انتظار جا خوردنش را داشت اما رسا باز هم غافلگیرش کرد. مقابل نگاه پر استرس مادرش، نیشخندی زد و گفت:
_ اما در حدی نیست که روت بشه بگیش؟!
هوش بالایی لازم نبود تا دلیل رفتار رسا را بفهمند. هم رها و هم حاج خانم، خودشان عاشقی کرده و این روزها را تجربه کرده بودند.
از مدتها پیش علاقه ی رسا به حامی برایشان مثل روز روشن شده بود اما احساس رسا، مانند هزاران عشق یک طرفه ی دیگر، بی سر انجام بود.
سراب ترجیحش سکوت بود تا خود بزرگترها زبان دخترک را کوتاه کنند.
رها خجالت زده از رفتار تند و نامناسب دخترکش سرفه ای مصلحتی کرد و دلش برای دخترک عاشقش میسوخت که با مهربانی پچ زد:
_ دخترم یه لیوان آب برام میاری؟
رسا از کارشکنی های مادرش به ستوه آمده و چشم در حدقه چرخاند. بی حوصله اشاره ای به فنجان چای زد.
_ داریم صحبت میکنیم مامان جان، چای تازه دم عروس خانم که هست، همونو بخورین.
چشم غره و التماسی که در نگاه مادرش بود هم رویش جواب نداد که دوباره سمت سراب برگشت.
_ ببخش من هی سوال میپرسما، آخه یه خورده عجیبه دیگه سراب جون بهم حق بده.
زمین تا آسمون با ایده آلای حامی فرق داری، گفتم شاید یه مزیتی بتونم پیدا کنم که این انتخاب برام قابل هضم تر بشه!
در ذهنش جنگی جهانی علیه رسا برپا شده بود!
اما در ظاهر لبخند آرام و موقری زد و برق تحسین از واکنشش را در نگاه حاج خانم دید.
همین هم برایش کفایت میکرد اما هوس چزاندن رسا همچون موریانه به جان ذهنش افتاده بود.
با آرامش بلند شده و رو به رها سری تکان داد.
_ من براتون آب میارم.
نیم قدمی برداشت و با لبخندی حرص درآر سمت رسا برگشت.
_ برای منم عجیبه چرا تویی که همیشه کنارشی و ایده آلاشو داری، نتونستی نظرشو جلب کنی!
خوردی رسا خانم؟😂
چهره ی مات و نگاه مات تر رسا، طوری به جانش نشست که در رفت و برگشت به آشپزخانه بارها و از ته دل خندیده بود.
تمام حرص و جوشی که از رفتار عامدانه ی رسا خورده بود، به یکباره پر کشید و احساس سبکی کرد.
نفهمید در زمان کوتاه بین رفتن و آمدنش، چه اتفاقی افتاده بود که رسا دیگر کلمه ای با او صحبت نکرد.
بیشتر خودش را با گوشی اش سرگرم کرده و گهگاه در صحبت ها، نظری میداد… آن هم فقط زمانی که نظرش را میپرسیدند!
بهتر! سراب که از خدایش بود زبان دخترک بیشعور را از حلقومش بیرون بکشد.
با آن حامی جان گفتن هایش!
حاج آقا به عنوان حسن ختام صحبت هایشان، سمت سراب برگشت و پدرانه هایی که توفیر داشت با پدرانه های راغب را بی منت خرجش کرد.
_ بابا جان، بشین با شوهرت دو دو تا چهار تا کن، هر زمان که آماده بودین به مام خبر بدین تا انشالله یه مراسم بگیریم.
فعلا هم قضیه ی فروش خونه منتفیه تا نگرانی ای نداشته باشین.
فکر حرف مردمم نکن، هر جوری که به دلته و هر چیزی که میخوای رو فقط بگو.
بعدا بفهمم چیزی باب میلت نبوده و نگفتی، کلامون میره تو هما!
بغضش فرق داشت با تمام بغض های زندگی اش.
کل سی و اندی سال زندگی اش یک طرف، این یک دقیقه ای که حاج آقا، با آن لبخند محو و نگاه مهربان، خواسته های او را بالاتر از هر چیزی قرار داده بود هم یک طرف…
همیشه همه چیز داشت، راغب از هر نظر ساپورتش میکرد.
چه مالی، چه معنوی، چه جسمی… تمام نیازهایش به بهترین نحو رفع میشد اما…
اما این یکی بیش از اندازه دلنشین بود…
انگشتانش را در هم چلاند و همزمان با چکیدن اولین قطره ی اشکش سر به زیر انداخت.
_ ممنونم بابا جون…
اولین باری بود که او را بابا میخواند و این «بابا» چشمان مرد را هم بارانی کرد…
_ کاش شمام باهامون میومدین.
حاج خانم حین چپاندن کارت بانکی اش در دست سراب، سر بالا انداخت.
_ دیگه دوره ی قدیم نیست که یه ایل پشت خودتون راه بندازین، حتی منم تو خرید عروسیم کسی رو نبردم.
برین خوش بگذره بهتون.
نیم نگاهی به آستانه ی در انداخت و حامی را مشغول پوشیدن کتانی هایش دید، صدایش را پایین برده و دست سراب را بست.
_ اینم باشه پیشت مادر، یه وقت مراعات جیب ما رو نکنی که ازت دلخور میشم… هر چی خوشت اومد بخر، آدم هر روز که عروس نمیشه.
سراب سری به نفی تکان داده و دستش را مقابل حاج خانم گرفت.
_ شما لطف دارین مامان اما نمیتونم قبول کنم، شکر خدا به قدر کافی هست.
دستتون درد نکنه تا همینجاشم کلی منو مدیون خودتون کردین، بیشتر از این شرمندم نکنین.
_ حاج خانم ول کن این زن ما رو، خوردی تمومش کردی بازم سر من بی کلاه میمونه!
صدای معترض حامی بلند شد و حاج خانم لبخند به لب از دلدادگی پسرش، پشت دست سراب را نوازش کرد.
_ شاید خودت خبر نداشته باشی، اما بیشتر از چیزی که فکرشو کنی ما رو مدیون خودت کردی.
ما دیگه امیدی به سر به راه شدن حامی نداشتیم، اما الانشو ببین… همه ی اینا به خاطر توئه.
تو بهترین اتفاق زندگی ما بودی، هر کدوممونو یه طور به زندگی برگردوندی.
هیچ خبر نداشتند که با این حرف ها، سراب را از خود متنفر و از زندگی بیزار میکنند.
هر چه بیشتر این سرابِ دروغین در دلشان جا باز میکرد، بیشتر از سراب واقعی متنفر میشد و آخ از روزی که به زندگی واقعی اش بازگردد…
او میماند و یک توده ی عظیم از نفرت و دلتنگی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم واسه سراب خیلی بیشتر از حامی و خانوادش میسوزه که داره سرشون کلاه میره
هر چقدر از قشنگ بودن این رمان گفته بشه کمه