رمان آس کور پارت 44 - رمان دونی

 

 

در همان حالت نگاهش را دور تا دور اتاقش چرخاند. اندک وسایلی که داشت را بسته بود.

 

دایره ی سیاه رنگی که وسط موکت بود را دید و تلخندی زد. با این حجم از خونی که آن شب از دست داد، زنده ماندنش معجزه بود.

 

تیشرت سعید را بالا زد و پانسمان را از روی زخمش برداشت. زخمی که خوب شده بود، بخیه هایش جذب شده بود و دیگر نمیشد نامش را زخم گذاشت!

 

فقط خودش میدانست که تمام آه و ناله هایش مقابل حامی، نمایشی بود!

 

انگشتانش را روی پستی بلندی هایی که یادگار آن شب بود کشید.

 

_ تا دم مرگ رفتم ولی می ارزید به داشتن حامی.

 

چهار دست و پا سمت ساک کهنه اش رفت. لباس هایش را عوض کرد و لباس های سعید را با چشم غره ای که نثارشان کرد، گوشه ای انداخت.

 

سراغ میز و چرخ خیاطی اش رفت و دستی رویشان کشید.

 

_ داشتین از شرم خلاص میشدینا، ولی کور خوندین!

 

موهایش را دم اسبی بالای سرش بست و کش و قوسی به تنش داد.

 

_ مثل اینکه فعلا موندگار شدیم.

 

قبل از هر کاری موکت خونی را جمع کرد و داخل حیاط انداخت. با سطل آب و دستمال به جان کف سیمانی خانه افتاد.

 

تا جایی که میشد خون را از کف زمین پاک کرد و فرش کوچکش را وسط خانه انداخت.

 

تک تک لوازمش را باز کرد و تا آخر شب مشغول تمیز کاری و چیدن وسایل شد.

 

با تمام شدن کارها، کتری را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت. آبی به دست و صورتش زد و متکایی وسط خانه انداخت.

 

با آخیش کشیده ای که گفت، سرش را روی متکا گذاشت و چشم بست. جانش در آمد اما بالاخره کارهایش تمام شد.

 

سراغ گوشی اش رفت و قبل از هر کاری، پیامی برای شخصی فرستاد.

 

_ یه چادر مشکی برام بیار، مثل همون قبلی!

 

 

_ چیکار کردی؟ دو دقیقه نمیشه ولت کرد؟

 

صدای حامی را در نزدیکی اش شنید و دستپاچه جیغ کوتاهی زد. نیم خیز شد و دست روی قلب نا آرامش گذاشت.

 

_ وای حامی، سکته کردم…

 

به اخم های درهمش زل زد و پوفی کرد.

 

_ عادت کردی عین دزدا بیای تو؟

 

حامی کنارش نشست و تاپ چسبانش را بالا زد. از ندیدن پانسمان روی زخم، با غیظ و حرص توپید:

 

_ این چه وضعیه؟ همیشه باید یکی بالاسرت باشه و بهت امر و نهی کنه؟ بچه ای مگه؟

 

سراب لبخند محوی زد و کامل نشست. سرش را روی شانه اش کج کرد و با لحن لوس و پر نازی پچ زد:

 

_ انقدر غر نزن دیگه، دلم برات تنگ شده بود.

 

حامی بی توجه به جمله ی آخرش، ضربه ی آرامی به سرش زد و به دنبال پلاستیک داروها در اتاق چشم چرخاند.

 

_ غر نزنم که تو با خیال راحت خودتو به گا بدی؟ کو اون داروها؟

اد همین امروز خونه داریت گل کرد؟

من آخرش اون چیزی که توته و نمیذاره بتمرگی یه جا رو پیدا میکنم!

 

سراب ریز خندید و دستش را روی صورت حامی گذاشت. مشغول نوازشش شد و آرام لب جنباند.

 

_ خوبم من، خیلی داری بزرگش میکنی.

 

حامی از حرص نفس کشداری کشید و پره های بینی اش باز و بسته شد. صدایش را نازک کرد و ادای سراب را درآورد.

 

_ وای حامی میسوزه نکن آتیش گرفتم!

 

سراب پقی زیر خنده زد که حامی بینی اش را میان انگشتانش فشرد.

 

_ نخند ببینم، کم حرص بده منو.

