قبل از برگشتن سمت مادرش، چشم غره ای نثار سراب کرده و لبهایش را آویزان کرد.
_ چیز مهمی نیست، یه مسئله ی زن و شوهریه… خودمون حلش میکنیم.
قاشقش را از سالاد شیرازی پر کرد و داخل دهانش برد. همه متوجه عدم تمایلش به صحبت شدند و حاج آقا معنادار نگاهشان کرد.
_ دستت درد نکنه مامان، خیلی خوشمزه بود.
کاملا عادی مشغول جمع کردن ظرفهای مقابل خودش شد.
در عوض کردن بحث و تغییر حالت متبحر بود و بارها این تبحرش را نشان داده بود.
_ اصلا ربطی به اون موضوع نداره حامی جان.
اجازه میدی صحبت کنم؟
دستش در هوا مشت شد زمانی که حاج خانم با سرعت بالایی اجازه ای که سراب از از او میخواست را صادر کرد.
_ بگو مادر، یه جور بگو مام بفهمیم… انقدری که شما با ایما و اشاره و رمزی حرف میزنین آدم گیج میشه.
از نگاه معترض حامی لب گزید و سعی کرد حواسش را به لبخندهای استرسی حاج خانم معطوف کند.
_ چند ماه بیشتر نگذشته از روزی که اینجا یه مراسم بزرگ برپا شد، به نظرم… وجهه ی خوبی نداره مراسم دوباره.
من ازتون ممنونم که به خاطر من چشم رو خیلی چیزا بستین و فقط میخواین من خوشحال باشم، هر چقدر ازتون تشکر کنم کمه.
اما… خب من همین الانشم خوشحالم، یه خونواده دارم که میدونم هیچوقت پشتمو خالی نمیکنن.
حامی رو دارم که تو همین مدت خودشو بهم ثابت کرده…
جشن و مراسم و خرید و این زرق و برقا برای من مهم نیست. جزو حاشیه هاییه که اگه نباشن راحت ترم.
جدی دارم میگم، نه با کسی تعارف دارم، نه مراعات کسی رو میکنم… هیچی… این دقیقا همون چیزیه که از ته دل میخوام.
یک نفس حرف زده و گلوی خشک شده اش به خارش افتاد. «ببخشید» آرامی گفت و جرعه ای از لیوان آب مقابلش نوشید.
گلویش که تر شد و قوایی تازه برای ادامه یافت، شرمنده نگاهشان کرد.
_ میدونم که شما همین یه پسرو دارین، میدونم خیلی آرزوها براش داشتین…
سمت حامی برگشت و آب دهانش را پر سر و صدا پایین فرستاد. لبخند زیبا و دلنشینی کنج لبش نشست و با تمام احساسش به او زل زد.
_ میدونم برای این روز خیلی برنامه ریخته بودی… ببخشید اگه خرابشون میکنم.
حامی تبسمی کوچک زد و بی حرف پشت دستش را نوازش کرد و آخ که همان نوازش کار هزاران جمله را میکرد.
_ خواهشم ازتون اینه که، اگه به خاطر من اینکارو میکنین… من راضی نیستم، از خیلی قبل تر تصمیمم همین بود و ربطی به این اتفاقات نداره.
اما اگه به خاطر دل خودتونه، اگه همیشه آرزوشو داشتین و اگه این کار انجام نشه حسرتش میمونه رو دلتون… چشم، منم حرفی ندارم.
هر چیزی که شما بگین همون میشه.
دروغ چرا، آنها هم ته دلشان راضی به برگزاری مراسم نبودند.
همین حالا هم کم مضحکه ی عام و خاص نشده بودند.
دلشان به مراسم ازدواجی دیگر، به فاصله ی کمتر از دو ماه رضا نبود اما دهان بسته و فقط لبخند میزدند، مبادا دخترک به خاطر آبروی آنها از آرزوهایش بگذرد.
حالا بیشتر از قبل در دلشان جا باز کرده و برایش احترام قائل بودند.
مویی سپید کرده بودند و دلیل واقعی این کار سراب برایشان مثل روز روشن بود.
مراعات آبرو و اعتبار بر باد رفته شان را کرده بود…
_ چی بگیم عزیزم، اگه خودت اینو میخوای مام حرفی نداریم.
تنها چیزی که میتوانست شادی و سرور آن لحظه اش را زائل کند، زمزمه ی زیر لبی حامی بود.
_ میدونی بهت افتخار میکنم؟
او لایقش نبود، نه لایق آن افتخار و نه لایق آن عشق…
فقط تنها کاری که از دستش برمی آمد، همین بود تا لطمه ی کمتری بخورند.
نگاهش روی جلد سرخ شناسنامه ثابت ماند. شناسنامه ای که همچون خودش، ساختگی بود.
آن مدارک چه بود که راغب به خاطر داشتنشان، چندین و چند سال نقشه ریخته و همه چیز را حساب شده پیش برده بود؟
حتما ارزش زیادی داشتند که دخترش را، معشوقه اش را، عشقش را، تنها فرد مورد اعتمادش در آن تشکیلات را، راهی دل ماجرا کرده بود!
_ سراب جان، نوبت توئه!
پلکی زد و نگاه از شناسنامه اش گرفت. خودکاری که سمتش دراز شده بود را در هوا قاپید و روی سند ازدواجشان خم شد.
هر جایی را که نشانش میدادند امضا میکرد و با هر امضا گویی یکی از رگهای قلبش را میبست که لحظه به لحظه ضربانش کند تر میشد.
با این بندی که به پاهای قلبش بسته بود، چطور میرفت؟
امضاها هم تمام شد، همانند «بله» ای که بعد از سه بار گفته بود.
