همانطور که پیش بینی میکرد، اهالیِ همیشه ی خدا بیکار و علاف محل با دیدنش پچ پچ که نه، با صدای بلند شروع به وراجی کردند.
_ از سوراخش اومد بیرون، موندم چطو هنوز از خجالت آب نشدن!
_ وا خواهر معلومه دیگه، هرزه اگه رو نداشته باشه که هرزه نمیشه!
کمر راست کرد و لبخند حرص درآری روی لب نشاند. از مسیرش منحرف شده و کنار حلقه ی چهار نفره شان ایستاد.
_ سلام خانما، حالتون خوبه؟
چند روزی ندیدمتون اخبار محل از دستم در رفته، چه خبرا؟!
_ واه واه توبه استغفرالله!
مگه ما خبرگزاری ایم؟!
یکی چشم گرد کرد و دیگری ایش گویان رو گرفت. سراب خنده ی پر تمسخرش را خورد و قری به گردنش داد.
_ نه والا راستم میگین، خبر از خبر ندارین شماها.
حقم دارینا، انقدر سرتون تو کون زندگی بقیه است که از خبرای اصلی جا میمونین!
یکی از زن ها که کمی جوان تر از بقیه بود و از همان ابتدا به سراب حسادت میکرد، بلند شده و چادرش را زیر بغلش زد.
محکم به تخت سینه ی سراب کوبید و چشمان درشتش را درشت تر کرد.
_ زیر خواب این و اون شدی زبونتم درازه؟!
هه خوب بتازون، بالاخره شرتونو از سر این محل کم میکنیم!
سراب، بیخیال گردِ خیالی روی سینه اش را تکاند و پوزخندی زد.
_ زیر خواب یه نفر شدم تا شوهرای هولتون دست از سرم بردارن!
اگه جای زندگی مردم و تو کوچه نگهبانی دادن، حواستون جمع زندگی خودتون بود مرداتونو از دم خونه ی من جمع میکردین!
بار آخرتونه درشت بارِ من یا یکی از اعضای خونواده ام میکنین.
به خداوندی خدا کوچکترین حرفی بشنوم یا حرکتی ببینم، پته ی همتونو جوری میریزم رو آب که شبونه فرار کنین!
به یاد چهره ی وا رفته شان خنده ای کرد. هر چه در این چند وقت آزارشان داده بودند را با همان چند جمله تلافی کرد.
چادرش را کناری انداخت و گوشی خاموش شده اش را از روی زمین برداشت. بعد از زدنش به شارژر نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت.
_ همچین بدم نشد، از شر تو یکی که خلاص شدم.
این مدت خفه شدم از بوی گندت.
بعد از عمری زندگی اعیانی در عمارت راغب، زندگی در این خانه که بیشتر به دخمه میماند برایش سخت بود.
رخت خوابش درست مانند روز آخر، دست نخورده روی زمین پهن و لباس زیر هایشان هم همان جا پخش و پلا بود.
از دیدنشان خنده اش گرفت. آنقدر هول کرده بودند که فراموششان شد آن زبان بسته ها را هم بپوشند.
خنده اش با فکر به بلایی که سرش آمده بود، محو شد. دندان قروچه ای کرد و سمت گوشی آویزان مانده رفت.
روشنش کرد و بلافاصله شماره ی راغب را گرفت. جواب نمیداد!
عادتش بود که طرف مقابلش را در بدترین شرایط قرار داده و به حال خودش رهایش کند.
اما گمان نمیکرد در برخورد با دختر خودش هم همان رویه را در پیش بگیرد.
بار دیگر شماره اش را گرفت و بوق آخر بود که بالاخره صدایش در گوش سراب پیچید.
صدایی که حق به جانبی از ریز و بم امواجش ساطع و پرده ی گوشش را می آزرد.
_ حجلتو برات چیدن عروس حاجی؟!
یا فهمیدن خیلی قبل تر از اینا بدون حجله عروس شدی؟!
تهدیدی که در پس کلماتش بود را به خوبی حس کرد. ناسلامتی چند سال دخترش و چند برابر آن سالها، معشوقه اش بوده…
این مرد را مانند کف دستش میشناخت.
احتمالش را میداد سراب دل به حامی داده و نقشه هایش را خراب کند که او را با برملا کردن زندگی اش نزد حامی تهدید میکرد.
با حرصی آشکار پلک بست و انگشتانش را دور گوشی محکم کرد. کاش جای گوشی، خرخره ی راغب در چنگش بود.
تمام زندگی اش را از این مرد آموخته بود، نیش زدن و طعنه و کنایه را بیشتر.
_ چون خیلی نگرانمی میگم عزیزم، همشون در جریانن یه حیوون وحشی بهم تجاوز کرده!
انگشت شستش را با ملایمت روی عکسِ برهنه ی سراب کشید. عکسی که یادآور اولین رابطه شان بود و هر بار دیدنش، حس قدرتی وصف ناپذیر به تنش تزریق میکرد.
_ بار اولی که اومدی زیرم رو یادته؟!
میدونم دلت واسه اون حس و حال نابمون تنگ شده، زبون درازیا و بدخلقیاتم مینویسم پای دلتنگیت و ازت میگذرم!
آن روز کذایی را خوب به یاد داشت. آن حس ترس و وحشتی که بر او چیره گشته بود.
آن پر کشیدن اعتماد…
آن فرو ریختن رویاهای کودکانه…
سراب دست میان موهایش برد و دق و دلی اش را سر ریشه های بی گناهشان خالی کرد.
جوری به جانشان افتاده بود که گویی ریشه ی رابطه اش با راغب را نیست و نابود میکرد.
اما چیزی از آن همه خشم را در صدایش جا نداد و با خونسردی و بیخیالیِ ساختگی جوابش را داد.
_ حامی خاطرات بهتری واسه یادآوری برام ساخته!
راغب آنقدر تجربه داشت که بداند ادامه ی این بحث به جای خوبی ختم نخواهد شد.
جنونی که سراغش می آمد را پس زده و به آنی مسیر بحث را تغییر داد.
ترجیحش تنبیه حضوری بود!
به خودش هم بیشتر مزه میداد.
_ پیشرفتی تو کار نمیبینم سراب.
میخوام باور کنم موقعیتت مناسب نیست و دلیل دیگه ای واسه این همه دست دست کردن نداری، اما باورش سخته.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به خدا حالت تهوع گرفتم آخه یعنی چی اون از رمان ماهرخ که پدر خرش روش نظر داره این از سراب که باباش باهاش تیک میزنه چندش.
پدر واقعیش نیس ولی انگار پیشش بزرگ شده
البته فکر کنم
الان چی شد؟؟؟؟😐
یعنی بابای سراب به سراب تجاوز کرده ؟
شاید ناپدریش بوده مگه نه ؟