زبانش به سقف دهانش چسبیده بود که نتوانست جوابی برای سوال حامی بیرون دهد.
حامی که سکوتش را دید، تکخند تو گلویی زده و بوسه ای محکم و آبدار روی گونه ی سردش کاشت.
_ از چی میترسی؟ از من؟ دیوونه!
از او که نه، از اتفاقی که گمان میکرد در شرف وقوع است می ترسید. از خراب شدن تمام دنیا روی سرش…
دیگر شک هم نداشت که حامی همه چیز را فهمیده و تا اینجای کار او کسی بود که سراب را بازی میداد!
با شنیدن صدای کلید و چرخشش در قفل، تنش سست شد. کاش همینجا میمرد و هر چه پشت آن در بود را نمی دید.
صدای جیر مانند باز شدن در، در گوشش پیچید و دستان حامی به جلو هدایتش کرد.
در آغوش حامی وا رفته و اگر دستانش را از دور تنش برمیداشت قطعا روی زمین پهن میشد.
در یک آن جرقه ای در ذهن ملهتبش زده شد. نفس حبس شده اش را بیرون داد و قفسه ی سینه اش شروع به بالا و پایین رفتن کرد.
شاید اگر قبل از اینکه حامی رو بازی کند، همه چیز را میگفت… میتوانست به بخشیده شدنش امید داشته باشد…
حامی او را دوست داشت، عاشقش بود… قطعا بخشش و عطوفتش را از او دریغ نمیکرد.
_ ح… حامی… صبر کن… بذار… بذار برات توض…
دستان حامی با سرعت بالا رفته و پارچه را از مقابل چشمانش برداشت. نطقش در دم کور شد و به نفس نفس افتاد.
چند باری پلک زد و تاری دیدش که رفع شد، وحشت زده نگاهش را به نقطه نقطه ی اطرافش دوخت.
مکانی نا آشنا که ترس بیشتری وارد قلبش کرد. برای گفتن حرفش سمت حامی برگشت، باید قبل از اینکه دیر میشد تلاشش را میکرد.
_ حا…
_ خونه ی جدیدت مبارک شیرینی زندگیم!
دست روی شانه ی حامی گذاشت و روی پنجه ی پا بلند شد. لبهای خیس از اشکش را به لبهای حامی چسباند و با تمام عشقش او را بوسید.
دست حامی روی کمرش چنگ شد و او را تا جایی که میشد به خود چسباند.
انگار که قصد حل کردن دلبرکش را در خود داشت…
قطرات بارانی که نم نم شروع به باریدن کرده بود، روی سر و صورتشان میریخت.
اما گرمای عشقی که بینشان در جریان بود هر سرمایی را حریف میشد.
بی توجه به شدت گرفتن باران، بوسه ی تبدارشان شدت گرفت و تا جایی که هیچ نفسی برای کشیدن نداشتند پیش رفتند.
به خودشان بود تا ابدالدهر از هم جدا نمیشدند اما امان از بی نفسی…
فاصله ی کوتاهی از هم گرفتند و همان فاصله را هم بوسه های ریز و کوتاه سراب پر میکرد.
قلبهای بی قرارشان چنان بر در و دیوار سینه شان میکوبیدند که هر که نمیدانست، فکر میکرد اولین باریست که تن هایشان به وصال میرسند.
اما این وصال برای هر دویشان فرق داشت.
چه برای حامی که توانسته بود سراب را برای همیشه داشته باشد و این بوسه برایش حکم اولین بوسه ی مالکانه و بدون ترس از دست دادن را داشت…
چه برای سرابی که در همین نقطه و در آغوش حامی تصمیمش را برای ادامه ی راه گرفته بود و این بوسه، برایش طعم خداحافظی میداد…
_ حامیم… میخوام بازم ببوسمت…
انگشتان حامی سراغ دکمه های پالتواش رفت و هر کلمه ای که میگفت بوسه ای روی لبهای لرزان سراب می نشاند.
_ امشب… هیچوقت… از… ذهنم… پاک… نمیشه…
تو… یه… رویا… بودی… که… شیرینیِ… واقعی… شدنت… کل… زندگیمو… شیرین… کرد…
هق خیلی قشنگن😭
سراب میان گریه خندید و هر بوسه ی حامی، بمبی میشد که تکه ای از پلِ گذشته را در ذهنش منفجر میکرد.
پلی که به اندازه ی قبل قوی نبود و تک و توک ریسمان های پوسیده اش باقی مانده بود.
همان پل درب و داغانی که هنوز او را به گذشته چسبانده بود…
_ بریم… داخل؟
بی نفس گفته و صدای بی نفس حامی را شنیده بود.
_ دلم پر میکشه برات نفس حامی…
حرکاتشان ناخواسته عجولانه شده بود.
پالتو را که از تن سراب خارج کرد، دست زیر باسنش انداخته و او را بالا کشید.
پاهای سراب دور کمرش حلقه شده و همزمان که بوسیدنشان را از سر گرفتند، حامی سمت خانه رفت.
دکمه های پیراهن نمدار حامی، یکی پس از دیگری باز میشدند و دست حامی رج به رج تن آتشینش را طواف میکرد.
یک ثانیه را هم از دست نمیدادند و بی وقفه میبوسیدند و میبوسیدند…
انگشتان کوچک سراب از در آوردن پیراهنش که فارغ شدند، سمت کمربند شلوارش پرواز کرده و به سرعت بازش کردند.
حامی تن کوچکش را با ملایمت روی فرش دستبافت وسط خانه خواباند و به کمک سراب شلوارش را درآورد.
روی تن بلورین و نمدارش خیمه زده و جایی میان قفسه ی سینه اش را بوسید.
