حامی از دیدن پوشش نامناسب سراب و نیش شل شده ی سعید، اخم کم رنگی کرد و رو به سراب توپید:
_ کی گفت بیای بیرون؟ برگرد تو ببینم.
سراب خجالت زده از لحن صحبت حامی مقابل فردی دیگر، لب برچید و نفس عمیقی کشید.
_ حاج آقا داره میاد اینجا؟
نگرانی اش بابت حضور پدر حامی به حدی زیاد بود که فعلا بیخیال طرز رفتار حامی شود.
حامی با اعصابی خراب چشم بست و دستی به صورتش کشید.
_ گندت بزنن!
سعید گلویی صاف کرد و به کانتر تکیه زد.
_ اگه نگران اینی حاجی ایشونو ببینه، خب کاری نداره که تو یه سوراخ سمبه ای چیزی قایمش کن تا بره.
دیده شدن سراب و معضلاتِ ایجاد شده ی پشت بندش کوچکترین نگرانی اش بود.
از موضوع صحبت های پدرش خبر داشت و تنها دغدغه اش در حال حاضر، باخبر شدن سراب از حضور شخصی به نام نگار در زندگی اش بود.
به هیچ وجه دلش نمیخواست سراب بویی از این موضوع ببرد.
در یک تصمیم ناگهانی، سمت سراب رفت و با نارضایتی پچ زد:
_ ناراحت میشی اگه بگم بری خونت؟
سراب این هول و ولا را به حضور حاج آقا ربط میداد و کاملا درکش میکرد.
رابطه شان هنوز برای خودشان مجهول بود و در این اوضاع قاراشمیش حق داشت اگر نمیخواست کسی بویی از ارتباطشان ببرد.
لبخند مطمئن و دلگرم کننده ای زد.
_ چرا ناراحت؟ درکت میکنم.
الان آماده میشم.
به لطف دیوانگی های حامی، لباس مناسبی نداشت و با اینکه دلش نمیکشید اما ناچارا به کلاه ها و تیشرت های سعید رضایت داد!
آماده که شد مقابل حامی ایستاد. حامی ناراضی از دور شدنش، پوست گلگون صورتش را به نرمی لمس کرد.
_ سعید میرسونتت، خیلی مواظب خودت باش خب؟
به محض اینکه بتونم میام پیشت.
همراه سعید از خانه بیرون زدند. سعید مقابل در با دیدن حاج آقا که در حال پیاده شدن از ماشینش بود، عقب گرد کرد و بدون حرف دست سراب را گرفت و او را دنبال خود کشید.
سراب دست روی زخمش فشرد و ناله ی پر دردی کرد. آنطور که سعید او را دواند، تمام زحمات حامی را بر باد داد.
پشت دیواری که به پارکینگ راه داشت، پنهان شدند و سراب با غیظ دستش را از دست سعید بیرون کشید.
_ چیکار میکنی؟ ولم کن.
کمی به جلو خم شد اما بلافاصله سعید کمرش را صاف کرد و او را به دیوار چسباند.
سراب از کارهایش برداشت اشتباهی کرد که با چشمانی از حدقه درآمده خواست چیزی بگوید.
اما دهانش باز نشده، سعید انگشت روی لبهایش گذاشت و بدون صدا لب زد:
_ حاج آقا بیرونه!
سراب هین آرامی گفت و همزمان با صدای تیکی که نشان از باز شدن در بود، دستش را روی دهانش فشرد.
کمی بعد سعید گردن کشید و اوضاع را مرتب دید، نفس راحتی کشید و از پشت دیوار بیرون رفت.
_ دِ بیا بیرون دیگه معطل چی ای؟ دعوتنامه بفرستم برات؟
سراب چپکی نگاهش کرد و ترجیح داد چیزی نگوید. با چند نفس عمیق و لنگ زنان راه افتاد.
سعید پشت فرمان نشست و حین روشن کردن ماشین، نیم نگاهی به سراب انداخت.
این دختر با آن چشمها، اصلا سلیقه ی حامی نبود اما حساسیت بیش از حد حامی روی سراب، چیز دیگری میگفت.
_ کجا برم؟
سراب چشمش را مالید و آهی کشید.
_ خونه ی دوستتو بلدی؟ همونجا!
سر سعید به ضرب سمتش چرخید. هنوز دردسر نگار، حامی را رها نکرده بود و اجازه نمیداد دردسر دیگری گریبانش را بگیرد.
_ شما خیلی بیجا میکنی بری خونه ی دوست من!
عین بچه ی آدم میگی خونت کدوم قبرستونیه و منم میرسونمت.
غیر این باشه، خودم قبل همه دهنتو سرویس میکنم!
سراب بی حوصله پوزخندی زد. حس و حال جنگ و دعوا نداشت وگرنه سعید را با چند جمله سر جایش مینشاند.
_ خونه ی من تو همون محله است، چجور رفیقی هستی که حامی چیزی بهت نگفته؟!
سعید جا خورده بود. حامی با دختری از محله ی خودشان میپرید؟!
از این کارها نمیکرد… باید در اولین فرصت با او صحبت میکرد.
پوزخند سراب را با تکخند تمسخرآمیزی جواب داد.
_ حامی جان معمولا تند تند دوست دختر عوض میکنه!
انقدری تو زندگیش نمیمونی که نیاز باشه وقت بذاره و در موردت باهام صحبت کنه!
سراب از حرص به جان پوست لبش افتاد. سعید موفق شده بود اعصابش را بهم بریزد.
ناخن هایش را کف دستش فشرد و با خنده ای کوتاه سمت سعید برگشت. نگاه تحقیر آمیزی به صورتش انداخت و با لحنی حرص درآر گفت:
_ شایدم فقط در حد راننده شدن واسه دوست دختراش قبولت داره!
انگشتان سعید دور فرمان مشت شده و نفس های کشدارش، سراب را به خنده انداخت.
_ مِن بعد با هم قد و قواره ی خودت در بیفت عزیزم!
تا رسیدن به محله، سعید دیگر چیزی نگفت. قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، باید جایگاه این دختر را در زندگی حامی میفهمید.
نزدیکی محله، سراب دست روی دستگیره گذاشت و حین دید زدن اطراف گفت:
_ همینجا نگه دار، جلوتر نرو.
سعید از خدا خواسته روی ترمز زد و قبل از اینکه سراب پیاده شود، چشم ریز کرده و صدایش زد.
_ ببین منو!
دردسری برای حامی درست کنی با من طرفی.
سراب سر کج کرده و نوچی کرد.
_ نمیگی میترسم؟ چقدر بی رحمی تو!
پلاستیک داروهایی که حامی قبل رفتن دستش داده بود را سمت سراب گرفت و ابرویی بالا انداخت.
_ حواسم بهت هست!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چ کم
از سراب خیلی خوشم میاد زرنگه از حرف زدنش خوش میاد 😂