همانند اشکهایی که بی اراده میریخت و همه به نبود پدر و مادرش ربطش دادند.
_ خوشبخت بشین عزیزم، خیلی بهم میاین.
رها بود که بر خلاف دخترش که همچون ماتم زدگان صم و بکم گوشه ای ایستاده بود، با مهربانی همراهیشان میکرد.
تنها مهمانانشان در آن محضر کوچک، خانواده ی بردیا، سعید و چند تن دیگر از دوستان حامی بودند.
به زحمت توانسته بود حامی را از دعوت کردن تنها دوستش منصرف کند.
به قول حامی، همان دوستش که ساقی چادر بود!
بر خلاف همه شان، او شاد نبود.
اویی که انتهای این راه را میدید و دلیلی برای شادی نداشت.
_ پس فردا میتونین برای تحویل مدارک تشریف بیارین حاج آقا.
دخترک منشی گفته و همه را راهی کرده بود.
بالاخره پرونده ی این اتفاق هم بسته شد و کار سراب برای اتمام ماموریت سخت تر.
صورت معصومش با آن آرایش ساده، در قاب آن چادر سفید طرح دار که خریدش به عهده ی حاج خانم بود، زیباترین صحنه ای بود که حامی به عمر خویش میدید.
یک دم دست سراب را رها نکرده و او را همچون الماسی گرانبها به خود چسبانده و مراقبش بود.
حالا که سراب رسما همسرش شده بود، وظایفش هم بیشتر و سخت تر میشد.
دیگر خودش تنها نبود که هر طور دلش میخواست زندگی کند.
کسی را داشت که قول داده بود بهترین زندگی را برایش ساخته و تمام حسرت هایش را به واقعیت بدل کند.
مسئولیت پذیر شده بود پسری که در بیخیالی رقیب نداشت.
_ عینهو باباش زن ذلیله، نگاش کن تو رو خدا!
صدای شوخ و خندان بردیا، هر دویشان را از دنیای خود بیرون کشید.
حامی بیشتر سراب را سمت خود کشید و با پررویی تمام اوی سرخ شده را در آغوشش چلاند.
_ منِ زن ندیده رو به زن بارگیِ خودت ببخش عمو!
حاج آقا سقلمه ای به بردیا، رفیق شفیق و یار غارش زد و با شیطنتی بی سابقه ابرو بالا انداخت.
_ پسر منه ها، خوردی؟!
حین کل کل آن دو، حامی لبهایش را نزدیک گوش سراب برد و با لذت پچ زد:
_ معجزه ی توئه ها، انگاری مرده رو زنده کردی… ببین چطور میخنده.
با آن بغض زبان نفهم جا خوش کرده در گلویش، حرف زدن سخت بود. با این حال لبهایش را کمی از هم فاصله داد و زمزمه وار گفت:
_ خداروشکر که حال همه خوبه.
خوب بود، فعلا…
او که میرفت حال خوششان را هم با خود میبرد.
_ با اجازتون ما مرخص شیم، بریم به وصال یار برسیم!
بردیا انگشت شستش را سمت حامی گرفت و خبیثانه نوچی گفت.
_ جون تو اگه بدون شام عروسی برم!
شکم ما رو سیر کن، بعد برو سراغ زیر شکم… نه چیز، شکم خودت!
نیمه های شب بود که بالاخره بردیا دست از سرشان برداشته و رهایشان کرد.
تا توانست سر به سر حامی گذاشت و به خیال خودش، اوی تازه داماد و بیتاب را تشنه نگه داشت!
حتی در جواب حامی که گفته بود «عمو در جریانی که سراب چند ماهه زنمه!» گفته بود که شب زفاف با تمام شبهای زندگی اش فرق دارد!
بی توجه به سرمای هوا، تمام شهر را چرخیده بودند و سراب به جرات میتوانست بگوید که امشب، یکی از بهترین شب های عمرش بود.
همین تفریحات ساده و بگو بخند ها، همین شوخی ها و صمیمیت، چیزهایی بودند که با وجود ثروت کلان راغب، ازشان بی بهره بود.
تنها غایبشان هم رسا بود که مقابل محضر از جمعشان جدا شده و قرار مهمی را بهانه کرده بود.
سخت بود برایش دیدن حامی کنار دیگری…
آن از نگار و این هم از سراب!
به اندازه ی کافی دیده بود و لبالب از غم و غصه، طاقت یک دقیقه ی دیگر دیدنشان را هم نداشت.
هر چند عدم حضورش هم خللی در شادیشان ایجاد نکرده بود!
سکوت اتاقک ماشین را موزیک ملایمی در هم شکسته بود و ذهن هر کدامشان در جایی دیگر سیر میکرد.
سراب که تنها یک دغدغه ی فکری داشت اما حامی کم پیش می آمد که در فکر فرو رود.
چقدر فرق کرده بود با آن حامی سرخوش و خوش گذران.
ذهنش درگیر بود اما نه آنقدر که دلبرکش را فراموش کند. چشم از جاده ی خلوت گرفت و به نیم رخ بی روح سراب داد.
دست سمتش دراز کرده و گونه ی سرخش را لمس کرد.
_ من که گولتو خوردم و بالاخره گرفتمت، ولی این رسم شوهر داری نیست خانم!
سراب کمی در جایش تکان خورد و کامل سمت حامی چرخید.
چه ناز و غمزه ای داشت خنده هایش، هر چند که تلخ بودند و چه دلی میبرد از آن مرد دلباخته ی رو به رویش.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر دلم گرفت واسشون
غم عالم بود😔💔
چه قشنگن این دوتا😍
ادمین جان هامین امشب نیست؟
رمان ها به فاصله سه روز در میون گذاشته میشه
ممنون
تورو خدا اینا ازهم جدا نشن