رمان آس کور پارت 73 - رمان دونی

 

 

 

 

چند تن از زنان دیگر هم با هوچی گری و جیغ و داد کنان سمتش حمله کرده و حین ناسزا گفتن به او، او را زیر مشت و لگدهای خود گرفتند.

 

صدای ناله های پر دردش در میان صدای زنها گم شد و کم کم رو به افول رفت.

 

حاج آقا هاج و واج به معرکه ی مقابلش نگاه میکرد و چنان شوکه بود که سر جایش خشکش زده بود.

 

مردان دیگر هم با تفریح به دختری که تن و بدنش در حال لگدمال شدن بود نگاه میکردند.

 

برایشان اهمیتی نداشت اصل ماجرا چیست. همین که دقایقی را با هیجان میگذراندند برایشان کافی بود.

 

یکی از زنان چادر سراب را زیر پا انداخته و چندین بار با حرص لگدش کرد.

 

_ هی گفتن این دختره بد کارست ما باور نکردیم.

یه چادرم انداختی رو سرت و قداستش رو زیر سوال میبری؟

معلوم نیست از زیر کدوم بته به عمل اومدی زنا زاده ی کثافت!

میدیمت دست قانون تا سنگسارت کنن…

 

_ ولش کنین بیشرفا… چه گوهی دارین میخورین؟ سراب… سراب…

گمشو کنار عوضی… دست کثیفتو از روش بکش کنار… زندتون نمیذارم…

 

بار دیگر صداها خوابید. اینبار از شوک و ناباوری!

 

همه با دهانی باز به حامی که با ظاهری آشفته از خانه ی سراب بیرون زده بود و حالا جسم نیمه جانش را به آغوش می کشید زل زده بودند.

 

باورشان نمیشد، پسر حاجی معتمد محل در خانه ی این دخترک تنها چه میکرد؟!

 

حاج آقا با شانه هایی افتاده سر پایین انداخت و نفس لرزانش را بیرون داد.

 

دیگر کاری از دستش بر نمی آمد.

همه چیز به حدی واضح بود که نه جای بحث داشت و نه کتمان!

 

خودش مقصر این اوضاع بود. هیچگاه این موضوع را قبول نکرده بود اما با خودش که رو دربایستی نداشت!

 

 

خودش مقصر این اوضاع بود. هیچگاه این موضوع را قبول نکرده بود اما با خودش که رو در وایستی نداشت!

 

اگر کمی هم به خواسته ها و حرف های حامی بها میداد، شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد.

 

از یک جایی به بعد، حفظ آبرو و اعتبارش از تمام چیزهایی که در زندگی داشت پیشی گرفت و حالا هم چوب همان اشتباه را میخورد.

 

_ چشم پدرت روشن پسر، خوب گذاشتی تو کاسه اش!

 

_ حاجی شما چرا ساکتی؟ نمیخوای چیزی بگی؟

این همه دم از آبرو میزنی، بی آبرویی از خونه ی خودت زد بیرون!

 

_ دیگه این محل جای زندگی نیست، باید فاتحه ی اینجا رو خوند!

 

_ تو روز روشن دارن فساد میکنن، خونه ی فساد درست کردن… اونم پسر کسی که همه رو سرش قسم میخوردن!

 

حامی بی توجه به طعنه های مردم محل، دست زیر تن سراب انداخت و سراب لرزان و شرمنده سرش را میان سینه اش پنهان کرد.

 

_ ب… بخشید… حا…

 

هق هق های ریز و خفه اش اجازه ی درست صحبت کردن را به او نمیداد.

 

حامی تنش را به خود فشرد و سمت مردمی که دهانشان را خود خدا هم نمیتواست ببندد برگشت.

 

_ زنمه، کسی خلاف شرع نکرده… مِن بعد اسم زن منو که میارین قبلش دهنتونو آب بکشین تا کلامون تو هم نره!

هیچ حرف چرت و مزخرفی رو بی جواب نمیذارم.

باد به گوشم برسونه گوه اضافه خوردین، پشت من و زنم و خونواده ام حرف زدین… چشم رو همه چی میبندم… حالام هری!

کسی رو دور و بر خونم نبینم!

 

همزمان با ورودش به خانه، مردم پچ پچ کنان پراکنده شدند.

حاج آقا وامانده وسط کوچه ایستاده و به روزهای بعد و حرفهایی که قرار بود دهان به دهان بچرخد فکر میکرد…

 

 

سرش را روی همان متکایی که رویش خوابیده بودند گذاشت.

