قرارداد اجاره را فسخ کردند، خانه ای که از بودن درونش بیزار بود را پس دادند، لوازم کهنه ای که دیدنشان روحش را می آزرد رد کردند… اما آرام نبود.
در خانه ی حاج سلطانی بزرگ، در اتاق تک فرزندش، به عنوان عروسش، با عزت و احترام نشسته بود… اما آرام نبود.
شک نداشت بعد از این زندگیِ کوتاه و پر فراز و نشیب اما بی نهایت لذت بخشی که با این آدمها داشت، دیگر آن آدم سابق نمیشد.
اصلا کارش را تمام هم که میکرد، کنار راغب هم که برمیگشت، زندگی مرفه سابقش را هم که پس میگرفت، مگر میشد از این مقطع زندگی اش دل بکند؟
عشقی که برای اولین بار حسش میکرد، بودن کسانی که او را نه فقط برای منافع خودشان، بلکه به خاطر خودِ خودش میخواستند…
دل بریدن از تمام اینها سخت نبود، مرگ بود…
_ اینجایی مامان جان؟ چرا نمیای پیش ما؟
قبل از بلند کردن سرش، سیل راه گرفته روی گونه اش را به زانوی شلوارش کشید.
حاج خانم اشک هایش را که میدید، دیگر رهایش نمیکرد.
_ گریه کردی؟ ببینمت مادر، چیشدی تو عزیزم؟
حامی چیزی گفته بهت؟
لعنت به اتاق حامی که چفت و بست درست و حسابی نداشت. دیر شده بود برای پنهان کاری.
بینی اش را بالا کشید و اینبار آشکارا دست زیر چشمانش کشید.
خواست حامی را از اتهامات مادرش مبری کند که حاج خانم پیش دستی کرده و انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا برد.
_ بله دیگه، جز حامی کی بلده اینطوری گند بزنه به حال یه نفر؟!
چیکار کرده، ها؟ یه پدری از این پسر درآرم من!
توام هیچی بهش نمیگی پرروش کردی، نه قهر بلدی نه ناز و ادا!
گذشته اش را شخم زد، زیر و رو کرد… گشت و گشت و گشت به دنبال کاری، حرفی، چیزی… که او را لایق این محبت کرده باشد.
او خوب نبود، هیچگاه…
کنار راغب ایستاد، بزرگ شد، شرع و دین و عرف را لگدمال کرد…
انسانیت را به فراموشی سپرد…
جان انسانهای گناهکار و بی گناه زیادی را گرفت…
او ابدا انسان خوبی نبود که لایق این همه مهر و محبت باشد.
دلش از حمایت زنی که بیش از لیاقتش برایش مادری میکرد گرم شد و هق ریزی زد.
دستانش را باز کرده و ملتمس آویزان چشمان غصه دار حاج خانم شد.
_ بغلم میکنین؟
خشم و غضبش پر کشید و دلش برای مظلومیت سراب رفت. از نظرش حامی لیاقت او را نداشت…
_ قربون صدای گرفته ات برم، نریز این اشکا رو واسه اون پسر بیشعور من…
در آغوش حاج خانم جای گرفت و سر روی شانه اش گذاشت. چشم بست و ذره ذره بوی خوش او را به ریه های پر از کثافتش اهدا کرد.
بوی مادر که میگفتند این بود؟ با هیچ عطری در دنیا قابل قیاس نبود و قسمت بد ماجرا را میدانی؟
او حتی لایق نفس کشیدن این عطر هم نبود…
_ بمیرم برای اون دل کوچیکت مادر…
چیکار کرده این پدرسگ که غمت از صد فرسخی دل آدمو میپوکونه؟
لبخند بی جانش، چشمه ی جوشان اشکهایش و کلماتی که پشت هم قطار کرد… همه از اراده اش خارج بودند.
_ حامی… خیلی دوسم داره مامان…
_ پناه بر خدا، چون دوستت داره گریه میکنی؟!
چشمان درشت شده ی حاج خانم را تصور کرد و بغض دار خندید.
حتما او را دیوانه میدید…
کدام عقل سلیمی از معشوق و محبوب شدن، می گریست؟!
هیچکس، به خدا که هیچکس… جز اویی که فرداهای رفتن را میدید…
حین بیشتر فرو رفتن در آغوشش، آهی کشید.
_ من لیاقت عشقشو ندارم…
دوست داشتنش برام زیادیه، این موضوع آزارم میده…
کاش هیچوقت پامو تو این محل نمیذاشتم.
امری محال بود. نمیدانست به چه علت، اما راغب او را برای این کار آموزش میداد و کسی را جایگزینش نمیکرد.
این خانواده با آمدن و رفتن نگار از هم پاشید. تکه های آبروی بر باد رفته شان را به زحمت کنار هم چسباندند و رفتن او تیر خلاص بود.
حتی تصور بلایی که بعد از رفتنش بر سر تک تک افراد این خانه می آمد هم لرزی بر تنش نشاند.
شرمگین لبهایش را داخل دهانش کشید و عقب رفت. نگاهش را به انگشتان لرزانش دوخت و از اعماق جانش پچ زد:
_ حلالم کنین، من خیلی بهتون بد کردم.
میدونم خیلی بی چشم و روام، اما شما حلالم کنین… من نمیخواستم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته…
حاج خانم بی خبر از همه جا نوچی کرد. گمان میکرد سراب بابت رابطه ی پنهانی اش با حامی شرمنده است.
روزهای اول از دست سراب هم خشمگین بود اما رفته رفته او را بی گناه ترین آدم این قصه دانست و محبتش به او چند برابر شد.
_ گذشته ها گذشته دخترم، هممون تو اتفاقایی که افتاد مقصر بودیم.
چه بسا که تو از همه بی گناه تر بودی تو این جریانات.
اتفاقا اونی که باید حلالمون کنه تویی که به آتیشِ خونواده ی ما سوختی.
او از گذشته میگفت و سراب در بندِ روزهای آینده داشت جان میداد.
_ عروس و مادرشوهر چه خلوتی کردن!
برم دست حاجی رو بگیرم و زودتر خودمونو گم و گور کنم که بدجور بوی فتنه و دردسر میاد از این اتاق!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان قشنگیه . ولی خیلی شبیه سریال آقازاده اس . منتها موضوع هاشون فرق میکنه . وگرنه اصل موضوع یکیه . تو سریال آقازاده ، مرضیه رو دقیقا با همین برنامه ای که سراب چیده میفرستن خونه حاج آقا تهرانی که دقیقاااا همین مشخصات حاج آقای حامی رو داره .
حتما بعدش هم سراب سر سفره عقد به حامی همه چیز رو میگه . بعدش هم راغب به بلایی سر جفتشون میاره . خلاصه که دقیقا پِلَن مثل سریال آقازاده اس.