رمان آس کور پارت 85 - رمان دونی

 

 

 

 

_ وای خاک به سرم!

هیچی ندیدم هیچی ندیدم!

 

زمزمه ی خجالت زده ی حاج خانم هر دویشان را دستپاچه کرد. سراب بلافاصله سمت سینک برگشت و حامی طلبکار و دست به کمر سمت حاج خانم چرخید.

 

_ چرا خاک بر سر شما مادر من؟

خاک بر سر من با این شانس گوهم!

 

حاج خانم که دست روی چشمانش گذاشته و محکم میفشرد، از لای دو انگشت نگاهی به وضعیتشان انداخت.

 

از هم جدا شده دیدشان و نفس راحتی کشید، با آن سن و سال از دیدنشان در آن موقعیت معذب شده و صورتش گل انداخته بود.

 

حالا که سراب پشتش را به او کرده بود و نمیدید، سری به تاسف تکان داده و دستش را هم به معنای خاک بر سرت سمت حامی گرفت.

 

_ خاک بر سرت با این همه هول بودنت بچه!

 

سراب هر دو لبش را به دندان کشیده و از خجالت چیزی تا آب شدن نداشت. حالا که حاج خانم به رویشان هم آورده بود، بدتر!

 

اما حامی همچنان طلبکارانه دست به کمر داشت. از نظر او کارشان نه خجالت کشیدن داشت، نه بازخواست شدن!

 

_ شیرینی بله گفتن عروست بود… البته که زهرمار شد دیگه!

 

حاج خانم با شعف سری تکان داده و با قدمهایی بلند و شتاب زده سمتشان رفت. بی توجه به اتفاق لحظاتی قبل، سراب را در آغوش کشید و بوسه باران کرد.

 

_ مبارکتون باشه مادر، ای خدا… همش عذاب وجدان داشتم که غریب عروس شدی.

انشالله جفتتون کنار هم خوشبخت بشین، بختتون بلند مادر.

 

سراب با سری پایین افتاده و صدایی که به زحمت شنیده میشد تشکر کرده و تا جای ممکن خودش را پشت حامی کشید.

 

همه چیز را تجربه کرده بود الی دیده شدن رابطه اش و از شدت شرمندگی میخواست پا به فرار بگذارد، کاش میتوانست!

 

 

 

از پناه گیری کودکانه ی سراب پشت حامی، مادر و پسر به خنده افتادند و حامی در حالی که همچون سدی مستحکم مقابل سراب می ایستاد، نوچی کرد:

 

_ این دختر همینجوریشم تو سوراخ موشه، خجالتش دادین دیگه از سوراخش تکون نمیخوره… خوب شد؟

 

_ خفه خون بگیری حامی، خفه شو!

 

مشت ها و نیشگون های سراب را روی کمرش نوش جان کرده و بعد از شنیدن غر غر های آرامش، نیشش تا بناگوش باز شد.

 

_ فقطم زورش به من میرسه، نکن بچه کمرم ناقص میشه خودت بدبخت میشی!

 

حاج خانم قصد داشت شرمساری سراب را از بین ببرد که خنده کنان و بیخیال دستی در هوا چرخاند.

 

_ کم کم عادت میکنی، باباشم همین بود!

جا و مکان حالیشون نیست که، هر جا دلشون بکشه میفتن رو آدم!

 

حامی سرفه ای مصلحتی کرد و با چشم و ابرو به مادرش اشاره زد.

 

_ حالا شما میخوای کل پرده های حیا رو ندر، یه تیکه بذار بمونه برای روز مبادا!

 

سراب به سرعت دست روی دهانش گذاشت اما دیر شده بود و صدای پق خنده اش به گوش حاج خانم رسید.

 

پت و مت بودند این مادر و پسر!

یکیشان می آمد ابرویش را درست کند، آن یکی هم مستقیما چشم را هدف میگرفت و دست آخر هر دو گند میزدند!

 

حاج خانم که تازه متوجه گندی که زده بود شد، گلویی صاف کرده و ترجیح داد به روی خودش نیاورد.

 

_ این آب سماور نجوشید؟ گلومون خشک شد بس که حرف زدیم!

 

لاکردار ضربتی هم عمل میکرد!

از آن بحث دیوانه وار، بدون مقدمه آب سماور را پیش کشید.

 

شلیک خنده ی سراب و پشت بندش حامی، دست خودشان نبود. از شدت خنده سرخ شده و اشک از چشمانشان سرازیر شد.

 

_ قشنگ کِر همین، یه چای دم کنین بیارین حداقل یه کار مفید کرده باشین!

 

 

 

آنقدر خندیده بودند که جای هیچ گله و شکایتی نمانده بود. حیف بود آن خنده های از ته دل را به چیزی جز شادی ختم کنند.

 

کنار هم با شوخی و خنده و صحبت از هر دری ظرفها را شستند.

چای دم شد، داخل فنجان ها ریخته شد و دست آخر، دوشادوش هم به جمع مهمان ها پیوستند.

 

سراب فارغ از افکار شومی که احاطه اش کرده بودند میخندید و از عاشقی کنار حامی لذت میبرد.

فرصت برای گریستن و عزاداری بسیار بود…

 

_ عمو قربون پسرک کدبانوش بره!

 

بردیا با دیدن سینی چای در دست حامی، دیگر رهایش نکرد و تا آخر شب مدام سر به سرش می گذاشت.

 

تمام حواس سراب اما پی رسا بود که نگاهش رنگ کین داشت.

حامی گفته بود که رسا هیچ گاه در قلبش جایی نداشته و او را فقط به چشم یک خواهر میدیده.

 

کاش خود رسا هم این مسئله را می پذیرفت.

هر چند بعد از رفتن سراب، جا برای عرض اندامش باز میشد و خدا را چه دیدی، شاید آن خواهر بودن هم رنگ میباخت…

 

حاج آقا و حامی و بردیا گرد هم آمده و مشخص بود راجع به پرونده ی طلاق حامی بحث میکنند.

 

زنها هم مقابلشان دور هم جمع شده و جشن عروسی را برنامه ریزی میکردند.

عروسی ای که عروسش دل خون ترین فرد عالم بود…

 

_ میگم سراب جون، شما تحصیلاتت در چه حده؟

 

سوال بی مقدمه ی رسا آنچنان بوی تحقیر میداد که صدای اعتراض مادرش را هم بلند کرد.

رها چشم غره ای رفته و با لبخندی تصنعی و سرزنشگر رسا را صدا زد.

 

_ رسا جان!

 

رسا با بیخیالی محض پا روی پا انداخته و دست زیر چانه اش زد.

نگاه منتظرش زبان سراب را به کار انداخت.

 

_ در حدی هست که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم عزیزم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
1 سال قبل

ما سه ساعته منتظر اووکادوییم
ما رو علاف گیر اوردید؟

کاربر
کاربر
1 سال قبل

چرا آووکادو نمیزارییی

camellia
camellia
1 سال قبل

برگشتم پارت قبل رو خوندم🤗,تا یادم اومد بابت چی حاج خانم خجالت زده شد 😅

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x