وامیستادی من خبر مرگم میومدم خودم همه کارا رو میکردم، چیزیت بشه چیکار کنم؟

 

سراب نوچی کرد و لب گزید، چشمانش را مظلوم کرد و خیره به حامی گفت:

 

_ یه چیزی میگم دعوام نکنیا!

خوب شدم، اصلا هم درد ندارم، فقط چون تو هی لوسم میکردی و نازمو میخریدی…

 

لبش را جلو داد و آرام پلک زد.

 

_خودمو برات لوس میکردم!

 

 

حامی بهت زده نگاهش را بین چشمان خندان سراب جا به جا کرد و آرام سری تکان داد.

 

_ الان داری اینا رو جدی میگی؟!

 

سراب لب زیرینش را به دندان گرفت و سری به تایید تکان داد. حامی پوکر فیس نگاهش کرد.

 

_ من جونم در میرفت هر بار ناله میکردی، عجب وزه ای هستی تو!

منِ خرو بگو چقدر نگرانت بودم.

 

دلخور دست سراب را پس زد و دستی به صورتش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد که سراب از بازویش آویزان شد.

 

_ ببخشید… آخه تا حالا کسی نبوده که نگرانم شه، خوشم میومد بهم توجه میکردی.

 

حامی سری به تاسف تکان داد.

 

_ هیچی نگو که فعلا از دستت شکارم.

 

سراب دهان کجی کرده و بلند شد.

 

_ نگاه جنبه نداری بهت راستشو بگم!

 

_ طلبکارم هستی؟ روی هر چی آدم پررو و دغل بازه سفید کردی تو دختر!

 

سراب با خنده در کتری را برداشت و با دیدن قل قل کردن آب، معنادار گفت:

 

_ نوچ نوچ الان از اینکه مراقب همه کست بودی ناراحتی؟!

چای میخوری؟

 

حامی متکا را زیر دستش گذاشت و توجهش به گوشی سراب جلب شد. برش داشت و دکمه ی کنارش را زد.

 

_ بیشتر دلم میخواد تو رو بخورم، اما فعلا چای برای شروع خوبه!

 

از اینکه گوشی اش مانند بقیه رمز نداشت، لبخندی روی لبانش نشست. صفحه ی پیامی که باز بود را خواند.

 

_ رو دل نکنی یه وقت آقا حامی!

 

ابرویی بالا انداخت و خیره به اندام بی نظیر سراب که همان بار اول هم باعث شد کنترلش را از دست دهد پچ زد:

 

_ چادر میخوای؟ میگفتی من برات میگرفتم.

 

سراب یک دفعه ای و هول شده سمتش برگشت و با دیدن گوشی در دست حامی، اوهوم آرامی گفت.

 

_ چیزه، این دوستم خیاط چادره همیشه چادرامو از اون میگیرم.

بدون چادرم که نمیتونستم برم سراغش، گفتم خودش برام بفرسته!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان چشمان به صورت pdf کامل از نگار

        خلاصه رمان:   چشمان دختری که حاصل یک تجاوزه .که بامرگ پدرش که یک تاجر ناموفق است مجبور میشه که به خونه همکار پدرش بره تا تکلیف اموال وبدهی های پدرش مشخص بشه اما این اقامت پردردسر تو خونه بهزاد باعث متوجه شده رفتار های عجیب بهزاد بشه و کم کم راز هایی از گذشته چشمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

پارت جدید چرا نمیاد

ساناز
ساناز
1 سال قبل

چرا پارت نمیزارین

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

لعنتی چرا پارت نیست

دیانا
دیانا
1 سال قبل

پارت جدید نمیاد

P:z
P:z
1 سال قبل

دیگه پارت نداریم؟

همتا
همتا
1 سال قبل

سلام
پارت امروز یکشنبه نیومده هنوز یا نداریم امشب؟

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

این حامی چرا قبل از عقد نمیگه بریم ازمایش بدیم

ساناز
ساناز
1 سال قبل

چادر؟!!

همتا
همتا
1 سال قبل

سراب مشکوک میزد این سری یکم

زن احسان
زن احسان
1 سال قبل

نکنه معتاده

ساجده
ساجده
پاسخ به  زن احسان
1 سال قبل

کی معتاده؟

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x