نگاهش برای چند ثانیه در نگاه پر نیاز سراب قفل شد و لبخند کنج لبش نقش بست.
_ باورم نمیشه سهم من شدی…
نقطه نقطه ی تن سراب را با لبهای پر حرارتش داغ زد و پایین تر رفت و نگاه سراب آمیخته به خواهش و التماس شد.
_ حامی… داری دیوونم میکنی…
دستش بند کمر شلوار سراب شد و زیر شکمش را بوسید، طولانی و پر حرارت…
چیزی در دل دخترک تکان خورده و ناخواسته آهی کشید.
_ جونم دلبر… من از تو تشنه ترم دورت بگردم…
حیف این همه قشنگیه که خراب شه🥲
کارش با لباس های سراب تمام شد و چشمانش را به مهمانی خیره شدن به اندام با شکوه همسرش فرستاد.
_ مگه میشه این همه زیبایی… چطور انقدر قشنگی بیشرف؟!
سراب لب گزید و ریز و نازدار خندید.
_ لیلی ام به چشم مجنون قشنگ بود، این خاصیت عشقه…
نوک انگشتانش رد کمرنگ بخیه ی زخمی که داشت کهنه میشد را لمس کرد.
_ اون روز مرگو به چشم دیدم، وقتی گفتن نبض نداری…
لبخندش رخت بر بست و پلک های ورم کرده اش روی هم افتاد.
_ نمیدونی چی به سرم آوردی توله…
سراب شرمنده بود بابت زخمی که عمدا زده بود و شاید با همان زخم، جرقه ی عشقشان را روشن کرده بود.
اگر آن روز طور دیگری پیش میرفت، شاید حامی حالا زندگی بی دغدغه ی خودش را داشت.
خجالت زده نفسش را بیرون داد. قفسه ی سینه اش مقابل نگاه بی قرار حامی بالا و پایین شده و سینه های درشتش را بیشتر در معرض دیدش قرار داد.
بی خبر از آتشی که به جسم حامی انداخته بود، دست دراز کرده و حامی را به آغوشش دعوت کرد.
_ ازم جدا نشو، حتی یه لحظه… میخوام همیشه کنار خودم حست کنم…
حامی دم عمیقی از هوایی که سراسر عطر و بوی سراب را به خود گرفته بود کشید.
لبخند آرامش بخشی به رویش پاشید و روی تن سراب بالا رفت.
با اینکه در این کار تبحر داشت و طعم روابط متعددی را حتی با خود سراب چشیده بود، اما اینبار برایش فرق داشت.
همچون نوجوانی کم سن و سال و بی تجربه بود که با هر حرکت سراب تحریک میشد.
چقدر این بار، همه چیز برایش فرق داشت.
آن چند کلمه و چند امضا چه داشتند که احساساتش را این چنین دست خوش تغییرات قرار داده بودند؟
(این پارت سانسور شده)
میان نفس های به شماره افتاده اش، پیشانی به پیشانی سراب چسباند و نگاه هایشان که قفل هم شد زمزمه کرد:
_ زندگی بدون تو رو یادم رفته، حق نداری ازم جدا شی… که اگه بشی، من میشم یه عاشق سرگردون که زندگی کردن بلد نیست…
متاثر از لحن صادقانه و پر عجز حامی، کف دستش را روی گونه ی او گذاشت و با انگشت شست مشغول نوازش لبهای ورم کرده اش شد.
ورمی که حاصل بوسه های بی وقفه شان بود…
_ متنفرم از اینکه انقدر میخوامت!
حامی پر از حس تملک دست بین پایش برد و نیشخندی مغرورانه مهمان لبهایش شد.
_ هنوز که کاریت نکردم خیسی پدرسوخته!
صورت سرخ سراب صدای خنده اش را بلند کرد. سراب خجالت زده چشم بست و نالان نامش را پچ زد:
_ حامی… اذیتم نکن دیگه…
_ آخ که من میمیرم واسه این شرم و حیایی که دو دقیقه دیگه محو میشه و التماسای بعدش که ازم میخوای بکنمت!
سراب چشم غره ای حواله اش کرد و زبان روی لبهای دردناکش کشید.
_ چرا من انقدر خرم که حتی اذیتاتم دوست دارم مرتیکه؟!
_ تو خر نیستی، من زیادی جذاب و دوست داشتنی ام!
چشمکی زده و بلافاصله بین پایش قرار گرفت.
بعد از تنظیم خودش با پایین تنه ی نبض گرفته ی سراب، در چشمان مخمورش زل زده و آرام با او یکی شد.
با لذت به سر بالا رفته ی سراب زل زد و به ناله های ریزش گوش سپرد.
خم شد و گاز ریزی از چانه اش گرفت.
_ جان… جانم عمر من… جان همه چیز من… عاشق وقتی ام که زیرم از درد و لذت به خودت میپیچی…
دستان سراب روی کمرش چنگ شد و ناله کنان کنار گوشش از تصمیم جدی اش گفت:
_ دیگه نمیتونم نبودنتو تصور کنم، من پر شدم از تو حامی… هر کاری میکنم تا کنارت بمونم… هر کاری…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سانسوراتونم دوس دارم🤣🤣🤣
الان سانسور شده بود؟! والا کم جزئیات نداشت به جا توضیح روابط ، رمان و پیش ببر. نمیدونم چرا جدیدا هر نویسندهای کم میاره. سریع ی رابطه مینویسه!
این رو از هم جدا نکن چمیدونم بین سراب وراغب دعوا بشه راغب بمیره ولی سراب حامی جدا نشن
امیدوارم تصمیم عاقلانه ای بگیره سراب
مطمئنم عشق حامی باعث میشه ببخشدش باید اینطور بشه توروخدا لطفا اینطور بشه
🙄🙄