحسابی!
حامی لبخند پر حرصی زد و بینی سراب را میان دو انگشتش فشرد.
_ چیز جدیدی تو بدنت به وجود اومده که دفعه های قبلی ندیده باشم؟!
شل کن دختر، چه خجالتی؟!
سراب چینی به بینی اش داد و چپ چپ نگاهش کرد.
_ خیلی بیشعوری حامی!
حامی چشمک زنان دستان سراب را کنار زد و لباس بیمارستان را بالا برده و درش آورد.
_ کجاشو دیدی بیب؟! این فقط سرشه، هنوز تهشو ندیدی!
سراب پلک هایش را روی هم فشرد و با شرمساری لبش را میان دندان گرفت. حامی همیشه کار خودش را میکرد.
با همان سرتقی، شلوار راحتی ای که خریده بود را هم تن سراب کرد و دست زیر زانوانش انداخت.
او را به آغوش کشیده و روی ویلچر نشاند. شال مشکی ساده را هم روی سرش انداخت و مقابلش روی زمین نشست.
موهایش را داخل شال چپاند و شال را دور سرش پیچاند. اعتقادات سراب را میدانست و تا حد ممکن سعی کرده بود بهشان احترام بگذارد.
_ وقت نبود چادر و مانتو بگیرم، با همینا اوکی ای؟
سراب قدردان نگاهش کرد. در این سه روزی که بستری بود، حامی زحمت زیادی برایش کشیده بود.
یک ثانیه هم چشم از او برنداشته و اگر نبود، شاید حالا سراب هم زیر خروارها خاک بود.
_ خوبن، مرسی.
با ورود رسا به اتاق، لبخند از روی لبهای سراب پر کشید. نگاه رسا آزارش میداد.
گهگاه به دیدنشان می آمد و طوری نگاهش میکرد که سراب تمام احساسات بد دنیا را تجربه میکرد.
بی حوصله برگه ای مقابل حامی گرفت و گفت:
_ مرخصه، کاری با من نداری؟
حامی برگه را روی پاهای سراب گذاشت و دست سمت رسا دراز کرد.
_ دستت درد نکنه، عمری باشه جبران کنیم.
رسا نگاه کوتاهی به سراب انداخت و لبخندی مصنوعی زد.
_ کاری نکردم، خانم همسایه رو که رسوندی خونه اش بهم زنگ بزن! دلم واسه بیرون رفتنامون تنگ شده!
سراب سر به زیر انداخت و تنها واکنشش نسبت به طعنه های درشت رسا، لبخندی بی تفاوت بود.
حسادت های بچگانه ی رسا در برابر مشکلات بزرگ او، بی اهمیت تر از چیزی بود که به نظر می آمد.
حامی پوکر فیس نگاهش کرد. دلیل بدخلقی هایش را نمی دانست.
جوابی برای رسا نداشت که دستش را عقب کشید و پشت ویلچر قرار گرفت. از رسا که فاصله گرفتند سراب گلویی صاف کرد.
_ من واقعا ممنونتم، خیلی کمکم کردی.
نه عذاب وجدانی داشته باش نه احساس دینی، من گذشته رو فراموش کردم… تو هم جبران کردی.
پس بی حساب شدیم.
حامی یکوری خندید و شانه ی سراب را فشرد.
_ لابد الانم باید یه تاکسی برات بگیرم و ولت کنم تا خودت بری خونه، چون که از پس خودت برمیای! درسته؟
لبهای سراب از زور درماندگی آویزان شد.
_ درستشم همینه حامی، راه ما باید همینجا از هم جدا بشه.
مقابل ماشینش ویلچر را نگه داشت. فردای روزی که سراب به هوش آمد سراغ ماشینش رفت.
دیده شدن ماشین حامی مقابل خانه ی سراب قطعا شک برانگیز بود.
_ جدا شدنی در کار نیست!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یک ام پارت گزاشتی,امروز چهارمه.😥
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
ی حسی بهم میگه رسا عاشق حامیه واسه همین اون طوری ب سراب نگاه مینداخت
فکر نکنم، بیشتر خواهرشوهربازیش گل کرده.
بنظرمنم رسا عاشقه حامیه مخصوصا که یکذره آدم گونه رفتار کرده رسا هم از قبل عاشقش بوده فقط ازش قطع امید کرده ولی الان……
آره همین طوره عاشقشه