دیدن چشمان اشکی و نمدار سراب شد بغضی بزرگ و خفه کننده که گلویش را اسیر کرد.

 

این دختر برای تحمل این همه عذاب و سختی بیش از اندازه معصوم و بی گناه بود.

از خودش شرمش میشد که او را در چنین موقعیتی قرار داده بود.

 

اگر مرد بود و مردانه پای انتخابش می ایستاد، اکنون سراب با افتخار سر بلند کرده و از ازدواجش برای همه میگفت…

نه این که تنش آماج قضاوت این و آن قرار بگیرد.

 

_ من آبروتونو بردم…

 

صدای ریز و گرفته ی سراب بند دلش را پاره کرد.

به جای گله و شکایت، این چنین متواضعانه خود را مقصر میدانست.

 

کاش او هم اندازه ی سراب دل و جرات داشت…

 

موهای بهم ریخته اش را نوازش کرد و لبخندی آغشته به بغض را به روی دخترک پاشید.

 

_ من که همیشه میگفتم سلیطه ای، گردن نمیگرفتی!

 

صدای حامی هم گرفته بود. هر دویشان مملو از بغض و حسرت و سرشکستگی بودند و زخم کهنه شان سر باز کرده بود.

 

سراب به شوخی اش خندید و همزمان سوزشی کنار لبش حس کرد.

 

آخ آرامی گفت و دستش را بند لبش کرد. نوک انگشتش را مقابل چشمانش گرفت و آهی کشید.

 

بینی اش را بالا کشید و کمی در جایش جا به جا شد که درد امانش را برید.

 

تمام تنش درد میکرد و لب بیچاره اش تاوان این درد را زیر دندان های محکمش میداد.

نفس خسته ای کشید و نیم خیز شد.

 

_ خیلی داغون شدم؟

 

حامی در حالی که نگاه از خراشهای ریز و درشت روی تنش میگرفت، با خنده سر بالا انداخت.

 

_ مگه نبودی؟! من که تغییری حس نمیکنم!

 

 

 

سراب حس و حال چشم غره رفتن هم نداشت. به چند ثانیه نگاه خیره بسنده کرد و بعد از کمی مکث، با دلهره پرسید:

 

_ حالا چی میشه؟

 

با صدای یالله گقتن حاج آقا، هین آرامی گفت و دستپاچه سعی کرد از جایش بلند شود که حاج آقا وارد اتاق شده و کف دستش را سمت سراب گرفت.

 

_ بلند نشو، حالت خوبه؟

 

سراب خجالت زده از لباس های پاره ای که به تن داشت و تن و بدن زخمی اش را به نمایش گذاشته بود، بی توجه به حرف حاج آقا نشست و دست سمت پتو دراز کرد.

 

تنش را نصفه و نیمه با پتو پوشاند و صدایش میلرزید وقتی تته پته کنان گفت:

 

_ روم سیاهه حاج آقا…

 

حامی شانه ی نحیف و لرزانش را فشرد و با نگاهش او را دعوت به آرامش کرد.

سمت پدرش برگشت و کلافه ابرو در هم کشید.

 

حالا دیگر تنها نگرانی اش سراب بود.

همان لحظه که چشمان خیس و نگاه مظلوم سراب را دید با خود عهد کرد که از این به بعد به هیچکس اجازه ی آزار رساندن به سراب را ندهد.

 

حتی اگر آن کس پدرش باشد که تبحر خاصی در اذیت و آزار رساندن داشت!

 

بلند شد و سینه جلو داد، مقابل پدرش که ایستاد صدای ملتمس سراب بلند شد.

 

_ حامی جان…

 

با لبخندی پر اطمینان سمت سراب برگشت و سری تکان داد.

 

_ تو نگران چیزی نباش عزیزم…

 

انگشت اشاره اش را سمت سراب گرفت و خیره در چشمان پدرش نیشخندی زد.

 

_ خوب نیست حاجی، حالش خوب نیست.

خیلی وقته حال هممون بده، هر کی نزدیک تو میشه حالش بده…

یه نگاه به زندگیت بنداز بابا…

چیا رو دادی تا چیا رو نگه داری… هیچکس دیگه دورت نیست، حواست هست داری چیکار میکنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستاره
ستاره
1 سال قبل

هی بدبخت حامی نمیدونه داره از کجا میخوره ولی خداییش دلم واسه سراب نمیسوزه دختریکه ی جاسوس .ولی فکرکنم واقعن عاشق حامی شده آخرسرم راغب می‌فهمه جفتشونو باهم میکشه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ستاره
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x