رمان آس کور پارت 79 - رمان دونی

 

 

 

سراب پوزخندی زده و با لحنی لج درآر گفت:

 

_ همسایه ها رو انداختی به جونم که گوشمالیم بدی، اما بقیه رو واسه مراقبت ازم بسیج کردی!

 

دست به کمر زد و قری به گردنش داد. با لذت چشم بست و زبانی روی لبهای خشکیده اش کشید.

 

_ ازت ممنونم راغب جونم، تا حالا انقدر مرکز توجه نبودم!

اگه بدونی چقدر داره بهم خوش میگذره.

 

راغب برای انجام کارها عجله داشت اما سراب نه. بودن در آن خانه تازه به مذاقش خوش آمده بود.

 

همه ی حواس آن خانواده جمع او بود. با ناله اش، مینالیدند و با دردش درد میکشیدند.

 

از هر چه هم که میگذشت، از ناز و نوازش های عاشقانه ی حامی نمیتوانست.

نقطه نقطه ی تنش بد عادت شده بود…

یک روز هم که بیشتر در کنارش میماند، برای او قد دنیا ارزش داشت.

 

_ زودتر تمومش کن سراب.

صبرم سر برسه، دیگه دست به دامن این و اون نمیشم.

اینبار خودم میام و همراه مدارک، نعشتو از اون خونه میکشم بیرون!

 

میکرد، قطعا این کار را میکرد.

راغب بلوف نمیزد… هیچگاه.

 

آب دهانش را با صدا بلعید و کمی از موضعش کوتاه آمد. پا گذاشتن روی دم شیر بس بود.

 

_ فعلا مدام دور و برم میپلکن و تنهام نمیذارن.

گندیه که خودت زدی، باید صبر کنی تا موقعیتش پیش بیاد.

 

راغب قاب عکسی که در تمام این سالها اجازه نداده بود حتی یک لک کوچک رویش بیفتد را آرام بوسید و بعد، با یک حرکت به دیوار مقابلش کوبید.

 

_ تو بهتر از هر کسی تهشو میدونی، خودتو از چشمم ننداز!

 

داشتن آن مدارک، برایش حکم مرگ و زندگی داشت و در این راه حتی از سراب هم میگذشت.

حاضر بود خودش را هم بشکند، به سادگی شکستن قاب عکسش!

 

 

دهان کجی ای به صفحه ی گوشی و تماس قطع شده از سمت راغب کرد و شماره ی ملوک خانم را گرفت.

 

پیرزن حسابی از دستش شکار بود. مانند تمام مردم محل، او را دختری فاسد میخواند و از اجاره دادن خانه اش به او اظهار پشیمانی میکرد.

 

زنگ زدگی مغز این افراد را که نمیشد از بین برد، قانع کردنشان هم جز تحلیل انرژی و خستگی ثمری نداشت.

 

در جواب تمام حرفهای پیرزن، «درسته، حق با شماست» ی گفت و قرار و مدارش را برای یک ساعت دیگر گذاشت.

 

بی حوصله و نق زنان از درد پایش، روی زمین نشست و از بین شماره ها، شماره ی مورد نظرش را پیدا کرد.

 

_ سلام خانم، در خدمتم.

 

یکی از افرادشان که مامور اجرای دستورات او شده بود. خمیازه ای کشید و نگاهی اجمالی به چند تکه وسیله ای که داشت انداخت.

 

_ سریع یکی رو بیار این خرت و پرتا رو از اینجا ببره، باید خونه رو تحویل بدم.

 

_ چشم خانم، همین الان.

 

جای زخم روی پیشانی اش به خارش افتاده و کلافه اش کرده بود. نوک انگشتش را چند بار روی زخمش کوبید و پوفی کرد.

 

_ یه وانت سمساری ای چیزی جور کن، پا نشی خودت هلک و هلک بیای اینجا.

 

_ حواسم هست.

 

اینکه نمیتوانست زخمش را بخاراند دیوانه اش میکرد. سرش را به چپ و راست تکان داد تا کمی هوا به زخمش بخورد.

 

با دیدن حامی مقابل در، هینی گفته و چشم درشت کرد.

کی آمده بود؟ چقدر بی سر و صدا…

 

نکند حرفهایش را شنیده باشد؟

دستش را بند سرش کرد و علی رغم قطع شدن تماس، برای رد گم کنی به حرفش ادامه داد.

 

_ بله بله، آدرسو براتون میفرستم. فقط سریع تر لطفا، من وقت زیادی ندارم.

ممنون، منتظرتونم.

 

 

 

گوشی را از کنار گوشش پایین کشید و لبخند نیم بندی زد. چشمان سرخ حامی بر اضطرابش افزود و وای اگر به چیزی شک کرده باشد.

 

_ چقدر زود برگشتی عشقم!

 

همین!

همیشه ی خدا در برابر نگاه شماتت گر حامی دستپاچه میشد و حرف زدن عادی اش را هم فراموش میکرد، چه رسد به حالا!

 

_ دوست داشتی دیر بیام که هر غلطی خواستی بکنی؟

مگه من به تو نگفتم از خونه بیرون نرو توله ی سرخود؟!

تا پامو از خونه گذاشتم بیرون، گفتی گور بابای حامی و دِ برو که رفتیم.

 

نشنیده بود…نامحسوس نفس راحتی کشید.

حالا که دلیل عصبانیتش را میدانست، رفع و رجوع کردنش ساده بود.

 

دست به دیوار گرفت و از جایش بلند شد. سیبک گلویش تکانی خورد و نگاهش بین چشمان حامی جا به جا شد.

 

با ناز و لوس شده لبهایش را آویزان کرد و پشت سر هم پلک زد.

 

_ همیشه دعوام میکنی…

 

پیشانی اش را به سینه ی حامی چسباند و تنش را در آغوش باز شده اش رها کرد.

 

_ چی میشه یذره مهربون تر باشی آقای بداخلاق؟

 

حامی دست میان موهایش برد و چشم غره ای رفت که سراب ندید. با خشونت موهایش را نوازش کرد و چانه اش را به فرق سرش چسباند.

 

_ بداخلاقم و سوارم میشی، مهربون بشم که لختم میکنی پدر سوخته!

 

همچون گربه ای ملوس، گونه اش را به سینه ی حامی مالید و پر عشوه خندید. صدایش را عمدا کشیده کرد و آرام و نجواگونه گفت:

 

_ تو هر جوری باشی بازم لختت میکنم، لختتو دوست دارم… مشکلی داری؟!

 

_ زبون میریزی که غلط اضافه ای که کردی رو یادم بره؟

کور خوندی بچه، به وقتش گوشتو میپیچونم.

 

توانسته بود ذهنش را منحرف کند. گویا عشق، عملکرد مغز را هم به قهقهرا میبرد که حامی حتی ذره ای به او شک نمیکرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

والا هیچکس به سراب شک‌ نمیکنه همچین قشنگ داره فیلم بازی میکنه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x